eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسجد كوفه پر از جمعيّت مى شود; همه مى خواهند ببينند كه چه خبر شده است. امير كوفه (نُعمان) به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: اى مردم! به سوى فتنه ها نرويد كه باعث ريخته شدن خون هاى زيادى خواهد شد! با كسانى كه با ما جنگ نكنند، كارى نداريم; امّا اگر آنان دست به شمشير ببرند، ما هم تا پاى جان با آنها به جنگ خواهيم پرداخت. مثل اين كه زياد جاى نگرانى نيست; چرا كه سياست امير كوفه همان سياست حفظ آرامش است. گوش كن! يك نفر از ميان جمعيّت بلند شده است و با صداى بلند امير كوفه را خطاب قرار مى دهد و چنين مى گويد: "اى امير كوفه! اين فتنه اى كه كوفه را آشفته كرده است، جز با شمشير پايان نمى گيرد، اين سخن تو نشانگر ضعف توست". خدايا! اين كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد؟! او عبد الله حَضرَمى است كه از طرفداران سرسخت يزيد است; او از اينكه دوستان مسلم در اين شهر به آزادى، رفت و آمد مى كنند، سخت غضبناك شده است. به راستى امير كوفه جواب او را چگونه خواهد داد؟ آيا سخن او را خواهد پذيرفت؟ آيا او دستور حمله به مسلم و دستگيرى او را خواهد داد؟ امير كوفه جواب مى دهد: "من اطاعت از خدا را بيشتر از معصيت خدا دوست دارم". چون سخن او به اينجا مى رسد، از منبر پايين مى آيد و به سوى قصر خود مى رود. خواننده محترم! دلم مى خواهد، روى اين سخن امير كوفه خوب فكر كنى. اين يك سند تاريخى بسيار مهم است. آرى، فضاى عمومى كوفه به گونه اى آماده شده است كه امير كوفه هم مى داند كه اگر براى مقابله با مسلم و ياران او اقدامى انجام دهد، معصيت خدا را نموده است. اين يك برگ برنده در دست مسلم است. در واقع اين سخن امير كوفه نشان دهنده اين است كه مسلم و يارانش به يك حركت فرهنگى دست زده اند و تا حدود زيادى در اين كار موفّق بوده اند. مسلم در اين مدّت كوتاه توانسته است، فضاى كوفه را به گونه اى آماده كند كه حتّى امير كوفه هم مخالفت كردن در مقابل قيام امام حسين(ع) را گناه مى داند. خبر سخنرانى نُعمان به گوش مسلم مى رسد و او به اين نتيجه مى رسد كه شرايط از هر جهت آماده است. از آن طرف، مردم گروه گروه به نزد مسلم مى روند و با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد تاكنون چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ ديگر چه شرايطى بهتر از اين مى تواند باشد؟ هجده هزار نفر با او بيعت كرده اند. امروز، دهم ذى القعده سال شصت هجرى مى باشد و مسلم سى و پنج روز است كه در شهر كوفه است. اكنون ديگر لحظه موعود فرا رسيده است. مسلم قلم در دست مى گيرد. او مى داند كه امام حسين(ع) در مكّه، منتظر رسيدن نامه اوست. قرار بر اين شده است كه مسلم پس از بررسى اوضاع شهر كوفه، نامه اى براى امام خويش بفرستد و او را از شرايط اين شهر، باخبر كند. او در اين نامه خطاب به امام اين چنين مى نويسد: هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد! مسلم اين نامه را به يكى از يارانش مى دهد تا هر چه سريعتر آن را به امام حسين(ع) برساند. چرا مسلم در نامه خود از امام مى خواهد كه با عجله به سوى كوفه بيايد؟ مسلم مى داند، اكنون بهترين شرايط براى قيام، فراهم شده است; بيعت هجده هزار نفر و سياست صلح آميز امير كوفه! اكنون بايد هر چه زودتر از اين شرايط بهره بردارى كرد. قبل از اينكه يزيد از خواب خويش بيدار شود، بايد كوفه را تصرّف كرد; زيرا قلب جهان اسلام در كوفه مى تپد. