eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌷🌹🦋👇👇👇
وقتى تو میایى به سرزمینى خوشبخت بدل مى شوم به سرزمینى پر از آواز پرنده وقتى تو مى روى سر در گریبانم مثل مردمى که کسى را از دست داده اند .                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
به من ایمان بیاور در یک لحظه میتوانم تنها یک لحظه خورشید را به آغوشت بیاورم و ماه را به اتاقت به من ایمان بیاور معجزه من آغوش زنی است به طعم دریاها چیزی که هیچ بهشتی ندارد.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛ چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم ، چه بسیار غصه ها که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ، دریافتم کسی هست که اگر بخواهد “می شود” و اگر نخواهند “نمی شود” به همین سادگی …                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم فقط او را می خواندم و بس                        @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Ragheb - Sokoote Asheghane 128.mp3
3.08M
☑️راغب 📊سکوت عاشقانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 شب عرفه، عجب صفايى دارد! همه مشغول دعا و مناجات هستند. مسلم نيز در خانه طَوْعه به عبادت مشغول است; امّا بى وفايى كوفيان، دل او را سخت آزرده كرده است. او به اين فكر مى كند كه فردا چه خواهد شد، آيا خواهد توانست از كوفه جان سالم به در ببرد و خود را به امام حسين(ع) برساند و او را از سفر به كوفه باز دارد؟ آيا خواهد توانست يك نفر را پيدا كند تا پيامش را به امام حسين(ع)برساند؟ از آن طرف سربازان ابن زياد به هر خانه اى كه فكر مى كردند، مسلم آنجا باشد، سركشى كرده اند; امّا هيچ نتيجه اى نگرفته اند. در شهر، حكومت نظامى برقرار مى شود و هيچ كس حق ندارد رفت و آمدى داشته باشد. بلال، پسر طَوْعه به خانه مى آيد. او مى بيند كه رفتار مادر با شب هاى ديگر فرق مى كند. او رفتار مادر را زير نظر مى گيرد، چرا مادر ظرف آب و غذا را به آن اتاق مى برد؟ ــ مادر! چه شده اينگونه شادمانى؟ گويى در آسمان ها سير مى كنى! ــ پسرم، چقدر دير كردى؟ نگرانت بودم. ــ مادر! مثل اينكه ما امشب مهمان داريم. ــ فرزندم، اين يك راز است و تو بايد به من قول بدهى به هيچ كس نگويى. ــ باشد، من قول مى دهم. ــ سعادتى بزرگ نصيب ما شده است، امشب مسلم نماينده امام حسين(ع)مهمان ماست. تا نام مسلم به گوش بلال مى خورد، جايزه بزرگ و سكّه هاى طلا به ذهنش خطور مى كند. جايزه اى كه ابن زياد براى پيدا نمودن مسلم قرار داده است، هر كسى را وسوسه مى كند. امشب، سه نفر در اين خانه هستند و هيچ كدام از آنها خواب به چشم ندارند: مسلم; او مى داند شب آخر عمر اوست; امشب شب عرفه است، همه حاجى ها آماده مى شوند تا مراسم حج خود را به جاى آورند و قربانى خود را در راه خدا قربان كنند و او فردا خود را در راه مولايش قربانى خواهد نمود. طَوْعه; مادر مهربانى كه دلش آرام نمى گيرد; گويا او هم از حالت مسلم فهميده است كه به زودى مهمان او خواهد رفت. آرى، او مى داند غريب ترين مرد تاريخ در خانه اش مهمان است. او مى خواهد بهترين پذيرايى را از او نموده باشد. رحمت خدا بر تو اى طَوْعه كه به تنهايى يك دنيا مردانگى آفريدى! و بلال، پسر طَوْعه، به فكر جايزه است. اين شيطان است كه به او مى گويد: "جايزه بزرگى در راه است كه با آن مى توانى چه كارها بكنى، تا كى بايد كارگرى كنى؟ تا كى بايد سختى بكشى؟ تو مى توانى با گرفتن اين جايزه به همه آرزوهاى خود برسى، ازدواج كنى، خانه اى براى خود خريدارى كنى و اسب زيبايى براى خود بخرى". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یه کانالی کاملا هیچ مطلبی جز مطلب گذاشته نمیشه عاشق عليه السّلام هستی عضو شو اینم 👇👇👇 عاشقانه امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c امام رضائی باشی و عضو نشی!!!!!!!! من که باورم نمیشه😊
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻 خدائی نیای ضرر کردی😔😊 از گرفته تا کلا برای خودش باشی و نیای تو این کانال☺️ از محالاته😊 eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
