eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 چه غوغايى در دروازه شهر به پا شده است! پير و جوان، زن و مرد به استقبال سفير خورشيد آمده اند. صداى شادى و سرور همه جا را فرا گرفته است و همه منتظر آمدن مسلم هستند. نگاه كن! همه چشم ها به آن سو دوخته شده است. آيا موافقى تا با هم به ميان جمعيّت برويم؟ عدّه اى اشك شوق مى ريزند; آنها باور نمى كنند كه نماينده امام حسين(ع)تا لحظاتى ديگر وارد اين شهر مى شود. انتظار به سر مى آيد و مسلم به دروازه شهر كوفه مى رسد. گروه زيادى از جوانان گرد او حلقه مى زنند و او را با احترام زيادى وارد شهر كوفه مى نمايند. مردم سر از پا نمى شناسند; همه براى ديدن مسلم هجوم مى آورند. اين سر و صدا براى چيست؟ خواننده عزيز، بيا برويم و ببينيم كه چه خبر شده است. عجب! بزرگان شهر با هم دعوا مى كنند! آخر براى شما زشت است; خداى نكرده سن و سالى از شما گذشته است; براى چه صدايتان را براى هم بلند كرده ايد؟ ــ ما مى خواهيم ميزبان مسلم باشيم. ــ نه، مسلم بايد به محلّه ما بيايد. دعوا براى اين است كه مسلم به خانه چه كسى برود. امروز كه مردم براى مسلم اين گونه دعوا مى كنند، پس وقتى امام حسين(ع)به اين شهر بيايد، چه خواهند كرد؟ به هر حال، مردم كوفه امروز صحنه هاى زيبايى از عشق به مسلم را آفريدند. اينجا سراسر شور و اشتياق است. جوانان به مردم مى گويند: "مسلم از راه دورى آمده است، اجازه بدهيد، مسلم را به خانه ببريم تا استراحت كند". و مسلم با عدّه اى از جوانان به سوى يكى از محلّه هاى شهر حركت مى كند. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
•✨• داشتنت برازندھ ي کسي نیست؛ طو فقط بھ من مي‌آیي!😌♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
- روییدن‌گل دربیابان اتفاق غریبی‌ِست درست مثـل دوست داشتن تـو میـٰان مردمـے کھ عشق را باور ندارند🌱 :)!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شاید بر اساس قیافه بشه انتخاب کرد ولی بر اساس قیافه نمیشه ادامه داد .... ♡⃟                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای من در هر ثانیه‌ای که می‌گذرد بی شمار نعمت بر من ارزانی می‌کنی تپش قلب ، دم و بازدم. دیدن ، شنیدن ، لمس کردن ، نبض زدن‌ها پلک زدن ، فکر کردن و … نعمت های بیشماری که از شمردن آن‌ها ناتوانم خدایا شکرت برای هر آنچه که به ما بخشیدی ⭐شبت در پناه خدا و سرشار از آرامش🌙 🔷🌴🔵⭐️✨🌟   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🔷💐🌻🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
صد قافله دل به جمکران آورديم! رو جانب صاحب الزمان آورديم! ديديم که در بساط ما آهی نيست با دست تهی، اشک روان آورديم!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 نمیدونم چرا اما بی توجه به حس و حال سهیلا از حرف اورهان لبخندی اومد روی لبام، صدای حوریه در حالیکه نفس نفس میزد و کلمات رو بریده بریده ادا میکرد به گوشم رسید:-پسرم ببخشش من مجبورش کردم نتونستم جلوی همه بگم،آخه به گوشم رسیده توی ده حرفای بدی پشت سرت پیچیده،تو رو به روح برادرت قسمت میدم نذار بی آبرو بشیم،خودت میدونی دختر رو از خونه شوهرش بیرون کنن چقدر پشتش حرف در میاد،سهیلا دختر خالته از بچگی با هم‌بزرگ شدین،تو که نمیخوای به خاطر یه اشتباه کوچیک بی آبروش کنی؟