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌼 ❤️امام صادق علیه السلام: ای شیعیان! شما منسوب به ما هستید،پس مایه‌ی زشتی(بدنامی) ما نباشید. مشکات‌الانوار ۱۳۴/۳۰۵                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌼 تذڪــر یڪــ هدیــــه اســت🎁 ❤️ علیه السلام: 🌱أَحَبُّ إِخْوَانِي إِلَيَّ مَنْ أَهْدَى إِلَيَّ عُيُوبِي (محبـوب تريـن دوستـانـم نزد مـن كسي است كه، عيـب‌هايــم را بہ مــن هديــه ڪنــد) ﴿تحف العقول عن آل الرسولﷺ، ج ۲، ص ۳۶۶﴾                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹❤️🦋🇮🇷🇮🇷🏴🏴 @hedye110
سید ما مولای ما ، دعا کن برای ما من زنده ام به عشق تو ، یا صاحب الزمان                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 ،رختارو توی تشت رها کردمو دوییدم سمت آشپزخونه و خودمو انداختم تو آغوش گلناز:-گلناز فکر کنم بلاخره از ده بالا خبری اومده! -واقعا خانوم جان؟چی گفتن؟دارن میان خواستگاری؟ -نمیدونم گلناز برو یه سرو گوشی آب بده ببین چی میگن وگرنه تا اومدن آقام باید صبر کنیم! گلناز سریع سینی چایی حاضر کرد و پا تند کرد سمت اتاق عزیز و منم مشغول آب کشیدن رختا شدم و چند دقیقه بعد در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید با لبی خندون بیرون اومد:-خانوم جان مژدگونی بدین غروب از ده بالا میان خواستگاری ان شاالله که به زودی به مراد دلتون برسین! با گونه هایی گل انداخته نگاهش کردم دیگه خوب میدونست چقدر اورهان رو دوست دارم تو این دو سه روز سنگ صبورم شده بود و از همه رازای دلم خبر داشت! هنوز حرفامون با گلناز تموم نشده بود که بهمن از اتاق عزیز بیرون اومد و از عمارت زد بیرون و بلافاصله عزیز پاشو گذاشت توی ایوون و رو به مراد گفت:-برو به اون زنیکه اشرف بگو هر قبرستونی که هست تا عصر خودشو برسونه ،امروز از ده بالا میان خواستگاری دختر،اونم باید باشه اگر بو ببرن چه خبر شده همه چیز رو بهم میزنن و پسرشم به کشتن میدن،بهش بگو حموم رفته و لباس نو به تن بیاد یه وقت مثل گداها نیاد آبروریزی بشه ،گلناز تو هم بیا که کلی کار داریم! به خاطر اینکه قرار بود زنعمو هم توی مراسم خواستگاریم باشه لب هام آویزون شد اما همونم نمیتونست ذوقی که توی دلم ریشه دوونده بود رو از بین ببره،اصلا چه بهتر باید می بود و شاهد خوشبخت شدنم با اورهان میشد شاید اینجوری کمی از زجری که بهم داده بود رو خودش هم میچشید،با سر خوشی ظرف بزرگی بیرون آوردمو گذاشتمش روی میز چوبی وسط مطبخ:-چیکار میکنین خانوم جان؟شما باید برین حموم نکنه میخواین سر و صورت خودتونو آردی کنین؟ -چه حمومی گلناز مگه وضعیت آنامو نمیبینی سکینه بهش گفته نباید زیاد از جاش تکون بخوره این یکی دو ماه آخر رو باید حسابی رعایت کنه تا بچش سالم بمونه،عمه هم که درگیره بارداری فاطیماس،با کی برم؟ گلناز نگاهی بهم انداخت و گفت:-خیلی خب پس من برم ببینم خانوم بزرگ چیکارم داره زود برمیگردم کمک دستتون! سری تکون دادمو تموم ذوقم ریختم توی خمیر شیرینی که حاضر میکردم! دیگه نزدیکای غروب بود و همه چیز حاضر بود،لباس تمیز و مرتبی به تن کرده بودم،با اینکه میدونستم آقام و عزیز با ازدواجم با اورهان رضایت دارن بازم دلم شور میزد،همون روزی که برگشته بودیم عمارت آقام ازم راجع به اورهان پرسید و منم به زبون بی زبونی گفته بودم که راضی ام،دعا میکردم مشکل جدیدی پیش نیاد:-عالی شدین خانوم جان