💚 شهرمان پرشده از بوی گناه و ماهم سر هر کوچه و بازار نوشتیم بیا غافل از آه یتیمان چقدر آسوده شکم سیر شب تار نوشتیم بیا 😔                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 با حرص و خستگی رو ازش گرفتمو به زور خودمو تا جلوی کلبه ننه زری رسوندم دیگه پاهام جون نداشتن،حرصم گرفته بو‌د که این همه راه رو اومده بود دنبال چیزی که حتی مطمئن نبود وجود داره یا نه! با ضربه ای که به در کلبه زد نگاهم به چهره خندونش افتاد،باورم نمیشد هنوزم داشت مسخره ام میکرد،با اخم بقچمو زدم زیر بغلمو پشت بهش ایستادم چند دقیقه ای گذشت تا پیرزنی هول زده در رو باز کرد و با دیدن چهره آتاش رنگ از روش پرید و بدون اینکه حتی سلامی کنه لب زد:-چه خبر شده پسر؟آنات طوری شده؟ -سلام ننه،چرا هول کردی،نه همه سلامتن عروسم رو آوردم دست بوست! پیرزن نفسی از سر آسودگی کشید و نگاهی بهم انداخت اخمامو از هم باز کردمو دستشو گرفتم توی دستام و بوسه ای بهش زدم:-پیر شی دختر،بیاین داخل! خسته قدم به داخل خونه گذاشتیم،ننه زری که متوجه گرسنگی و خستگیمون شده بود به محض رسیدنمون سفره ساده ای پهن کرد،هر چه داشت و نداشت برای پذیرایی از مهمونای ناخوندش روی سفره چید،هر چند که من از بس حرص خورده بودم تقریبا سیر بودم اما بوی غذایی که درست کرده بود اینقدر خوب بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم:-کجا بودی پسر این چند وقت؟هممونو نصف عمر کردی،وقتی لیلا اومد و خبر زنده بودنتو بهم داد نمیدونی چقدر خوشحال شدم،درسته سال تا سال رنگتو نمیبینم اما هر شبانه روز دعا گوتون هستم همین که میشنفم سالمین برام کافیه! -زنده باشی ننه،داستان من سر دراز داره،خودت چیکارا میکنی؟اینجا دست تنهایی؟ -هی پسر میگذرونیم آنات دو سه هفته یک بار خلیل و زنشو راهی میکنه تا بهم سر بزنن،ماشالله زن خوشگلی انتخاب کردی مثل قرص ماه میمونه! با حرف ننه آتاش نیم نگاهی بهم انداخت و بیخیال لقمه ای گرفت و لب زد:-از آدمای ده چه خبر ، هنوزم کسی اینجا زندگی میکنه یا همه کوچ کردن آبادیای اطراف! ننه زری پشت چشمی نازک کرد و گفت:-دلشونم بخواد پسر،مردم از آبادیای اطراف میان اینجا چشمه رو ببینن،هر کسی هم که بره من که از جام تکون نمیخورم! آتاش که انگار تیرش به سنگ خورده بود لقمه رو فرو داد و گفت:-ناراحت نشو ننه منظورم این نبود که اینجا جای بدیه میدونم ده آبا اجدادیته،قدیمیای ده رو گفتم مثلا همین علی دله؟ -خیر باشه پسر؟چی شده از اون خبر میگیری؟نکنه خان فرستادتت،میدونستم خان آخر یه بلایی سر این بدبخت میاره! -نه ننه خان کاری به کارش نداره،همینجوری پرسیدم،خواستم ببینم زندس یا مرده؟هنوز توی همون کلبه خرابه زندگی میکنه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 ننه ضربه ای به پاش زد و گفت:-چی میگی پسر؟ علی دله بمیره؟اون هفتا جون داره،چندسالی میشه که از اون کلبه بیرون اومده،وضعش خیلی خوب شده کم کم داره کل آبادی رو میخره،من که ندیدم ولی میگن کار نون و آب داری پیدا کرده! -زن و بچه چی ننه؟نکنه زن هم گرفته! -نه ننه، کی به اون زن میده بعد از کاری که با دختر بیچاره کرد دیگه کسی جرات نمیکنه دخترشو دستش بسپاره،فکر کردی الکی بهش میگن علی دله؟تنها زندگی میکنه اما مثل اینکه سر و گوشش میجنبه،نمیخوام گناهشو بشورم اما مردم آبادی میگن چند وقتی یه بار از ده بالا یه زن میاد خونش و فرداصبحش میره،استغفرالله،مردم همه چی میگن! با این حرف ننه آتاش نگاهی جدی بهم انداخت و چند لقمه آخرشو خورد و از جا بلند شد:-دستت درد نکنه ننه غذای خوبی بود اگه میشه ما بریم بخوابیم خسته راهیم فردا هم باید زود بیدار بشیم میخوام آفتاب نزده دختر رو ببرم لب چشمه و ظهر نشده برگردیم ده! ننه با سختی دستی به زانوش گذاشت و از جا بلند شد و همراه آتاش به اتاق تویی رفت،سفره رو جمع کردمو پشت سرش داخل شدم و با دیدن تشک دونفره ای برای منو آتاش کف اتاق پهن کرده بود ماتم برد،ننه نوازش وار دستی به پشتم کشید و گفت:-خوب بخوابی عروس و از اتاق بیرون رفت! با رفتنش مظلوم نگاهی به آتاش انداختم،نفسشو کلافه بیرون دادو یه سمت تشک دراز کشید:-بگیر بخواب کاریت ندارم! با ترس نشستم روی رختخواب آتاش عصبی و با اخمای درهم به سقف اتاق زل زده بود معلوم بود خیلی تو فکره،خیلی دوست داشتم بدونم چی تو سرش میگذره،میدونستم کارشو خوب بلده،چون تموم عمرش سعی کرده بود تلافی کارای بقیه رو سرشون در بیاره،آهی کشیدمو با همون لباسا و روسری دراز کشیدم‌روی تشک،بی شک اگه خسته نبودم سعی میکردم همون یه ذره جا رو هم باهاش شریک نشم اما بدنم حسابی کوفته بود و حالا که قرار بود فردا دوباره همین مسیر رو برگردیم نیاز به استراحت داشتم،با فکر اینکه آتاش اینقدر سرگرم نقشه کشیدنه که حتی به من توجهی نمیکنه پلکامو روی هم‌گذاشتم اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که صداش توی گوشم پیچید:-فردا صبح باهم میریم در خونه علی دله! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ALI MAHDAVI - ZAKHME ZABON 128.mp3
10.97M
☑️علی مهدوی 📊 زخم زبون                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هر حرفی به جا باشه قشنگه                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