eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
35.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20210517-WA0117.mp3
9.21M
🍃 آی لیلی لیلی .... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
بچه که بودم می دیدم که بچه ها به قطار سنگ می زنند بعدها فهمیدم هر کسی که در حال حرکت است، سنگش می زنند … 🌹 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
اینقد بدی زیاد شده که اگه کسی بهمون بدی نکنه فکر می کنیم در حقمون خوبی کرده 🌹 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ … 🌹💐🌷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
برای پرورش یه گرگ فقط کافیه ساده باشی 🌹 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
به بعضیا باس گفت: خوبه دنیای مجازی هست وگرنه تو کجا می‌خواستی کلاس بذاری  🌹 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Mohammad Esfahani - Ziyarat.mp3
22.75M
🍃🌷🌺🎼 آوا و قصه واقعی و بسیار زیبای ملا ممد جان از محمد اصفهانی 🍃🌹قصه ای از دو دلداده در دیار افغانستان😍👌. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
enc_16419701780260961347419.mp3
8.95M
🏴قدم قدم تا فاطمیه ۱۴ حرم نداری کجا برات گریه کنم... 🎙حاج حسین سیب سرخی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
یکی میگفت: شب فرارسیده دیگری گفت: صبح درراه است... ⭐️نگرش مثبت نیمی از موفقیت است✨ شبتون در آرامش 🍃🌺 ✨⭐️🌟🌙 @hedye110
🇮🇷🌹🇮🇷 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
 صبرم از کاسه دگر لبریز است اگر این جمعه نیاید چه کنم ؟! آنقدر من خجل از کار خودم اگر این جمعه بیاید چه کنم ؟! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔹 🦚 دستمو فشاری داد و خواست بره که طاقت نیاوردم،اشک حلقه زده توی چشمامو پس زدمو خودمو توی آغوشش رها کردم و محکم بهش چسبیدم! دستشو نوازش وار روی گونه ام کشید و قطره اشک لجوجی که از چشمم سر خورده بود رو گرفت روی انگشتش،سرمو از سینش جدا کرد و نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-خودت که میدونی چه حالی ام،نکنه میخوای دیوونم‌کنی؟ سرمو به طرفین تکون دادم:-پس هیچوقت نذار اشکاتو ببینم،حتی روزی که بمیرم هم نمیخوام گریه کنی! اخمامو در هم کردمو با عصبانیت از آغوشش بیرون اومدم:-اصلا نمیخوام اینجا باشی برو،همش حرف از مردنت میزنی،خوبه منم بگم کاش بمیرم تا تموم دردسرهات... با قرار دادن لب هاش روی لب هام مهر سکوت رو به لبم نشوند‌ بهم اجازه کامل کردن جملمو نداد،سست شده خودمو روی ساعدش رها کردم و با جداشدن لب هاش پلکای خمارمو از هم باز کردم،سینه اش تند تند بالا و پایین میشد انگارکه نفس کم آورده باشه:-هیچوقت دیگه همچین حرفی نزن،فردا همه چیز تموم میشه،دیگه یه لحظه ام تنهات نمیذارم،قول میدم! چرخید و پشت سرم ایستاد و روسریمو بیرون آورد و گیسمو انداخت روی دوشم با بوسه ای که به پشت گردنم نشوند تموم بدنم گر گرفت،نفس هام به شماره افتاده بود که دست برد و گردنبندمو باز کرد،دو طرف شونه هامو گرفت،انقدر سست بودم که با همون فشار کمی که بهشون وارد کرد چرخیدم سمتش،گردنبند رو کف دستم گذاشت و نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-بهت که گفته بودم که کارتو ‌بی جواب نمیذارم! با خجالت ضربه ای به بازوش زدم،خنده بانمکی کرد و گفت:-آروم بخواب چشم ازت بر نمیدارم! به سختی بزاق دهانمو قورت دادمو زیر لب تشکری کردم و با رفتنش با دستای لرزون در اتاق رو قفل کردمو نشستم وسط رختخواب و چند نفس عمیق کشیدم،طولی نکشید که سایه اورهان پشت پنجره اتاق ظاهر شد و با آرامش سر روی بالشت گذاشتمواما همین که پلکامو روی هم گذاشتم صحنه بوسه ای که روی لب هام نشونده بود جلوی چشمام نقش بست،حالم حسابی دگرگون شده بود اما هر جوری که بود خوابیدم! صبح با صدای شلوغی که از حیاط عمارت به گوش میرسید از جا بلند شدم و دستی به سر رو رویم کشیدمو در پنجره رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم! تموم اهل عمارت مشغول جا به جا کردن وسایلی بودن که خان به عنوان جاهاز دخترش حاضر کرده بود،با یادآوری خلوتی امشب عمارت یا شایدم به خاطر سرمای سوز پاییزی بود که بدنم به رعشه افتاد،دست بردمو پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم،اگه یکم دیگه توی اون اتاق میموندم مطمئن بودم دیوونه میشدم! نفس عمیقی کشیدمو در پنجره رو بستم،چارقدی سرم انداختمو از اتاق زدم بیرون و به دنبال اورهان چشم چرخوندم توی حیاط:-بیدار شدی؟ چرخیدم و با دیدنش که درست پشت سرم ایستاده بود لبخند روی لبم نشست:-از کی اینجایی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 از وقتی بیدار شدم،کم کم داشت صدای شکمم در میومد! -چرا ناشتا نخوردی؟ -نمیتونستم تنهات بذارم از طرفی دیگه به این کلفتا اعتماد ندارم از کجا معلوم برای عملی کردن نقششون دوا به خوردم ندن! -اورهان پسر راه بیفت کمک بده اون از ساواش که فراری شده اینم از تو که معلوم نیست امروز از کودوم دنده بیدار شدی،اینطوری پیش بریم تا ظهرم نمیتونیم راه بیفتیم! اورهان خنده بامزه ای کرد و رو به بی بی داد زد:-چشم خانوم الان خدمت میرسم و لحنشو آروم تر کرد و رو به من گفت:-برو مطبخ یه چیزی بخور بعدشم برو اتاق بی بی،درو هم پشت سرت ببند،تا این شلوغی تموم نشه خیالم راحت نمیشه! سری تکون دادمو کاری که ازم خواسته بود رو انجام دادم! غروب شده بود و چند ساعتی میشد که اهالی عمارت رفته بودن و من و آتاش دور از چشم سهیلا از اتاقامون جابه جا شده بودیم،عمارت اینقدر ساکت بود که صدای زوره گرگا که توی فضا طنین انداز میشد به وحشت می انداختم،بالشتی که بغل گرفته بودم رو محکم توی مشتم فشردم از شدت اضطراب داشتم خفه میشدم،قرار گذاشته بودیم تا کمتر از نیم ساعته دیگه چراغ هر دو اتاق رو خاموش کنیم:-چیه؟شکم آبستن ندیدی؟ با صدای بالی از فکر بیرون اومدم:-منظورت چیه؟ -از وقتی اومدی زل زدی به شکم من! نگاهمو گرفتمو به پنجره دوختم:-شرمنده متوجه نبودم،فکر جای دیگه ای هست! -میدونم پیش اورهانه میترسی بلایی سرش بیاد،درست مثل من... با غم نگاهی بهش انداختم:-من ...نمیخواستم اینجوری بشه،نمیخواستم آتاش رو توی خطر بندازم! -نیازی به معذرت خواهی نیست تو هم به موقعش خیلی به ما کمک کردی،یکم شجاع تر باش دختر،ببین این سهیلا برای به دست آوردن شوهرت چه تلاشی میکنه،اونوقت مثل موش ترسویی یه گوشه نشستی و اینجور به خودت میلرزی! -میدونم،ولی دست خودم نیست،اونقدری بدبختی کشیدم که از همه چیز ترسیده بشم،نمیخوام دوباره اورهان رو از دست بدم! -نترس چیزی نمیشه،آتاش کارشو خوب بلده،نگاهی به پنجره انداخت و گفت:-مثل اینکه چراغ اتاقش خاموش شد،بهتره ما هم کم کم خاموشش کنیم! ترسیده سری تکون دادمو از جا بلند شدم و چراغ رو خاموش کردم،تاریکی اتاق به ترسم اضافه میکرد اما طولی نکشید که چشمام به تاریکی فضا عادت کرد و از نور باریکی که از پنجره به داخل میتابید میتونستم اطرافمو‌کامل ببینم،لب تر کردمو رو به بالی گفتم:-الان چی میشه؟نکنه اتاق رو اشتباهی بیاد؟ نترس دختر مطمئن باش صدبار از قبل اتاق تورو چک کرده که مبادا اشتباهی سر وقت کس دیگه ای بره و روزگار خودش رو سیاه کنه! به علاوه در که قفله حتی اگه پاشو هم اینجا بذار با یه ضربه چاقو هلاکش میکنم اونم نشد کافیه یه جیغ بکشیم تا اورهان و آتاش سر برسن،همزمان نمیتونه دهن هر دوتامونو که ببنده! با شنیدن این حرف کمی آروم شدم نفس عمیقی کشیدمو پلکامو روی هم گذاشتم و شروع کردم به ذکر گفتن توی اون لحظه تنها چیزی که میتونست آرومم کنه همین بود نمیدونم چقدر گذشت که با صدای پایی که از حیاط به گوشم رسید چشمام تا آخر باز شد و به صورت بالی زل زدم تا ببینم اونم متوجه صدا شده یا نه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🏕☀️صُبح یَعنی، وسط قصه‌ی تردیدِ شُما، 🍃🌲🏕☀️کسی از دَر برسد نور☀️ تَعارف بکند... 🍃💐📚 استاد مرحوم سهرابِ سپهری 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