eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بارالها.. 🍁همواره قلب عزیزانم را 🌼از نور خدایی ات سرشار کن 🍁و زندگی شون را 🌼 لبریز آرامش بگردان 🍁ای که مهربان ترین مهربانانی 🌼شبتون پر از ستاره هایی که 🍁آغازی دوباره رو نوید میدن 🌼یک روزنه امید میان تاریکی ها 🍁شبتون ستاره بارون 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
|⏳📿 صلواتۍ هدیہ ڪنیم بہ مہدے جانمان(؏ــج) اللہم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌وعجل‌فرجہم✨🌸 - - چہ مۍ‌شود امروز ، روز ظہورت‌ باشد‌ اے‌ عزیز‌ فاطمہ . . . 💔 ! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 ‎توی یه لحظه وضعیت عمارت کن فیکون شد،هر کس جیغ میکشید و با ترس به گوشه ای پناه میبرد، الله و اکبر، یدفعه چی شد؟ ‎بی اراده ترس وجودم و گرفت و قلبم مثل گنجشک میتپید،حتما کار زن عموعه! ‎سرجام میخکوب ایستاده بودم و شوک به اطرافم نگاه میکردم که حسین در گوشم داد کشید:-برو داخل اینجا نایست و خودش به سمت در دوید،نگاهم افتاد به گلناز که هاج و واج روی تخت ایستاده بود،دلم براش به درد اومد خواستم به سمتش برم که دستم کشیده شد، دلم هری ریخت،نگاهی به مردی که لباس نوکری به تن داشت و دستم و محکم گرفته بود و ‎ کشون کشون به سمت باغ میبرد انداختم و دهن باز کردم جیغ بکشم که با دیدن نیم رخ مردونه اورهان نفس تو سینه ام حبس شد! اینجا چیکار میکرد؟ اونقدر دلم هواشو کرده بود که بیخیال از همه جا مثل پر کاهی سبک دنبالش راه افتادم،گوشه ای از باغ پناه گرفت و رو به روم ایستاد و با اخم زل زد توی چشمم و در حالیکه نفس نفس میزد زیر لب غرید:-کار مهمت این بود؟میخواستی بگی قراره زن پسر خالت بشی؟ با اخم زل زد توی چشمم و در حالیکه نفس نفس میزد زیر لب غرید:-کار مهمت این بود؟میخواستی بگی قراره زن پسر خالت بشی؟ از سوالی که پرسیده بود جا خوردم،حتما بی بی خدیجه بهش گفته بود،خواستم چیزی بگم که صدای داد و بیداد از حیاط به گوشم رسید:-اورهان آقام... عصبی تر و در حالیکه پره های بینیش از خشم باز و بسته میشد ادامه داد:-نگران اون نباش عمارتتون پر از کارگر و نوکره،جواب من رو بده،خبری شده که اینطور راحت کنارش می ایستی و میگی و میخندی؟ از حرفش حرصم درومد،بچه خودش توی شکم سهیلا بود و اونوقت داشت منو به خاطر کاری که نکرده بودم بازخواست میکرد؟لبم رو که از استرس خشک شده بود با زبون تر کردمو با ناراحتی گفتم:-برای تو چه فرقی داره من زن کی بشم؟ دستی تو موهاش فرو برد و با اخم زل زد توی چشمام:-میدونی که فرق میکنه،اگه میخواستم شاهد این چیزا باشم همه چیز رو ول نمیکردم و برم شهر! دست به کمرم زدمو با عصبانیت پرسیدم:-پس چرا الان اینجایی؟چرا برگشتی ده؟ -بی بی گفت کار مهمی باهام داری! -بی بی چطوری پیدات کرد مگه شهر نبودی؟ دستپاچه لب زد:-برای کاری برگشتم! ابروهامو دادم بالا و‌ پرسیدم:-چه کاری؟ نگاهشو ازم دزدید:-کارای ده الان مسئله اینه که من برای چی برگشتم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 لبخند تلخی روی لبم نشست،رسما داشت دروغ میگفت،نفسمو حرصی بیرون دادمو خیلی جدی لب زدم:-آره مسئله همینه،اینکه برای چی برگشتی،میخواستی تو جشن پدر شدنت شرکت کنی،نه؟! شوک زده نگاهشو به چشمام دوخت:-تعجب نکن خبر دارم چی کشوندتت روستا،تو که داری پدر میشی دیگه به چه حقی اومدی اینجا و منو بازخواست میکنی؟