#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادچهارم
با صدای سکینه ماما چشم از چهره رنگ پریده زنعمو برداشتم،با دیدن من لبشو به دندون گرفت و نزدیک زنعمو ایستاد،اون اینجا چیکار میکرد نکنه بلایی سر مادرم اومده بود!
با اومدن سکینه اورهان نگاهی بهم انداخت و بلند بلند طوری که زنعمو بشنوه گفت:-دیگه سفارش نکنم حرفای خان یادت بمونه!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو بعد از رفتنش با صدای لرزون رو به سکینه پرسیدم:-چی شده حال آنام خوبه؟
پلکاشو کشید و اشاره ای به بقچه توی دستم کرد و گفت:-با این شرایط از این بهتر نمیشه کاش بچه این یکیش پسر باشه تا کمتر حرص بخوره!
زنعمو یه تای ابروشو بالا انداخت و سکه ای کف دستش گذاشت و گفت:-اتفاقی نیفتاده آیسن چند روزی اینجا مهمونه بعدشم بر میگرده خونه شوهرش،تو برو به کارت برس!
سکینه پوزخندی زد و دستشو مشت کرد و گفت:-خدا از بزرگی کمتون نکنه خانوم با اجازه!
قبل از اینکه زنعمو شروع به سرزنش کردنم کنه پا تند کردم سمت اتاق اینقدر دلشوره داشتم که حتی درد سرمم فراموشم شده بود،در اتاق رو که باز کردم با دیدن مادرم که توی رختخواب دراز کشیده بود و گریه میکرد دلم پر از غصه شد نزدیکش شدمو دستاشو توی دستام گرفتم:-چرا گریه میکنی آنا؟چی شده قربونت برم؟
اشکاشو با گوشه روسریش پاک کرد و متعجب نگاهی بهم کرد و خواست تو جاش بشینه که نذاشتم:-بلاخره اومدی مادر؟دیشب هر کاری کردم نذاشتن پیشت بمونم ،الهی بمیرم که سرنوشتت اینجوری شد!
دستی روی سرش کشیدمو گفتم:-غصه نخور آنا حتما قسمت این بوده، اژدرخان اجازه داد تا خبری از آتاش نشده اینجا بمونم دیگه خودم مراقبتم!
-همین که خوبی خدا رو شکر آقات دیشب داشت از غصه دق میکرد!🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اگر دلت گرفته به کانال طنزمون هم یه نگاهی کن حتما دلت باز میشه........👇👇👇👇
#خندهکده😉☺️
@khandeh_kadeh
🎃🤠🤡🤖
『♥️』
به پرواز
شک کرده بودم،
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود..!
#احمد_شاملـــو
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🎥✨..
جـــهـــتڪورۍچشمِتمامروغنفکـرایناگرامــے😄👊🏼..
#سلام_فرمانده
پن: و اینست اتحاد مسلمانان
✊🏻✌🏻✨
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#بهباغخدابرويم
#برگیازدهم
همه مردم دنيا مشتاق بهشت هستند و آرزو دارند كه به وصال آن برسند امّا امروز من مى خواهم شما را با كسانى آشنا سازم كه بهشت مشتاق آنها مى باشد؟
به راستى بهشت با آن همه زيبايى و نعمت، عاشق چه كسانى است؟
آيا موافقى اين جريان را بشنوى:
يك روز پيامبر رو به حضرت على(ع) كرد و فرمود: "اى على! بهشت مشتاق تو و عمّار و سلمان و ابوذر و مقداد است."
آرى، آنها پيروان راستين حضرت على(ع) مى باشند كه آن قدر در ايمان به خدا رشد كرده اند كه توانسته اند، بهشت را مشتاق ديدارِ خود بنمايند.
آيا تا به حال به اين فكر كرده ايد كه بهشت مشتاق شما شود؟
آيا به راستى ما مى توانيم، چنين كارى را بكنيم؟
اگر چه اشتياقى كه بهشت به سلمان و ابوذر دارد، هزاران برابر اشتياقِ آن به ما است ولى به هر حال اگر بهشت به مقدار كمى هم به ما اشتياق داشته باشد خيلى ارزش دارد.
خوب، ديگر وقت آن است كه سخن امام كاظم(ع) را براى تو نقل كنم: "همانا بهشت مشتاق كسى مى شود كه مسجد را جارو بزند و در پاكيزگى آن بكوشد".
عزيز دلم! مسجد خانه خدا است و آن قدر عزيز است و حرمت دارد كه اگر كسى در پاكيزگى آن بكوشد، بهشت به او عشق مىورزد. وقتى به مسجد مى روى و جارو دست مى گيرى تا آن جا را براى بندگان خوب خدا تميز كنى، آن قدر نزد خدا مقام پيدا مى كنى و آن قدر عزيز مى شوى كه بهشت آرزوى وصال تو را مى كند!
يادم نمى رود، ماه رمضان سال قبل به مسجدى رفته بودم ولى آن مسجد مرتّب و منظم نبود. عدّه اى از جوانان را جمع نمودم و براى آنان همين مطلب را بيان كردم و خدا مى داند كه چه شوقى در وجود آن جوانان شعله زد و چه عشقى به نظافت مسجد پيدا نمودند.
