#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودچهارم
با ترس بهش زل زدم نمیدونستم چی تو سرشه،چند ثانیه ای که گذشت دست از گشتن کشید و کاغذی توی جیب کتش گذاشت و از جا بلند شد و نگاهی بهم انداخت:-چیه نترس با تو کاری ندارم پی کار دیگه ای میرم،اما خیالمم راحت نیس اینجا تنها بذارمت دیدی که از اون زن هیچی بعید نیست،زن و شوهری هردوشون مجنون شدن، یهو دیدی نصفه شبی نفت ریخت اینجا و آتیشت زد،اونوقت همین سنگی که به زور این طرف اونطرفش میکنی باعث مرگت میشه!
-خب اگه تا شب برنمیگردی من میتونم امشب رو پیش بی بی بخوابم!
-بی بی و آنام توی اتاق فرحناز میخوابن،خان براش مامور گذاشته تا یه وقت هوس فرار به سرش نزنه،به جای یکی به دو کردن با من فقط بقچتو ببند اگه میخواستم بلایی سرت بیارم همین دیشب میتونیتم انجامش بدم نیازی نیست از من بترسی،میرم گاری خبر کنم تا برمیگردم حاضر باش!
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه دستی توی موهاش فرو برد و از اتاق بیرون رفت!
شوک زده چند ثانیه ای به اطرافم خیره شدم،چرا باید به حرفش گوش میکردمحتی نمیدونستم کجا میخواد بره؟اما هر جا که میرفت بهتر از موندن کنار این آدما و دیدن اورهان کنار سهیلا بود،به هر حال من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و حالا که قرار بود تا آخر عمرم کنارش بمونم ترجیح میدادم باهاش راه بیام تا اون آتاش عصبی رو دوباره برگردونم،نفس عمیقی کشیدمو یک دست لباس و یه روسری برداشتم و توی بقچه پیچیدم و به دست گرفتم و منتظر نشستم!
با صدای در به خودم اومدم:-بیا گاری حاضره!
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که همراه آتاش سوار گاری شدیم،گاری که نمیشد گفت با وجود سایه بونی که داشت بیشتر شبیه به کالسکه بود،هنوزم نمیدونستم کجا داریم میریم و اصلا هدف آتاش از رفتن چیه؟کلی سوال پرسیده بودمو هیچ جوابی جز “بعدا خودت میفهمی“ برای زدن نداشت،منم دیگه بیخیال پرسیدن شده بودم،تموم فکرم پیش اورهان بود،یعنی وقتی میدید من همراه آتاش رفتم چی حالی میشد؟آتاش حتی اجازه خداحافظی کردن با بی بی رو هم بهم نداده بود،انگار فقط آنتش از رفتنمون خبر داشت!
با صداش از فکر بیرون اومدم:-بگیرش!
نگاهی به لقمه نون پنیری که به سمتم گرفته بود انداختم و بی حال لب زدم:-میل ندارم ممنون!
-بخور تا اونجا راه درازی در پیش داریم گرسنه میشی!
با اکراه لقمه رو از دستش گرفتمو گاز کوچکی ازش زدم و بی مقدمه پرسیدم:-چرا کشتیش؟
متعجب و با اخمای درهم بهم خیره شد:-راجع به کی حرف میزنی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودپنجم
متعجب و با اخمای درهم بهم خیره شد:-راجع به کی حرف میزنی؟
-مگه چند نفر رو کشتی؟اون...اون زنه رو میگم،یادمه بهش قول دادی کارشو انجام بده آزادش میکنی،اصلا قرار بود چیکار کنه؟
عصبی نفسشو بیرون داد و سرشو به گاری تکیه داد و چشماشو روی هم گذاشت:-بهت که گفتم من خودم تاوان پس میگیرم،حتما یه کاری کرده که لایق مردن بود!
با بسته شدن چشماش نگاهمو ازش گرفتمو دوختم به جاده و سنگریزه هایی که از زیر چرخای گاری به بیرون پرتاب میشدن،هر چی بود از هم صحبتی با آتاش گوشت تلخ بهتر بود،کم کم با تکون های گاری پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم!
نمیدونم چقدر گذشت که با لمس دستی بر روی چونه ام وحشت زده چشم باز کردم،آتاش هول زده دستشو از روی چونه ام پس کشید:-دهنت باز مونده بود گفتم یه وقت چیزی نره داخلش!