به خاطر من نه به خاطر آبروی آقات قسمت میدم یه فرصت دیگه بهش بدی اگه اشتباهی ازش سر زد خودم میفرستمش خونه آقاش! صدای التماس حوریه و گریه های سهیلا دل سنگم آب میکرد حتی منم دلم به حالشون سوخته بود چند ثانیه ای گذشت و در اتاق باز شد، اورهان عصبی بیرون اومد و نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت،پس قبول کرده بود میخواست یه فرصت دیگه بهش بده،سر چرخوندم و بی توجه بهش که آروم اسممو صدا زد رفتم سمت اتاق بی بی و بی هیچ امید و انگیزه ای چشم بر هم گذاشتم! *** چارقدمو سر انداختمو نگاهی به چهره رنگ پریدم توی آیینه روی طاقچه انداختم،دیروز مراسم چهلم آتاش به خوبی برگزار شد همه بزرگای اومده بودن حتی اونایی که چند آبادی اون طرف تر بودن و به خان تسلیت گفتن،آقامم اومده بود وقتی دیدمش اشک توی چشمام حلقه زد پیرتر و شکسته تر از قبل به نظر می رسید اما با ابهت تر:-دختر بیا دستمو بگیر راه بیفتیم الان صدای اژدر در میاد،بعد از مردن پسرش کم طاقت شده! همین چند دقیقه پیش زیور اومده بود و خودش شخصا ازمون خواست که حاضر شیم تا برای تسلیت گویی بریم ده پایین،برام عجیب بود که زیور که اینقدر از من و خانوادم متنفر بود و مارو مسئول مرگ پسرش میدونست راضی به انجام همچین کاری شده،دلم شور میزد از ساره شنیده بودم که اورهان دیشب اصلا برنگشته عمارت انگار سعی داشت هر جور شده با پیدا کردن قاتل آتاش کمی از عذاب وجدانش کم کنه ،از دیروز حتی برای لحظه ای هم از کنار بی بی تکون نخورده بودم احساس عذاب وجدان میکردم،میدونستم اورهان ،سهیلا رو دوست نداره اما تا وقتی اون زنش بود نمیخواستم نزدیکش بشم،فقط دوبار توی مراسم چشمم بهش خورده بود و دیگه حتی توی عمارتم ندیده بودمش،همگی سوار اسب شدیم و راه افتادیم،خبری از اورهان نبود اما سهیلا رو هم آورده بودن،نگاه های وقت و بی وقتش و خندیدنای درگوشیش با حوریه آزارم میداد،چشم ازشون گرفتمو سعی کردم با فکر کردن به آنام و بچه ی تو شکمش خودمو مشغول کنم! رسیدیم در عمارت بعد از مراد آقام خودش شخصا به استقبالمون اومد دوست داشتم بال در میاوردمو پر میزدم سمت اتاق کوچیکمون و مادرمو در آغوش میگرفتم اما همین که قدم برداشتم با احساس سوزش توی دستم سرجام میخکوب شدم:-وایسا سر جات دختر هر جا ما بریم تو هم میای! -میخوام به آنام سر بزنم! -نترس آناتم میبینی وقت زیاده! با بغض چشم از در اتاقمون گرفتمو سر به زیر انداختمو وارد مهمونخونه شدیم،بعد از ما عزیز و آنام و عمه هم به جمعمون اضافه شدن،با دیدن شکم آنام که حسابی جلو اومده بود لبخندی از سر ذوق زدم که دوباره مساوی شد با اخمای زیور:-خوش اومدین خان قدم رنجه کردین!🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
چقدر ساده قلبی از هم پاشيده میشود دانه های انار را چه کسی میتواند دوباره سر جايشان بنشاند؟! 💕                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اگـــــر عشق؛؛؛ عشــــــق باشد..... زمــــان. . .!!! حرف احمقانه ای است……                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
خدایا کاری کن کسی که من دوستش دارم رو بقیه به شکلِ کپک ببینن😊                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