کار مهمی که باهات داشتم قبل از این بود که همه چیز رو بفهمم الان دیگه گفتنش چیزی رو عوض نمیکنه بهتره از اینجا بری تا دوباره مصیبت جدیدی سرم نازل نکردی! با عصبانیت پسش زدمو به سمت حیاط قدم برداشتم،اورهان مصمم تر از قبل بازومو گرفت و کشیدم‌سمت خودش،چشم باز کردم و خودمو توی آغوشش دیدم،بوی تنش که به مشامم رسید تموم احساساتم دوباره زنده شد دیگه نتونستم بغضمو کنترل کنم فقط دهنم رو به سینه اش چسبوندم تا صدای هق هقم بلند نشه! ضربه ای به سینه اش کوبیدم و با اینکه دلم نمیخواست از آغوشش بیرون بیام با عصبانیت گفتم:-ولم کن تو دیگه هیچ حقی نداری به من دست بزنی! -یه دقیقه آروم بگیر ببینم،خودت که در جریان هستی چه اتفاقی بین منو سهیلا افتاد،من توی حالم خودم نبودم قسم میخورم اون شبی رو که باهاش گذروندم همش چهره تو پیش چشمم بود صبح که بیدار شدم و دیدم کنارم خوابیده اینقدر از خودم عصبی بودم که از اتاق انداختمش بیرون،منم به اندازه تو از وجود این بچه ای که ازش حرف میزنی شوکه شدم حتی اول خیال کردم نقشه آنامو تا دوباره سهیلا رو برگردونه عمارت دوتا ماما آوردم تا تاییدش کردن حتی هنوزم باوم نشده! -گفتن هیچ کودوم از این حرفات چیزی رو عوض نمیکنه،برگرد برو پیش زن و بچت! بازومو محکم توی دستش فشرد و در گوشم با عصبانیت لب زد:-اینقدر عصبیم نکن آیسن،خودت میدونی سهیلا هیچ ارزشی برام نداره... -بچه ات چی؟اونم ارزشی برات نداره؟ چشم بر هم گذاشت و نفسش رو کلافه بیرون داد:-بگو ببینم کار مهمی که باهام داشتی و به خاطرش تنهایی راه افتادی توی راه ده چی بوده؟ میدونی که به این راحتیا ولت نمیکنم،بگو،نکنه میخوان مجبورت کنن زن اون مرتیکه بشی؟برای این ازم کمک میخواستی نه؟ مکثی کرد و ادامه داد:-یا شایدم اومدی قبلش از من دلجویی کنی که خبر ازدواجت رو از کس دیگه ای نشنوم و فهمیدی که من لایقش نیستم!حرف بزن تا نگی نمیذارم از اینجا جم‌ بخوری! اشکامو پس زدمو مستقیم توی چشماش زل زدم:-اومدن من هیچ ربطی به حسین نداشت،اومده بودم تا بگم هنوز راهی هست که کنار هم زندگی کنیم،اما دیگه گفتنش فایده ای نداشت! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
1_1852784732.mp3
8.08M
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 پویش‌ بوسیدن‌ عمامه خراسان جنوبی شهرستان قائنات @hedye110
4_5771759305007040417.mp3
9.9M
☑️بهنام بانی 📊خوشحالم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Kamran Molaei - 5 Shanbeha (320).mp3
3.53M
☑️کامران مولایی 💠پنجشنبه هااا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕در ریشه بگیرید بدون قضاوت دیگران آبیاری شوید باوقار شوید و با شادی گل دهید اجازه دهید دنیا بارایحه ی شاد شود. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