شرمزده سرمو از روی شونه اش پس کشیدمو جمع تر نشستم:-هوا تاریک شده پس کی میرسیم؟
-چند دقیقه ای دیگه!
-هنوزم نمیگی کجا؟
-آبادی بالای چشمه!
با شنیدن اسم ده،یکه خورده مثل میخی سیخ نشستم،مطمئن بودم که آتاش برای گرفتن زهر چشم از حوریه این همه راه رو تا اینجا اومده،اینجا ده زیور بود،یعنی جایی که حوریه قبل از ازدواجش با خان زندگی میکرد،یعنی آتاش نمیدونست خان همه چیز رو راجع به زندگی قبلی حوریه میدونه؟
خواستم ازش بپرسم که رو به گاریچی داد کشید:-خوبه همینجا نگه دار!
نگاهی به اطرافم انداختم همه جا تاریک بود و صدای زوزه گرگایی که از دور و نزدیک شنیده میشد ترس برم داشت،به سرعت به سمت آتاش دویدمو کنارش جای گرفتم:-فردا ظهر بیا همینجا،حواست باشه دیر نکنی!
-باشه آقا خدانگهدار!
با دور شدن گاری خودمو به آتاش نزدیک تر کردمو لب زدم:-چرا اومدی اینجا؟اگه به خاطر حوریه اومدی اشتباه کردی،خان میدونه حوریه قبل از اون شوهر داشته!
متعجب بهم خیره موند و با خنده گفت:-تو دیگه کی هستی دختر؟نکنه جادوگری چیزی هستی؟از منم که بیست سال اونجا زندگی کردم بیشتر میدونی!
و بیخیال قدمی به جلو برداشت،بقچمو زدم زیر بغلمو دنبالش دویدم از این حجم بیخیالیش حرصم میگرفت:-مگه برای همین نیومدی؟خب خان میدونه چه فایده ای برات داره؟
همونجور که بیخیال قدم برمیداشت نگاهی بهم انداخت و لب زد:-میریم خونه ننه زری،بهش میگم برای دیدن چشمه آوردمت تو هم همینو بگو حوصله سوال جواب شدن ندارم!
-نمیشنوی چی میگم؟ننه زری دیگه کیه؟
-مادربزرگمه،چقدر سوال میپرسی،خودم همه اینایی که گفتی رو میدونم اومدم پی یه سری چیزایی بگردم که کسی نمیدونه حالا هم راه بیفت اینقدرم سوال نپرس منم خستم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
وقتى تو میایى
به سرزمینى خوشبخت بدل مى شوم
به سرزمینى پر از آواز پرنده
وقتى تو مى روى
سر در گریبانم
مثل مردمى که
کسى را از دست داده اند .
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد.
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد “می شود”
و اگر نخواهند “نمی شود”
به همین سادگی …
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ragheb - Sokoote Asheghane 128.mp3
3.08M
☑️راغب 📊سکوت عاشقانه
#آهنگ
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیام🌴
شب عرفه، عجب صفايى دارد!
همه مشغول دعا و مناجات هستند.
مسلم نيز در خانه طَوْعه به عبادت مشغول است; امّا بى وفايى كوفيان، دل او را سخت آزرده كرده است.
او به اين فكر مى كند كه فردا چه خواهد شد، آيا خواهد توانست از كوفه جان سالم به در ببرد و خود را به امام حسين(ع) برساند و او را از سفر به كوفه باز دارد؟
آيا خواهد توانست يك نفر را پيدا كند تا پيامش را به امام حسين(ع)برساند؟
از آن طرف سربازان ابن زياد به هر خانه اى كه فكر مى كردند، مسلم آنجا باشد، سركشى كرده اند; امّا هيچ نتيجه اى نگرفته اند.
در شهر، حكومت نظامى برقرار مى شود و هيچ كس حق ندارد رفت و آمدى داشته باشد.
بلال، پسر طَوْعه به خانه مى آيد.
او مى بيند كه رفتار مادر با شب هاى ديگر فرق مى كند.
او رفتار مادر را زير نظر مى گيرد، چرا مادر ظرف آب و غذا را به آن اتاق مى برد؟
ــ مادر! چه شده اينگونه شادمانى؟ گويى در آسمان ها سير مى كنى!
ــ پسرم، چقدر دير كردى؟ نگرانت بودم.
ــ مادر! مثل اينكه ما امشب مهمان داريم.
ــ فرزندم، اين يك راز است و تو بايد به من قول بدهى به هيچ كس نگويى.
ــ باشد، من قول مى دهم.