فردا كه مردم به مسجد آمدند، ديدند كه مسجد مثل دسته گل شده است. اگر همه مردم ما به اين سخن امام كاظم(ع)عمل مى كردند مسجدهاى ما هميشه غرق پاكيزگى و تميزى بود.
🌻💐🌷🌻💐🌷
<=====●○●○●○=====>
#بهباغخدابرويم
#آشنائبامسجد
#فضیلتنمازدرمسجد
#سیزدهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
📚شرح دعای مکارم الاخلاق
خداوند در هر حاجتی بندگان را ملزم کرده به سوی خودش رجوع کنند....
🔰صفحه: ۱۱۲
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یوقت زشت نباشه که
به هوس یه غریبه میگیم عشق ورزیدن
ولی به دلواپسی مادر میگیم گیر دادن!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اینقد بدی زیاد شده که اگه کسی بهمون بدی نکنه فکر می کنیم در حقمون خوبی کرده
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
از رفتن هیشکی ناراحت نشین
آدما میرن دنبال لیاقتشون
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هیچ وقت از کسی نپرس چرا دروغ گفته
چون با یه دروغ دیگه قانعت میکنه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
این روزا معمولی بودن خیلی خاصه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قله ای که چند بار فتح شود
بی شکت تفریحگاه عمومی می شود
مواظب دلت باش …!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خدا بعضی از دخترها را آفرید تا فقط ثابت کنه دخترم میتونه مرد باشه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
رابطه ای که توش اعتماد نیست مثل ماشینیه که توش بنزین نیست
تا هروقت بخوای میتونی توش بمونی ولی به جایی نمیرسی …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دیروز کوچه تنگ بود
امروز دلِ ما …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
در این شب
خوش عطر تیر ماه
آرامش نصیب
ڪسانۍ باد ڪہ
دعا دارند ادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیا دارند ریا ندارند
رسم دارند اسم ندارند
شبتــون زیبا 🌙
و سرشار از نگاه خُـــدا دوستان❣
🌟✨🌙💐🌻🌷
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
☘☘💐🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
از طلوع رنگ رنگ انتظـــار
تا غروب لحظه های ماندگار
من نشستم کنج دیوار دلم
تا بیاید صاحب این روزگـار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادپنجم
لبخند تلخی زدمو تا موقع ناهار بالا سرش نشستم،صدای غرغرای زنعمو از حیاط عمارت به گوشم میرسید و دیگه تقریبا همه رو از برگشتنم با خبر کرد بود،نزدیکای ظهر بود که آقام خسته وارد اتاق شد و با دیدنم جا خورد،جواب سلاممو داد و دیگه کلامی بینمون رد و بدل نشد حس بدی داشتم دلم نمیخواست حتی پا از در اتاق بیرون بذارمو با بقیه آدمای عمارت چشم تو چشم بشم و مادرمم که اینو فهمیده بود از گلناز خواست تا ناهارمون رو بیاره به اتاق هر چند با صدای دعوا و بحث کردن اهالی که از مهمونخونه میومد هر دومون روی هم رفته نصف کاسه غذا هم نخوردیم!
نزدیکیای غروب بود که بلاخره از اتاق زدم بیرون و آروم آروم رفتم سمت مستراح و خواستم داخل بشم که صدای خش خش از آلونک پشت مستراح به گوشم خورد تعجب کردم آخه هیچکس این قسمت عمارت نمیومد فقط یه انبار پر از جهیزیه کهنه عزیز اونجا خاک میخورد که اصلا به کار کسی نمیومد و همیشه درش بسته بود،نزدیک تر که شدم با دیدن در نیمه باز انباری و صدایی که اینبار واضح تر از دفعه پیش به گوشم خورد وحشت زده سنگی از میون برفا پیدا کردمو با صدایی لرزون پرسیدم:-کی اونجاس؟
چند ثانیه ای صدایی نیومد از ترس اینکه دزد باشه دهن باز کردم جیغ بکشم که با دیدن اردشیر که با چشمای سرخ شده از انباری بیرون اومد نفسمو پر صدا بیرون دادمو با تعجب پرسیدم:-اینجا چیکار میکنی؟
عصبی و با خشم گفت:-به تو چه؟نکنه به تو هم باید حساب پس بدم؟گمشو!
وحشت زده عقب رفتم و وارد مستراح شدم کارم که تموم شد دوباره نزدیک شدمو سرو گوشی آب دادم در انباری قفل شده بود و اثری از اردشیر نبود،از فکر اینکه یه وقت آتاش رو توی انباری زندونی کرده باشه به خودم لرزیدم، سرم گذاشتم روی در و آروم لب زدم:-کسی اونجاس؟
چندباری جملمو تکرار کردمو وقتی جوابی نشنیدم شونه ای بالا انداختمو رفتم سمت حیاط و داشتم به فکر احمقانه م میخندیدم که صدای عصبی زنعمو که از حیاط میومد سرجا ایستادم ،باید صبر میکردم تا بره اگه تنها گیرم میاورد دوباره شروع میکرد به نیش و کنایه زدن،از پشت دیوار سرکی کشیدم،سه تا جوون درشت هیکل سینی به دست روبه روی زنعموایستاده بودن و سر به زیر انداخته بودن:-اینا رو برگردونین و بگین فکر طلاق رو از سرش بیرون کنه وگرنه روزگارشو سیاه میکنم باید بارو بندیلشونو جمع کنن از این ده برن این بهونه ها هم تو کت من نمیره!🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