eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔸ستارخان در خاطراتش می گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ... زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
: ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﺷﮑﻔﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ:ﺩﻭﺵ خوﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺷﺪﻡ...!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
: هنوز دیر نیست هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هرگز فراموش نمی کنیم اما کمی چشمهایمان را می ‌بندیم تا بتوانیم زندگی کنیم                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
: تو عاشقانه ترین شعرِ روزگارِ منی!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔷🦋 به این کانال هم یه سر بزنید فقط امام رضائی ها خیلی دوسش دارن..... 🌹🌹🌹🌹👇👇👇 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
و تویے آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دل را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 تک خنده ای کرد و در اتاق رو باز کرد و توی ورودیش ایستاد:-قولتو که یادت نرفته! با اینکه منظورشو خوب فهمیده بودم ترسیده لب زدم:-کودوم قول؟ -قولی که رو به روی مطبخ دادی،گفتی هر کاری بهت بگم انجام میدی! بزاق دهانمو قورت دادمو با فکر اینکه قرار نیست زنده بمونمو کاری که ازم میخواد رو انجام بدم با اعتماد به نفس پرسیدم:-خیلی خب؟ازم چی میخوای! نفسشو پر صدا بیرون داد و گفت:-فعلا گره ای که پایین روسریت زدی رو باز کن برو داخل تا بعد بهت بگم ازت چی میخوام! اینقدر وحشت کرده بودم که صدای تپیدن قلبمو خودمم میشنیدم،توی چشمای بهت زدم نگاهی کرد و با بیخیالی قدمی جلو برداشت و گره پایین روسریمو باز کرد و با اخم زل زد به چشمام:-فکر میکردم تا الان فهمیده باشی با خر طرف نیستی،برای خودم و آبروم اینارو نمیگم فقط از کسی که یه بار طعم مردن رو تجربه کرده این نصیحت رو آویزه گوشت کن همین الان هم که بمیری برای من یا هر کس دیگه ای هیچ فرقی نداره،حتی این اورهان رو که میبینی از غم از دست دادنت به جنون رسیده دوماه بعد از مردنت لباس عزاشو از تنش در میاره و کنار سهیلا به زندگیشو ادامه میده،هیچ چیز ارزش نداره تا بخوای براش بمیری دختر جون،سعی کن جور دیگه ای با زندگیت بجنگی،جوری که سرنوشت خودش یکه بخوره،مثل من،هر چی باشی وضعت از الان من بدتر نیست ولی خودمو سرپا نگه داشتم و اجازه نمیدم تو نیم وجبی دورم بزنی! همینجور که وحشت زده بهش خیره مونده بودم و از چیزی که در انتظارم بود تقریبا قالب تهی کرده بودم با چشم اشاره ای به طرف اتاق کرد و لب زد:-برو داخل! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 بینیمو بالا کشیدمو بی صدا داخل شدم،دیگه کاری ازم ساخته نبود انگار تقدیر این بود منو اورهان هر دو توی یه شب تسلیم سرنوشتمون بشیم،یکی نبود به این آتاش بگه من زنم چجوری باید توی این جامعه مرد سالار با سرنوشتم بجنگم؟جامعه ای که عاقبت جنگیدن یک زن با سرنوشتی که مردا براش رقم زده بودن مرگ بود! نشستم روی تشک و در حالیکه بدنم از درون میلرزید با بغض بهش زل زدم و با چشمام التماس میکردم که یک بار دیگه اون کار رو باهام تکرار نکنه! اما اون بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه داخل اتاق شد و سنگ رو هل داد پشت در،اولین قطره اشکم سر خورد! با بیخیالی نفس عمیقی کشید و پشت بهم ایستاد و مشغول باز کردن دکمه پیراهنش شد! چشم ازش گرفتم و بدون اینکه حتی روسریمو بیرون بیارم مچاله شدم روی تشک،لباسشو آویزون کرد و به سمت قدم برداشت و در حالیکه فکر میکردم الان مثل سری قبل مثل یه حیوون درنده به سمتم حمله ور میشه، ناباورانه متکای روی تشک رو برداشت و انداخت گوشه ی اتاق و دراز کشید،باورم نمیشد،این حرکت از آتاش بعید بود،حداقل از آتاشی که من میشناختم! یعنی دلش به رحم اومده بود؟اصلا دنبال سوال جوابام نبودم حتی برای عوض کردن لباسمم بلند نشدم،میترسیدم با هر حرکتی که میکنم آتاش رو از تصمیمش منصرف کنم،بی صدا خزیدم زیر لحاف و با همون رخت و لباسای مهمونی چشم بر هم گذاشتم! صبح با صدای در و داد و بیداد زیور که آتاش رو صدا میکرد چشم باز کردم و نگاهم توی چشمای خواب آلود آتاش گره خورد،به سرعت از جا بلند شد و متکاشو سر جای قبلیش گذاشت و لباسشو برداشت و همینجوری که دکمه هاشو میبست در اتاق رو باز کرد و قدم به بیرون گذاشت،با عجله از جا بلند شدمو دستی به لباسام کشیدم نمیدونستم زیور برای چی اومده نکنه از من دستمال میخواست؟ صدای آتاش توی گوشم پیچید: -چه خبر شده آنا؟نکنه دستمال عروس میخوای؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕 سقوط افتادن از چشمانِ ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امشب، شب عرفه است; آيا موافقى براى خواندن نماز مغرب به مسجد كوفه برويم؟ نماز را بايد اوّل وقت به پا داشت. ابن زياد جرأت نمى كند از قصر بيرون بيايد; زيرا او باور نمى كند كه از ياران مسلم فقط ده نفر باقى مانده است. مسلم در مسجد كوفه به نماز مى ايستد. آيا تو هم با من موافقى كه اين نماز، با نماز ظهر عاشوراى امام حسين(ع)خيلى فرق مى كند؟! اگر امام حسين(ع) در ظهر عاشورا، نماز خواند، ياران باوفايى مقابل امام ايستادند و با جان خويش از امام محافظت كردند. امّا امشب، غريب كوفه، غريبانه نماز مى خواند! هجده هزار سرباز كجا رفتند؟ مسلم در محراب نماز ايستاده است. ده نفر پشت سر او نماز مى خوانند; امّا چه نمازى؟ همه دارند در نماز با خودشان حرف مى زنند: "حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده ام را مى كشد". امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى كنند. ــ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته. مسلم از جاى برمى خيزد. امّا هيچ كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى كنند. مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى كند. امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى گذارد، ديگر هيچ كس را همراه خود نمى بيند. چه مهمان نوازى عجيبى! چه ياران باوفايى! خدايا! هيچ كس همراه مسلم نيست; اين همان اوج غربتى است كه در تاريخ، نمونه ندارد. او بايد هر چه سريعتر از مسجد دور شود. هر لحظه ممكن است سربازان ابن زياد از راه برسند. امّا تو خود مى دانى مهمان غريب ما، ميزبانى ندارد. او در كوچه هاى تاريك كوفه سرگردان است. انگار يك سياهى آنجا به چشم مى خورد، مثل اين كه يكى از مردم كوفه است. ــ برادر، صبر كن! من به خانه ات نمى آيم. فقط به من بگو چگونه مى توانم از اين شهر بگريزم؟ از كدام كوچه مى توانم به خارج شهر برسم؟ آيا راه فرارى هست؟ من مى خواهم خود را به مكّه برسانم و به امام خود خبر دهم كه به سوى اين شهر نيايد! امّا سياهى بدون اعتنا دور مى شود. ــ خدايا! اكنون چه كنم؟ كجا بروم؟ تو شاهد باش كه چگونه مردم كوفه مرا ذليل و خوار نمودند! اى عزيز دل! امروز صبح، وقتى با آن همه سرباز پا به همين كوچه گذاشتى، نمى دانم چه احساسى داشتى! تو فرمانده سپاه بزرگى بودى; امّا اكنون در شهر كوفه سرگردان شده اى. خوب است وارد آن كوچه بشوى شايد... امّا درِ همه خانه ها بسته است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰۰_سال_پیش ؟ ویدئویی را مشاهده می‌کنید که در آن حجاب قابل‌تأمل زنان انگلیسی در ۱۰۰ سال قبل نشان می‌دهد.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن شما را در تنگی‌ِ خود چون دانه‌ی انگوری به سرکه مبدل خواهد کرد.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
: انسان پوچ! معنی در متن ، گم شده! گرچه جهان، کلام به آخر رسیده ای ست دلتنگی ات بزرگ تر از گریه کردنت... تنهایی ات بلندتر از هر قصیده ای ست                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یه کانالی کاملا هیچ مطلبی جز مطلب گذاشته نمیشه عاشق عليه السّلام هستی عضو شو اینم 👇👇👇 عاشقانه امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را در خانه دل جا می دهیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 -پسر به دادمون برس خواهرت رنگ به رو نداره از دیشب تا حالا داشته درد میکشیده و دم نزده اینقدر توی اون ده کوره بهش ظلم کردن که میترسید بگه به زور از زیر زبونش کشیدم،برو تا بلایی سرش نیومده جمیله رو خبر کن! -خیلی خب آنا الان میرم تو برو بالا سرش بمون تا برمیگردم تنهاش نذار! با داخل شدن آتاش با عجله کتش رو برداشتمو به سمتش گرفتم،حالا که بهم رحم کرده بود دلم میخواست منم باهاش رفتار بهتری داشته باشم،سری پایین انداخت و گفت:-رخت و لباساتو عوض کن،نذار کسی بفهمه که... قبل از اینکه جملشو تموم کنه لب زدم:-خیلی خب به کسی چیزی نمیگم! -اگه تونستی برو پیش فرحناز آنام تو حال خودش نیست ممکنه کمک بخواد! سری تکون دادمو از اتاق بیرون رفت،هنوزم باورم نمیشد که آتاش اون کار رو کرده باشه،نفس عمیقی کشیدمو لباسامو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون و اولین چیزی که چشمم بهش افتاد در اتاق اورهان بود! با غم رو ازش گرفتمو به سمت اتاق فرحناز قدم برداشتمو به خان که عصبی و تسبیح به دست روبه روی اتاق رژه میرفت سلامی کردم و داخل شدم،بی بی بالا سر فرحناز نشسته بود و ذکر میگفت زیور هم که اصلا توی حال خودش نبود! طولی نکشید که آتاش با جمیله اومد همه ما از اتاق بیرون رفتیم تا کارشو انجام بده،آتاش کلافه و عصبی به در اتاق زل زده بود و خان هم مدام غر میزد، چند دقیقه ای گذشت و همه به انتظار ایستاده بودیم که خان در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه داخل بشه لب زد: -داری اونجا چه غلطی میکنی مگه نمیدونی کار و زندگی داری بگو ببینم بارش میمونه یا نه؟ با ناراحتی به خان زل زدم چطور میتونست راجع به نوه خودش این حرف رو بزنه اونم اولین نوه اش! جمیله با خنده در ظاهر شد و گفت:-خان بچه سالمه حرکت میکنه ولی دختر باید این یکی دوماه آخر استراحت کنه و از جاش تکون نخوره،وگرنه معلوم نیست بچه بهش بمونه! بی بی ضربه آرومی به پشت دستش کوبید و گفت:-بسم الله یعنی باید زود زایمان کنه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