ــ سعادتى بزرگ نصيب ما شده است، امشب مسلم نماينده امام حسين(ع)مهمان ماست.
تا نام مسلم به گوش بلال مى خورد، جايزه بزرگ و سكّه هاى طلا به ذهنش خطور مى كند.
جايزه اى كه ابن زياد براى پيدا نمودن مسلم قرار داده است، هر كسى را وسوسه مى كند.
امشب، سه نفر در اين خانه هستند و هيچ كدام از آنها خواب به چشم ندارند:
مسلم; او مى داند شب آخر عمر اوست; امشب شب عرفه است، همه حاجى ها آماده مى شوند تا مراسم حج خود را به جاى آورند و قربانى خود را در راه خدا قربان كنند و او فردا خود را در راه مولايش قربانى خواهد نمود.
طَوْعه; مادر مهربانى كه دلش آرام نمى گيرد; گويا او هم از حالت مسلم فهميده است كه به زودى مهمان او خواهد رفت.
آرى، او مى داند غريب ترين مرد تاريخ در خانه اش مهمان است. او مى خواهد بهترين پذيرايى را از او نموده باشد.
رحمت خدا بر تو اى طَوْعه كه به تنهايى يك دنيا مردانگى آفريدى!
و بلال، پسر طَوْعه، به فكر جايزه است.
اين شيطان است كه به او مى گويد: "جايزه بزرگى در راه است كه با آن مى توانى چه كارها بكنى، تا كى بايد كارگرى كنى؟ تا كى بايد سختى بكشى؟ تو مى توانى با گرفتن اين جايزه به همه آرزوهاى خود برسى، ازدواج كنى، خانه اى براى خود خريدارى كنى و اسب زيبايى براى خود بخرى".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
صاحب اللوا_۲۰۲۲_۱۰_۱۰_۱۳_۰۲_۱۷_۴۴۰.mp3
6.83M
صاحب اللوا
کربلایی محمدحسین حدادیان
#حضرت_اباالفضل
@delneveshte_hadis110
یه کانالی کاملا #امامرضائی هیچ مطلبی جز مطلب #امامرضائی گذاشته نمیشه
عاشق #امامرضا عليه السّلام هستی عضو شو
اینم #لینکش👇👇👇
عاشقانه امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی و عضو نشی!!!!!!!!
من که باورم نمیشه😊
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم 💚
شهرمان پرشده از بوی گناه و ماهم
سر هر کوچه و بازار نوشتیم بیا
غافل از آه یتیمان چقدر آسوده
شکم سیر شب تار نوشتیم بیا 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودششم
با حرص و خستگی رو ازش گرفتمو به زور خودمو تا جلوی کلبه ننه زری رسوندم دیگه پاهام جون نداشتن،حرصم گرفته بود که این همه راه رو اومده بود دنبال چیزی که حتی مطمئن نبود وجود داره یا نه!
با ضربه ای که به در کلبه زد نگاهم به چهره خندونش افتاد،باورم نمیشد هنوزم داشت مسخره ام میکرد،با اخم بقچمو زدم زیر بغلمو پشت بهش ایستادم چند دقیقه ای گذشت تا پیرزنی هول زده در رو باز کرد و با دیدن چهره آتاش رنگ از روش پرید و بدون اینکه حتی سلامی کنه لب زد:-چه خبر شده پسر؟آنات طوری شده؟
-سلام ننه،چرا هول کردی،نه همه سلامتن عروسم رو آوردم دست بوست!
پیرزن نفسی از سر آسودگی کشید و نگاهی بهم انداخت اخمامو از هم باز کردمو دستشو گرفتم توی دستام و بوسه ای بهش زدم:-پیر شی دختر،بیاین داخل!
خسته قدم به داخل خونه گذاشتیم،ننه زری که متوجه گرسنگی و خستگیمون شده بود به محض رسیدنمون سفره ساده ای پهن کرد،هر چه داشت و نداشت برای پذیرایی از مهمونای ناخوندش روی سفره چید،هر چند که من از بس حرص خورده بودم تقریبا سیر بودم اما بوی غذایی که درست کرده بود اینقدر خوب بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم:-کجا بودی پسر این چند وقت؟هممونو نصف عمر کردی،وقتی لیلا اومد و خبر زنده بودنتو بهم داد نمیدونی چقدر خوشحال شدم،درسته سال تا سال رنگتو نمیبینم اما هر شبانه روز دعا گوتون هستم همین که میشنفم سالمین برام کافیه!
