eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بــــــــــــــــــعضی ها را دَر جوب بایــَد شــُست تــا لــَجن ها هَمه خوشحــال شــَوند کــه کــَـثیف تـــَر اَز خوُدشــان هَم هــَست . . . 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۳ آبان ۱۴۰۱
طرف جرات نداره بقیه پولشو از راننده تاکسی بگیره بعد میاد اینترنت میشه منتقد اجتماعی   🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۳ آبان ۱۴۰۱
به بعضیام باس گفت اینقدر روزها زود میگذره که نفهمیدیم تو کی واس ما آدم شدی! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۳ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۳ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۳ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۳ آبان ۱۴۰۱
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🍃🌷 ﷽ امام زمانمــ ❤️ــــــ ✋🏻مولایِ مہربانِ غزل هایِ من سلام سمت زلال اشڪ من آقای من سلام نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز آبی ترین بہانہ دنیای من سلام 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🔹 🦚 نگاهش مثل همیشه نبود انگار رنگ دیگه ای داشت،امیدوار بودم که ربطی به حرفایی که آقام بهش زده بود نداشته باشه:-نمیخوای حرف بزنی؟منظورت چی بود که گفتی هنوز راهی برامون هست اما به خاطر بچه توی شکم سهیلا منصرف شدی؟اگه چیزی هست همین الان بهم بگو تا بیشتر از این دیر نشده! نگاهی به چشمای خمارش انداختم و زیر لبی گفتم:-بهت میگم هرچند بعید میدونم دیگه بشه کاری کرد،فقط میگم که بدونی دور و بر تو هم مثل آقام دشمن کم نیست و همه صلاحتو نمیخوان! تای ابروشو بالا انداخت و نگاهی بهم انداخت:-فالگوش وایساده بودی؟ با خجالت لب زدم:-آخه نگران بودم ببینم چجوری میخوای آقامو قانع کنی! دستپاچه پرسید:-تا کجا شنیدی؟ -تا اونجایی که بهش گفتی اگه جای اون بودی تو هم عصبانی میشدی،مگه چیزی بوده که من نباید میفهمیدم؟ -نه...خیلی خب بقیشو بگو! با شک نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-یادته وقتی آتاش برگشت،آقا مظفر ازت خواست به بزرگای ده بگی عقدمون واقعی بوده و منو تو با هم عروسی کردیم؟ آهی کشید و تکیشو به درخت داد و گفت:آره یادمه،به خاطر اون سه ماه عده باید دروغ میگفتیم،هر چند که به کارمون هم نیومد،خب؟ با بغض بیشتری لب زدم:-به خاطر اون سه ماه نبود،اصلا آقا مظفر نمیخواسته به ما کمک کنه،فقط میخواسته منو از زندگی دخترش بیرون کنه اورهان برای همین سر دوتامون رو شیره مالید تا خیال کنیم دیگه نمیتونیم با هم باشیم! -یعنی چی؟چه ربطی به اون داره؟تموم بزرگای ده گفتن که من و تو به هم حرومیم،همه اونا چرا باید به خاطر خوشبختی دختر مظفر دروغ بگن؟ -همه گفتن به هم حرومیم چون تو بهشون گفتی ما با هم عروسی کردیم،اگه راستشو میگفتی اینجوری نمیشد! یه تای ابروشو بالا داد و با تعجب بهم خیره شد،انگار توضیح بیشتری لازم داشت تا متوجه قضیه بشه:-اینارو از خودم نمیگم اورهان،گلناز دلیل حروم بودنمون رو از عموی اصغری که این چیزا رو بلده پرسیده،اونم گفته چون با هم عروسی کردن اینجوری شده اگه بهم دست نمیزدی به هم حروم نبودیم،تو مه به من دست نزدی،اصلا منو تو با هم عقد هم نکردیم،اون عقد از اول باطل بود،خودت اینو گفتی،یادت رفته؟ بدون اینکه حرفی بزنه دستی برد و یقه پیرهنش رو بازتر کرد و نفس عمیقی کشید چهرش رفته رفته به کبودی میزد! نزدیک شدم دستشو گرفتم توی دستام،بدنش یخ بسته بود،حقم داشت منم وقتی فهمیدم همین حال شدم:-همش تقصیر آقا مظفره،اون باعث همه این اتفاقا شد اورهان،حواست رو جمع کن دیگه بهش اعتماد نکنی! حرفی نمیزد انگار که قدرت تکلمش رو از دست داده بود،نگاهی به سینه اش که از خشم بالا و پایین میشد انداختمو با ناراحتی لب زدم:-اورهان خوبی؟ دستی روی پیشونیش کشید و غرید:-باید برم! تا خواستم چیزی بگم صدای ثمین خانوم به گوشم رسید:-چیکار میکنی دختر؟ با نگرانی چشم از اورهان گرفتمو به سمت ثنا قدم برداشتم:-داریم بازی میکنیم آنا! -خیلی خب بیاین داخل میخوایم شام بخوریم! سری تکون دادمو با رفتن ثمین خانوم دوباره با عجله به سمت اورهان برگشتم و با دیدن جای خالیش از ترس دست روی دهانم گذاشتم، پشیمون بودم، کاش نمیگفتم،میترسیدم با این حالی که داشت خودشو توی دردسر بدی بندازه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🔹 🦚 با حال بدی وارد حیاط شدم حتی لقمه ای از گلوم اون شب پایین نرفت،میدونستم اورهان آدمی نیست که توی این مورد سکوت کنه،اگه بلایی سر سهیلا یا بچه اش می آورد هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم!  نا امید وسط باغ نشسته بودمو به دستور آقام سیب های سالمی که کف باغ افتاده بود رو از روی زمین جمع میکردم،دو روزی از عروسی گلناز میگذشت و تموم این دو روز چشم به راه خبری از اورهان بودم،نمیدونستم کجاست یا توی چه حالیه؟اصلا با آقا مظفر صحبت کرده یا نه؟ هنوزم نگران بچه توی شکم سهیلا بودم و دلخوش به اینکه هیچ اتفاق بدی نیفتاده که اگه افتاده بود خبرش تا به الان توی تموم ده پیچیده بود،هر چند از اژدرخان بعید نبود که به نحوی جلوی پخش شدن خبر های بد رو بگیره و هر جور شده با بستن دهان اطرافیانش حفظ آبرو کنه! آهی کشیدمو سیب توی دستمو درون صندوق چوبی بغل دستم انداختم،دو روز تموم کارم شده بود آه کشیدن،گمون میکردم حالا که اورهان متوجه شده به هم حروم نیستیم از رو به رو شدن با من واهمه داره،یا از اینکه مجبوره به خاطر بچه اش سهیلا رو به من ترجیح بده شرمنده هست،فکر و خیال دمی راحتم نمیگذاشت! نگاهی به باغ سرسبزمون که هنوز بوی نفت تموم فضاشو پر کرده بود انداختم،اگه عمارت همین باغ رو هم نداشت بیشتر شبیه به کلبه احزان بود،بس که همه توی لاک خودش فرو رفته بود! آقام همون شب بعد از بدرقه گلناز چند نفر فرستاد پی زنعمو تا دست و پا بسته بیارنش و براش مجازات مشخص کنه،اما ساعتی بعد همشون دست از پا دراز تر برگشتن و گفتن اشرف خاتون از ده رفته،همه شوکه شده بودیم آخه زنعمو کسی رو نداشت،آقام شبونه کل ده رو به خط کرد و همه با مشعل و فانوس راه افتادن به دنبالش اما مثل سوزنی شده بود توی انبار کاه،حتی به تک تک ده های اطراف هم آدم فرستادیم تا اگه خبری ازش پیدا کردن حتما بهمون اطلاع بدن،میدیدم که حال آقام مثل اسپند روی آتیشه که یه جا بند نمیشه حتما چون نتونسته زنعمو رو به سزای کارش برسونه اینقدر عصبی بود یا شایدم از این ترس داشت که دوباره برگرده و اینبار زیرکانه تر از قبل دشمنی خودش رو