eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 انگار از اینکه تحقیرم کنه لذت میبرد با ناراحتی سر چرخوندم و طوری وانمود کردم که حرفش برام هیج اهمیتی نداره،دو قدم نزدیک اومد و بالا سرم با لحن محکم و جدی گفت:-چند دقیقه دیگه برمیگردم دیدم بق کردی و همینجوری مثل میت افتادی اینجا سهیلا رو خبر میکنم اون فکری به حالت کنه چون شک دارم خودت بلد باشی،پوزخندی زدو گفت:-نمیدونم این اورهان چی توی تو دیده که به سهیلا ترجیحت داده،هر موقع دیدمش آراسته و مرتب بوده،نه مثل تویی که سال به سال دست به صورتت نمیکشی،فکر کنم آقام حق داشت میگفت جادوش کردی، حتی این عصمت هم بلده سورمه بکشه! حرفاشو که زد از اتاق بیرون رفت،حس میکردم خورد شدم و‌هر تکیه از بدنم گوشه ای افتاده،حالم داشت از هر دوشون بهم میخورد با حرص لب زدم: -از همتون متنفرم!هم از تو هم از اون اورهانی که مدام به خاطر بی ملاحظه بودنش تنبیه میشم،با عصبانیت اشکامو پس زدمو بقچه ام رو کشیدم جلوم و سورمه دانی که اورهان با لباسای عیدم برام خریده بود رو از داخل بقچه برداشتمو رو به روی آینه نشستمو با دقت کشیدم داخل چشمم و انگشتم و توی سرخاب کشیدمو کمی روی لب های بی رنگم سر دادم و در آخر با ضربه ای آروم به گونه هام زدم،از چهره جدیدم زیاد خوشم نمیومد بیشتر شبیه زن هایی شده بودم که برای جلب توجه مردا تلاش میکنن،همونایی که عزیز به اسم هر جایی میشناختشون،مگه با اون ها چه تفاوتی داشتم؟دلم پیش یکی دیگه بود و تنم جای دیگه،امشب قرار بود همون یه ذره احساس پاکی هم که میکردم به دست این مرد کشته بشه،چند تار از موهای بورمو کج توی پیشونی ریختمو روسریمو سرم زدم و با تنفر چشم از آیینه گرفتم و بلافاصله صدای ساز و دهل بلند حتما عروس رو با اسب سفید آورده بودن... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5830377216231344860.mp3
7.55M
☑️میلاد بابایی 📊 بی معرفت من                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ نيروهايى كه به خارج از شهر رفته بودند تا براى مسلم خبر بياورند، با خوشحالى باز مى گردند تا به مسلم اطّلاع دهند كه خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است. امّا وقتى به نزد مسلم مى رسند، مى بينند كه ياران او متفرّق شده اند. مسلم هر چه تلاش مى كند كه به مردم بفهماند خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است، موفّق نمى شود. آرى، ديگر بسيار مشكل است كه اين سپاه دوباره متّحد شود. و اين گونه است كه سپاه مسلم متفرّق مى شود. هنگامى كه يك قبيله، ميدان را ترك مى كند، ديگران با يكديگر مى گويند: "ما براى چه اينجا ايستاده ايم؟ همه دارند مى روند، ما هم برويم". ابن زياد دستور دستگيرى ياران مهمّ مسلم را مى دهد و در اين ميان مختار و ميثم تَمّار دستگير مى شوند. آن مادر را نگاه كن كه آمده است و دست پسر خود را مى گيرد و به او مى گويد: "همه به خانه هايشان رفتند، عزيزم، تو هم به خانه بيا!". از آن لشكر بزرگ فقط سيصد نفر باقى مانده است. ياران باوفاى مسلم دستگير شده و روانه زندان شده اند و بقيّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند. امّا مسلم تلاش مى كند تا هر طور هست هانى را از دست ابن زياد نجات دهد; براى همين با همان سيصد نفر به سوى قصر حمله مى كند. امّا وقتى به نزديك قصر مى رسد، مى ايستد. نگاهى به پشت سر خود مى كند. فقط ده نفر مانده اند! مسلم بسيار تعجّب مى كند، به آنان رو مى كند و مى گويد: "شما چه مردمى هستيد؟! ما را به شهر خود دعوت مى كنيد; امّا اين گونه تنهايمان مى گذاريد". مسلم ناچار مى شود عقب نشينى كند. به نظر شما آيا اين ده نفر با او باقى خواهند ماند؟ هانى در قصر است و مسلم در مسجد كوفه; ميان اين دو يار، جدايى افتاده است. مسلم در فكر است به راستى چه شد كه در طول چند ساعت، همه چيز عوض شد. سپاهى با هجده هزار سرباز كجا و ده نفر كجا! به راستى چرا اين مردم، مهمان خود را اين گونه تنها مى گذارند؟ مگر آنها براى يارى كردن مسلم، بيعت نكرده بودند؟ آرى، مسلم مهمانى است كه در ميان ميزبانان خود غريب و تنها مى ماند! <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>