حتی از شب عروسیتونم بهتر،اون شب که میخواستین با اون مردک عروسی کنین دلم آشوب بود همش نگران بودم که یوقت بلایی سرتون نیاره اما اورهان خان پسر خوبیه مطمئنم خوشبختتون میکنه! -گلناز خوب نیست پشت سر مرده حرف بزنی،تازه نمیخوام با فکر کردن بهش شبمو خراب کنم! لبخندی زد و دست به دست هم تا آشپزخونه رفتیم و مشغول چیدن استکانا توی سینی بودیم که همون موقع صدای مراد بلند شد که خبر اومدن مهمونا رو میداد قلبم مثل گنجشکی میزد گردنبندی که اورهان بهم داده بود رو توی دستام فشردمو سرکشیدم بیرون آشپزخونه و با دیدن آوان که کت شلوار گشادی به تن کرده بود و جلو جلو راه میرفت رنگ از رخم پرید! با چشمایی اندازه نعلبکی و دستایی که از نگرانی میلرزید بهش خیره شده بودم که از پشت سرش اورهان داخل اومد،نفسمو پر صدا بیرون دادم تازه یادم افتاد به مراسم خواستگاری سهیلا که اورهان اصرار داشت آوان هم همراهیمون کنه،حتما به خاطر این اومده بود،یکی یکی چهره ها رو از نظر گذروندم که چشمم به سهیلا افتاد،متعجب نگاهی بهش انداختم چطور قبول کرده بود توی این مراسم شرکت کنه،حتما حالش درست مثل روزی بود که من برای خواستگاری اورهان رفته بودم انگار تاریخ داشت دوباره تکرار میشد و این بار به نفع من،راستش دلم به حالش سوخت،کمی عذاب وجدان گرفتم:-خانوم جان بیاین چایی هارو بریزین الانه که صداتون کنن! -دلم به حال سهیلا میسوزه هنوز چندماهم نشده که عروسی کرده و اونوقت... گلناز سینی چای رو کنار گذاشت و به سمتم اومد:-خانوم جان دلتون به حال کسی نسوزه،اون دختره که من دیدمش و با حرفایی که ازش زدین حقشه،وقتی میدونست اورهان خان دوستش نداره برای چی به حرف خاله ش گوش کرد و اونجوری سریع عقدش شد،تازه مگه یادتون رفته چقدر به شما بهتون بست؟ آهی از ته دل کشیدمو با کمک گلناز تموم استکانارو یکی یکی چایی گرفتیم و طولی نکشید که عزیز صدام کرد! نفس عمیقی کشیدمو همراه سینی چای یکی یکی پله ها رو بالا رفتمو با خجالت پا گذاشتم توی مهمونخونه و اولین نفر نگاهم توی چشمای سورمه زده زنعمو گره خورد،رو ازش گرفتمو به سمت اژدرخان رفتم و بعد از پخش کردن چای کنار آقام جای گرفتم: 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌷🌹❤️🇮🇷🇮🇷🏴🏴           @hedye110 🏴🖤🏴
یارب‌چه‌شود‌زان‌گل‌نرگس‌خبرآید آن یار سفر کرده‌ی‌ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امیـد همـه منتظـران منتظـر آید                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 -بازم میگم ارسلان اگه دخترت رو عروس اورهان کنی زن دوم محسوب میشه و سهیلا عروس اولم برای من همیشه توی اولویته و پسری که اون به دنیا بیاره خان بعدی میشه! نگران از حرفای اژدرخان سر به زیر انداخته بودم که آقام با اخمای درهم گفت:-اژدرخان من اورهان رو میشناسم پسر خوبیه،به این وصلت راضی ام ملاکم خوشبختی دخترمه به اینکه کی خان بعدی میشه کاری ندارم! قلبم که تا اون لحظه از دلشوره می زد با این حرف آقام آروم گرفت،نفسم رو راحت بیرون دادم حوریه اشاره ای به سهیلا کرد و سهیلا با اکراه از جا بلند شد و به سمتم اومد و انگشتری از انگشتش درآورد و فرو کرد توی انگشتمو همه صلوات فرستادن،با بغض نگاهی بهش انداختم دوس نداشتم عذابش بدم از نظرم اونم قربانی حوریه شده بود،تو این فکرا بودم که دستمو گرفت توی دستاشو فشار محکمی داد و در حالیکه وانمود میکرد گونمو میبوسه دم گوشم با کینه و نفرت گفت:-شنیدی که خان چی گفت تو هیچی