-زنده باشی ننه،داستان من سر دراز داره،خودت چیکارا میکنی؟اینجا دست تنهایی؟
-هی پسر میگذرونیم آنات دو سه هفته یک بار خلیل و زنشو راهی میکنه تا بهم سر بزنن،ماشالله زن خوشگلی انتخاب کردی مثل قرص ماه میمونه!
با حرف ننه آتاش نیم نگاهی بهم انداخت و بیخیال لقمه ای گرفت و لب زد:-از آدمای ده چه خبر ، هنوزم کسی اینجا زندگی میکنه یا همه کوچ کردن آبادیای اطراف!
ننه زری پشت چشمی نازک کرد و گفت:-دلشونم بخواد پسر،مردم از آبادیای اطراف میان اینجا چشمه رو ببینن،هر کسی هم که بره من که از جام تکون نمیخورم!
آتاش که انگار تیرش به سنگ خورده بود لقمه رو فرو داد و گفت:-ناراحت نشو ننه منظورم این نبود که اینجا جای بدیه میدونم ده آبا اجدادیته،قدیمیای ده رو گفتم مثلا همین علی دله؟
-خیر باشه پسر؟چی شده از اون خبر میگیری؟نکنه خان فرستادتت،میدونستم خان آخر یه بلایی سر این بدبخت میاره!
-نه ننه خان کاری به کارش نداره،همینجوری پرسیدم،خواستم ببینم زندس یا مرده؟هنوز توی همون کلبه خرابه زندگی میکنه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستنودهفتم
ننه ضربه ای به پاش زد و گفت:-چی میگی پسر؟ علی دله بمیره؟اون هفتا جون داره،چندسالی میشه که از اون کلبه بیرون اومده،وضعش خیلی خوب شده کم کم داره کل آبادی رو میخره،من که ندیدم ولی میگن کار نون و آب داری پیدا کرده!
-زن و بچه چی ننه؟نکنه زن هم گرفته!
-نه ننه، کی به اون زن میده بعد از کاری که با دختر بیچاره کرد دیگه کسی جرات نمیکنه دخترشو دستش بسپاره،فکر کردی الکی بهش میگن علی دله؟تنها زندگی میکنه اما مثل اینکه سر و گوشش میجنبه،نمیخوام گناهشو بشورم اما مردم آبادی میگن چند وقتی یه بار از ده بالا یه زن میاد خونش و فرداصبحش میره،استغفرالله،مردم همه چی میگن!
با این حرف ننه آتاش نگاهی جدی بهم انداخت و چند لقمه آخرشو خورد و از جا بلند شد:-دستت درد نکنه ننه غذای خوبی بود اگه میشه ما بریم بخوابیم خسته راهیم فردا هم باید زود بیدار بشیم میخوام آفتاب نزده دختر رو ببرم لب چشمه و ظهر نشده برگردیم ده!
ننه با سختی دستی به زانوش گذاشت و از جا بلند شد و همراه آتاش به اتاق تویی رفت،سفره رو جمع کردمو پشت سرش داخل شدم و با دیدن تشک دونفره ای برای منو آتاش کف اتاق پهن کرده بود ماتم برد،ننه نوازش وار دستی به پشتم کشید و گفت:-خوب بخوابی عروس و از اتاق بیرون رفت!
با رفتنش مظلوم نگاهی به آتاش انداختم،نفسشو کلافه بیرون دادو یه سمت تشک دراز کشید:-بگیر بخواب کاریت ندارم!
با ترس نشستم روی رختخواب آتاش عصبی و با اخمای درهم به سقف اتاق زل زده بود معلوم بود خیلی تو فکره،خیلی دوست داشتم بدونم چی تو سرش میگذره،میدونستم کارشو خوب بلده،چون تموم عمرش سعی کرده بود تلافی کارای بقیه رو سرشون در بیاره،آهی کشیدمو با همون لباسا و روسری دراز کشیدمروی تشک،بی شک اگه خسته نبودم سعی میکردم همون یه ذره جا رو هم باهاش شریک نشم اما بدنم حسابی کوفته بود و حالا که قرار بود فردا دوباره همین مسیر رو برگردیم نیاز به استراحت داشتم،با فکر اینکه آتاش اینقدر سرگرم نقشه کشیدنه که حتی به من توجهی نمیکنه پلکامو روی همگذاشتم اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صداش توی گوشم پیچید:-فردا صبح باهم میریم در خونه علی دله!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