نگاه خداوند به رفتار ما نسبت به نیازمند😔👇 سوژه های ما در این زمان ۲ نفر هستند که یکی مادری دارای ۷ فرزند و نیازمند عمل زانو که نیازمند ۳میلیون و دیگری خانواده مستضعفی که شرح خانواده اش توسط مددکار مرکز بازدید شده و بشرح ذیل است😔👇👇 ۳ تا بچه دارند.دو تا دختر یک پسر. دختر بزرگ کلاس دوم ابتدایی هست و یک دختر ۴ساله و یک پسر ۱ ساله. ده سال مستاجر بودن. جدیداً خونه ای کوچک ساختن که ماهانه قسط زیادی دارند و از طرفی چون چک داشتند برای ساخت خونه چکاشون برگشت خورده و قرض گرفتن، و گفتن که خیلی بدهی دارن. پدر خانواده مدتی( دو ماه) هم بخاطر تعدیل نیرو از کارخونه بیرونش کردند و جدیداً به کارگری می رود. مدتی که خونه میساختن چون هزینه اجاره کردن خونه نداشتن خودشون منزل پدری زندگی میکردن؛بعضی وسایلشون توو زمینی که میساختن بوده و از بین رفته و قابل استفاده نیست. و فعلا وسایلی مثل فرش،بخاری،ابگرمکن ندارند. از نظر معیشتی هم مشکل دارند. هزینه مدرسه و سه بچه کوچک ،شیر خشک و مای بی بی و ... در کنار قسط و چک شماره تماس مرکز نیکوکاری :👇 ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک ۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲ منصوری مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید. پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین ان شالله خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای يوسف زهرا! نظری کن به فقیرت خالی شده پیمانه ما «أوْفِ لَنَا ٱلکیل» ✨سلام علی آل یاسین✨ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 مات و مبهوط به چشمم خیره موند:-منظورت چیه؟از چی حرف میزنی؟ خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای پایی وحشت زده به اورهان چسبیدم و نگاهی به چهره اش انداختم،انگشتشو روی بینیش گذاشت و آروم کشوندم پشت درختی که انتهای باغ بود،از ترس بدنم میلرزید،مطمئن بودم هم رنگ گچ شدم،نگاهی به صورت اورهان که حالا تو فاصله چند سانتی ازم قرار گرفته بود و داشت اطراف رو میپایید انداختم:-کیه؟ نفس گرمش به صورتم خورد:-نگهبانه عمارتتونه،حتما اومده سر و گوشی آب بده،ولش کن بگو ببینم منظورت از اینکه هنوز راهی برای باهم بودنمون هست چی بود؟ -من میترسم اورهان اگه کسی ببینتمون چی؟ -نترس چیزی نمیشه،جواب منو بده!  از این موقعیت نشناسیش حرصم گرفته بود،اخمی کردمو خواستم حرفی بزنم که نفس عمیقی کشید و دوباره انگشت روی بینیش گذاشت:-یه لحظه چیزی نگو! با ترس لب زدم:-چی شده داره میاد سمتمون؟حالا چیکار کنم اگه ببینتم حتما به آقام خبر میده! اورهان بی توجه به حرفای من نگاهی به اونور باغ انداخت و متعجب گفت:-این مردیکه داره چه غلطی میکنه؟چرا داره نفت میریزه پای درختا مگه زده به سرش؟! با گفتن این حرف بدنم یخ بست با وحشت لب زدم:-اورهان این میخواد عمارت رو به آتیش بکشه! -چرا باید همچین کاری کنه؟مگه با آقات دشمنی داره؟ -نمیدونم زنعمو آقامو تهدید کرده گفته اگه امشب عروسی بگیرین این عمارت رو به آتیش میکشم حتما اون ازش خواسته،بابد قبل از اینکه کاری کنه جلوشو بگیریم،بذار برم به آقام خبر بدم! -اونوقت میخوای بهش بگی تو باغ تنها چیکار میکردی؟ نگاهی به مراد انداخت و دستی روی پیشونیش کشید:-از همین پشت برگرد حیاط،به هیچ کس هم حرفی نزن! -هیچی نگم تا همه جارو آتیش بزنه؟ -برو من جلوشو میگیرم فقط نباید تورو ببینه،یالا زود باش! سری تکون دادمو آهسته قدمی برداشتم سمت حیاط نگاهی به مراد انداختمو همین که پشتش رو بهم کرد قدم هامو تند تر کردم و مستقیم خودم انداختم توی مطبخ،ثمین خانوم نگاهی به چهره نگرانم انداخت:-دختر چرا انقدر وحشت کردی نترس اتفاقی نیفتاده بود چندتا کارگر دعوا کردن آقات داره باهاشون حرف میزنه،لیوان آبی ریخت و به سمتم گرفت:-بیا بخور یکم رنگت باز شه! لیوان رو با دستای لرزونم گرفتمو قلپی ازش خوردم! -خدا از این زنیکه اشرف نگذره ترسی به دل همه انداخته،ثنا هم درست هم رنگ خودت شده بود،بچه اینجوری دعوا ندیده،من میرم به احمد شیر بدم،اگه میترسی همراهم بیا! سری تکون دادمو همین که خواستیم از مطبخ بیرون بیایم صدای داد و هوار مراد به گوشمون رسید‌آقام و کارگرا که مشغول حرف زدن بودن با سرعت به سمت باغ دویدن منم طاقت نیاوردم و پشت سرشون راهی شدم،ثمین خانوم هم از سر فضولی همراهیم کرد،صدای مراد تموم عمارت رو برداشته بود:-به دادم برسین،کمک کنید! چقدر وقیح بود حالا دیگه تقاضای کمک هم میکرد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚  با دنبال کردن صدای مراد به وسطای باغ رسیدیم و آقامو آدماش دور چیزی حلقه زدن از فکر اینکه حالا آقام چه بلایی به سرش میاره وحشت کرده بودم! جلوی دیدمو گرفته بودن و درست چیزی نمیدیدم،فقط صدای مراد رو میشنیدم که اینبار با دیدن آقام با عجز و ناله بیشتری فریاد زد:-خان خوب شد رسیدین،به دادم برسین! چی داشت میگفت؟اصلا متوجه رفتاراش نمیشدم،اگه آقام میفهمید که چه قصدی داشته مطمئنن همینجا چالش میکرد اون وقت میگفت خوب شد اومدین؟! با کنار رفتن آقام چشمم افتاد به اورهان که پشت سر مراد ایستاده بود و دستاش رو از پشت توی هم قفل کرده بود و هر چه مراد تقلا میکرد حاضر به رها کردنش نبود! از ترس چشم برهم گذاشتم و لب به دندون گزیدم،بودن اورهان اینجا اونم توی همچین لباسی اصلا صلاح نبود! صدای عصبی آقام توی باغ طنین انداز شد:-اینجا چه خبره؟معلومه تو اینجا چیکار میکنی پسر؟مگه نگفتم دلم نمیخواد دیگه ریخت هیچ کودومتون رو ببینم؟ به جای اورهان مراد جواب داد:-خان وقتی داشت پای درختا نفت میریخت گیرش انداختم،تنهایی نتونستم از پسش بر بیام،خوب شد زود رسیدین وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم بیاره و همه جا رو به آتش بکشه! حسین عصبی نزدیک اورهان شد و دست گذاشت روی بازوش:-فکر کردی شهر هرته و میتونی هر غلطی خواستی بکنی؟مرتیکه بی چشم و رو باید همون موقع میکشتیمت! اورهان با دستش ضربه ای محکم به سینه حسین کوبید و گفت:-به تو یکی جواب پس نمیدم! حسین که حالا حسابی غرورش جریحه دار شده بود از روی زمین بلند شد و رو به آقام گفت:-خان این مردک با اشرف دست به یکی کرده حتما برای گرفتن انتقام اومده؟ اورهان ابروهای پرپشتشو در هم کرد و مراد رو هل داد روی زمین:-خان فکر کنم تا الان منو شناخته باشی و بدونی چجور آدمی هستم،هنوز اینقدر ذلیل شدم تا با کسی دست به یکی کنم و بخوام انتقام بگیرم؟شاید شما منو دشمن خودتون بدونین اما من از صدتا آدمی که اینجا برای خودتون ردیف کردین بیشتر برای شما احترام قائلم،هر چی نباشه یه زمانی شما پدرزنم بودین و احترامتون برام واجبه،اشاره ای به مراد کرد و ادامه داد:-دشمنتون پیش چشمتون افتاده اگه خوب دقت کنین میفهمین کی مقصره، اگه من نبودم الان داشتین وسط آتیشی که این مار تو آستین به پا کرده بود میسوختین! مراد دستی به دهانش کشید و خون جاری شده روی لباشو پس زد:-خان به علی دروغ میگه،اصلا چرا من باید همچین کاری کنم؟اینجا خونه منم هست،شما روزی مو میدین! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5924716572319942187.mp3
4M
☑️سامان جلیلی 📊 جنون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