نیستی زن اول اورهان منم،من قرار وارثشو به دنیا بیارم،یکم صبر کن ببین وقتی از چشم اورهان افتادی چطور پرتت میکنم بیرون! با صورتی که از درد فشاری که سهیلا به انگشتام داده بود جمع شده بود به اورهان خیره شدم،اخماشو درهم کرد و نگاهی با غیض به سهیلا که حالا کنارش جای گرفته بود انداخت و در گوشش چیزی گفت،نگاهی به انگشتام انداختم از درد سر شده بودن،با خودم گفتم این اول راهه معلوم نیست با این آدما چه سرنوشتی انتظارتو بکشه،هر چند سهیلا با حرفاش تموم عذاب وجدانی که داشتمو از بین برده بود و کاری کرده بود قوی تر از قبل توی این راه قدم بذارم،اون شب با همه نگرانی و شیرینی و تلخی هاش تموم شد و اهالی عمارت بالا برگشتن به دهشون،کنار گلناز دراز کشیده بودمو به اورهان فکر میکردم و از شدت هیجان خواب به چشمام نمیومد،همینجور خیره به سقف اتاق مونده بودم که گلناز از جا بلند شد و رفت بیرون اتاق،با نگرانی از جا بلند شدمو پشت سرش راه افتادم:-چه خبر شده گلناز؟ دستشو گذاشت روی قلبشو نفس عمیقی کشید:-ترسیدم خانوم جان،نمیخوام بترسونمتون اما خانوم بزرگ نباید این اشرف خاتون رو شب نگه میداشت همش میترسم یه آتیشی به پا کنه! -دیدی که عزیز مجبور شد قبول کنه گلناز،به خاطر وضعیت آنام ما نمیتونیم بریم ده بالا،فردا همه آدمای اونا میان اینجا برای خوندن صیغه،اردشیر رو که گفتیم رفته شهر اگه اشرف هم نباشه شک میکنن! گلناز لبشو به دندون گزید و نگاهی نگران بهم انداخت:-شما چرا نخوابیدین خانوم فردا مراسم عقد کنونتونه،باید سرحال باشین! آهی کشیدمو گفتم:-میترسم گلناز نکنه سهیلا برام نقشه ای کشیده باشه،آخه آدمی نیست که به این راحتی تن به این خواسته اورهان بده،تازه چه مراسمی هممون عزاداریم فقط یه صیغه میخونیمو تمام! -خانوم جان دلتونو بد نکنید،هر نقشه ای هم داشته باشه اورهان خان هواتونو داره بیاین داخل بریم بخوابیم مثل اینکه اشرف خاتونم خوابیده! سری تکون دادمو با گلناز روی لحاف تشکمون دراز کشیدیم و مثل سه شب گذشته اونقدر از همه جا حرف زدیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد! زمان مثل برق و باد گذشت و من با دستای یخ کرده روی تشکچه قرمز رنگی وسط مهمونخونه به انتظار اورهان نشسته بودم و با نگرانی دعا میکردم همه چیز به خیر بگذره،صدای پچ پچ مهمونا که بیشتر خودی بودن و کمتر از آدمای ده نگرانیمو بیشتر میکرد،عزیز چندتا از بزرگای ده رو دعوت کرده بود تا با زبون اونا توی ده بپیچه و آدمای آبادی حرفایی که پشت سرمون میزدن رو تموم کنن،سهیلا رو به روم نشسته بود و با پوزخندی عصبی نگاهم میکرد،دلهره امونمو بریده بود،پس چرا اورهان نمیومد! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
01 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05).mp3
16.34M
تجربه زندگی پس از مرگ قسمت بسیار جذاب                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
02 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05).mp3
16.23M
تجربه زندگی پس از مرگ قسمت بسیار جذاب                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
                   @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹🌷🇮🇷❤️🇮🇷🏴🏴           @hedye110 🏴🖤🏴
به من رحم که بی قرارم بیا کجا بغضمو جا بزارم بیا😭 نمیدونم این چندمین جمعه بود حساب زمان رو ندارم بیا💔                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