با اهل عمارتش اعلام کنه! وقتی خبری از زنعمو نشد آقام مراد و تموم کارگرا رو به صف کرد و اینقدر سوال و جوابشون کرد تا همه به حرف اومدن و اعتراف کردن که مراد برای اینکه دعوای ساختگی راه بندازن تا آقامو سرگرم کنن بهشون سکه داده،اما قسم خوردن از کاری که مراد میخواسته انجام بده هیچ اطلاعی نداشتن! برای همین آقام از گناهشون گذشت اما حاضر نشد از مراد بگذره و تحویلش داد به پاسبونا تا مجازات کارشو پس بده! خود مراد هم انتظار همچین مجازاتی نداشت خوب میدونست چه شانسی آورده که آقام آدم خوبیه مسلما اگه عمو زنده بود تپانچه اش رو بیرون می آورد یه گلوله خرجش میکرد و تموم! آخرین سیب رو برداشتم و توی صندوق گذاشتم،سرم از بوی نفت به دوران افتاده بود از جا بلند شدم تا به سمت اتاق برم که دستی دورم حلقه شد و بلافاصله صدای شاد گلناز توی گوشم پیچید:-سلام خانوم جان! با ذوق سر چرخوندم و با تموم وجود در آغوشش کشیدم:-اینجا چیکار میکنی گلناز؟ -اصغری برای کار اومد ازش خواستم منم همراه خودش بیاره دلتنگتون شده بودم! بوسه ای روی گونه اش نشوندم بعد از شستن دستام همراه هم داخل اتاق شدیم،گلناز اینقدر ذوق زده بود که تک تک دقایقی که توی این دو روز گذرونده بود رو برام یه ضرب تعریف کرد،از این همه پر حرفیش خندم گرفته بود اما با لذت به حرفاش گوش میدادم:-همین دیگه خانوم جان درسته مادر اصغری یکم زبونش تنده ولی چیزی تو دلش نیست،حس میکنم از آنای خودم بیشتر دوستم داره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
۲۴ آبان ۱۴۰۱
202030_303132687.mp3
8.39M
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
کانال های ما در ایتا⤵️⤵️ امام رضائی @emame_mehraban شهداءومهدویت @shohada_vamahdawiat                   کانال‌کمال‌بندگی            @hedye110 دلنوشته‌وحدیث @delneveshte_hadis110 عکس نوشته    @Aksneveshteheitaa                طنز          @khandeh_kadeh مثبت‌اندیشی @mosbat_andishi          طبق همه ی سلیقه ها⤴️⤴️
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
💐🌷🔷⤵️⤵️
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از برای کانال عکس نوشته
به بعضی ها باید گفت : فکر میکردم چیزی هستی ؛ ممنون که ثابت کردی هیچ بوقی نیستی ! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از برای کانال عکس نوشته
همیشه بدترین ضربه‌ ها رو خوبترین‌ ها می‌ خورن… 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از برای کانال عکس نوشته
یوقت زشت نباشه که به هوس یه غریبه میگیم عشق ورزیدن ولی به دلواپسی مادر میگیم گیر دادن! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از برای کانال عکس نوشته
به بعضیا باید گفت : تا حدی باهات راه میام ؛ از حدش که بگذره از روت رد میشم ! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از برای کانال عکس نوشته
به بعضیا هم باید گفت : عزیزم آسانسور خرابه شما تو “کف” بمون ! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از برای کانال عکس نوشته
به بعضیام باید گفت : عزیزم از دستت هر کاری برمیومد انجام دادی ! حالا نوبت پاهاته ، گورتو گم کن !!! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
۲۴ آبان ۱۴۰۱