eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک کارت دعوت💌☺️ یه سر بزنید اگه دوست نداشتید ترک کنید🔄 اگه به درد شما نخوره شاید به درد دوست یا خواهرتون خورد 💯 لینک را برای اونا بفرستید کمک کنید رشد کنیم✔️🙏🌹 بلوز و شلوار داریم ....👕👖🤩🤩🤩 مانتو 🧥..... شومیز👚... خودتون بیاین ببینین 😘😘 می تونید مقایسه کنید وبعد سفارش بدید🥳 اما یادتون باشه اگه قیمتامون را پسندید به دوستاتون هم معرفی کنید 🤩😍🤤 لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید: https://eitaa.com/joinchat/3341090971Cb1adf6784c پوشاک برکت🌾 زنانه و دخترانه اول ببینید بعد تصمیم بگیرید .تشکر🌹
هدایت شده از شبانه 21تا9صبح شادی
یه کانال میخوام بهتون معرفی کنم العاده👌😍مخصوص افراد شیک پوش و با سلیقه ✅انواع لباسهای شیک و با کیفیت 🤩 ✅قیمتهاش ارزونتر از همه جا 😱 ✅سبد خرید ... ✅انواع مانتو ، شومیز ، شلوار ... https://eitaa.com/joinchat/3341090971Cb1adf6784c #کیفیت کاری برای ماست 😇
┄┅─✵💝✵─┅┄ برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو ســلام سه شنبه تون پراز لبخند الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ای رفته سفر، یوسف گمگشته کجایی هیهات از این خون دل و درد جدایی دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور ای کاش خــدا امـر کنـد تا که بیایی 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ترسیده بودم،همه حرفاش برام رنگ و بوی مردن میداد،فرار کردن؟جدا شدن از آنامو لیلا؟ریختن آبروی آقام!نه من آدمش نبودم! لبمو که از اضطراب خشک شده بود تکون دادمو گفتم:-ن نمیتونم فرار کنم،یعنی نمیخوام! محمد چشماشو روی هم گذاشت وکمی ازم فاصله گرفت و با بغض نگاهی به چشمام انداخت،دلم براش میسوخت معلوم نبود،مردن بی بی چه بر سرش آورده که همچین حالی شده،دهن باز کردم تا شاید با حرفام کمی آرومش کنم،بگم عمو آتاش چه قولایی به آنام داده،بگم که اگه وردست آقام بشه ممکنه با ازدواجمون موافقت کنه اما تا خواستم حرف بزنم مشت محکمی توی صورتش فرود اومد... شوک زده جیغ کوتاهی کشیدمو سرچرخوندم سمت کسی که ضربه رو زده بود و با دیدن آرات دست و پام شروع کرد به لرزیدن، یقه لباس محمد رو توی دستاش گرفت مشت محکمی توی شکمش فرود آورد و محمد هیچ کاری برای دفاع از خودش انجام نمیداد:-مرتیکه کثافت،میخوای فرار کنی هان؟فکر کردی این دخترم مثل تو توی طویله بزرگ شده؟بی شرف حرومزاده،آقام اگه میدونست تو چه حیوونی هستی تفم تو صورتت نمی انداخت چه برسه به اینکه بذارتت جای خودش حالا که میخوای بری جایی که کسی رنگتم نبینه چرا خودم نفرستمت اون دنیا،هان؟! با اینکه وحشت زده بودم اما دلم به حال محمد سوخت با ترس قدمی به جلو برداشتمو آستین بالا زده لباس آرات رو کشیدم:-تورو به خدا ولش کن،اون همچین آدمی نیست،حالش خوش نیس نمیفهمه چی میگه! آرات عصبی محمد رو هل داد روی زمین با اخم زل زد توی چشمام:-اونی که حالش خوش نیست تویی،نشنیدی مردک حرومزاده داشت چه غلط اضافه ای میکرد؟ اون خوب میفهمه میخواد چه غلطی کنه ولی کور خونده، تقاص کارشم پس میده،یالا اینجا نایست برگرد کلبه،به بقیه هم بگو این پسره دهاتی دوباره رفته سفر،اما این بار سفر آخرت! اخمامو در هم کردمو رو به روی آرات ایستادم:-حق نداری باهاش کاری کنی،گفتم تو حال خودش نیست،منم اینقدری عاقل شدم ببینم چه کاری خوبه چه کاری نه،خودم عقلم میرسه که همچین کاری نکنم! آرات چشماشو ریز کرد و توی صورتم دقیق شد:-وایسا ببینم،نکنه از این مرتیکه خوشت اومده؟هان؟برای همین نقشه کشیدی بفرستیش توی عمارت؟ خوشم اومده؟نمیدونستم با حرکتی که الان کرده بود چه اسمی روی احساسم بذارم! همینجور که داشتم کلماتی که از دهن آرات در میومد رو توی ذهنم حلاجی میکردم آرات عصبی تر از قبل دستمو کشید:-یالا حرف بزن،از این مرتیکه خوشت اومده نه؟ نگاه مظلومی به صورت آرات انداختم الان هر چی میگفتم به ضررم بود هم به ضرر خودم هم پسری که به خاطر من و زیاده روی هام توی دردسر افتاده بود! آرات ناباور نگاه دیگه ای بهم انداخت و دستمو کشید سمت کلبه،مچ دستم داشت از فشاری که بهش وارد میکرد و رفته رفته بیشتر میشد درد میگرفت:-آرات...دردم گرفت! فشار دستشو کمی دور مچم کم کرد و برگشت سمتم تا چیزی بگه که به جای اون محمد داد کشید: -ولش کن اون کاری نکرده حتی نمیدونم از من خوشش میاد یا نه! آرات که اینبار دیگه به مرز جنون رسیده دستمو رها کرد و خواست به سمت محمد حمله ور بشه که اینبار من دستشو محکم گرفتم و به زدن دادی اکتفا کرد:-تو یکی خفه شو حرومزاده،به نفعته تا برمیگردم اینجا نباشی وگرنه همین طویله رو قبرستونت میکنم!دست آرات رو کشیدم تا بلایی سر محمد نیاورده از اونجا دورش کنم،نگاهی بهم انداخت و دوباره مچ دستمو گرفت و عصبی تر از قبل به سمت کلبه کشید! چند قدمی که از کلبه بی بی دور شدیم،با اینکه آرات بلایی سر محمد نیاورده بود اما هنوزم میترسیدم! با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم تا برسیم همه چیز رو میذاره کف دست آنام و بقیه اون موقع معلوم نبود چه بلایی به سر من یا محمد میاد... باید تا قبل از رسیدن به کلبه راضیش میکردم تا حرفی به کسی نزنه،عصبی دستمو از دستش بیرون کشیدم:-ولم کن بهت که گفتم بچه نیستم خودم عقلم میرسه کار اشتباهی نکنم! برگشت سمتمو بلند داد زد:-اگه عقلت میرسید به جای این کارا مینشستی کنار مادرت و مراقب اون بودی تا یه وقت نفهمه که آقات داره سرش هوو میاره! با این حرف شوک زده بهش خیره شدم:-چی؟چی گفتی؟آقام چی؟ آرات که تازه متوجه شده بود چی گفته دستی به یقه لباسش کشید و چرخید سمت کلبه و گفت: -راه بیفت حوصله یکی بدو کردن با تو رو ندارم! چنگی به بازوش زدمو عصبی پرسیدم:-گفتی آقام میخواد زن بگیره؟ چرخید و مستاصل نگاهی به چپ و راست انداخت و بی تفاوت زل زد توی چشمام:-آره میخواد زن بگیره،همین فردا میارتش عمارت دلش پسر میخواد و اشاره ای به کلبه بی بی کرد و گفت:-تازه دارم میفهمم چرا! عصبی دستمو بالا بردمو خواستم سیلی محکمی توی گوشش بخوابونم که دستمو توی هوا گرفت: -مراقب باش چیکار میکنی،اونی که اشتباه کرده من نیستم 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa               
🍀 💜 🌺 ،بهتره حرفی هم به آنات نزنی،چون بفهمه همونم از دست میدی! بغض بدی توی گلوم نشست با چشمای پر از اشک بار دیگه دستمو از دستش بیرون کشیدم،انگار به یکباره دنیا روی سرم خراب شده بود با یادآوری چهره مظلوم آنام و لیلا قدم هامو سست به سمت کلبه برداشتم یعنی اگه میفهمیدن چی میشد؟... دیگه برام مهم نبود اگه همه چیز رو هم به بقیه بگه،چون اصلا نمیدونستم چه آینده ای در انتظار منو آنامو لیلا هست،اصلا دیگه برای آقام اهمیت داشتیم که بخواد سرمون غیرتی بشه؟ با این افکار رفته رفته بغضم تبدیل به خشم میشد،خشمی که نمیتونستم هیچ جوره تخلیش کنم... ترسی وحشتناکی توی دلم افتاده بود که اگه آنام بفهمه چی میشه؟ تموم این چند روز رو شاهد نگرانی هاش بودمو میدونستم اگه بفهمه خیلی میشکنه حتی لیلا هم اون آقا رو مثل خدا میپرسته! آنام رفته بود بیرون اگه الان هم فهمیده باشه چی؟ چرخیدم سمت آرات و پرسیدم:-کیا میدونن؟ -هنوز کسی خبر نداره فقط منو آقام و چند نفر از اهل عمارت! اشکامو پس زدمو ضربه ی محکمی به در کوبیدم دعا میکردم آنام برگشته باشه و هنوز به گوشش نرسیده باشه! آرات بازومو گرفت و چرخوند سمت خودش:-فراموش نکنی چی بهت گفتم! با باز شدن در بازومو از دستش بیرون کشیدمو هر دو با هم داخل شدیم چشم چرخوندم داخل کلبه خبری از آنام نبود:-چی شد پس چرا انقدر دیر کردین؟پس آب کو؟ نگاهی به چهره آشفته ننه انداختمو خواستم چیزی بگم که آرات گفت:-نبودش،انگار هنوز برنگشته خودم میرم از چشمه آب میارم! با این حرف لیلا لبی به دندون گزید و بهم نزدیک شد،انگار از چهره اخموی آرات و چشمای سرخ من فهمیده بود چیزی شده! -برای ناهار نمیمونی پسر؟ -نه ننه،برمیگردم عمارت،نگاهی به من انداخت و گفت:-اونجا کارای واجب تری دارم! ننه اشرف نزدیک شد و پیشونی آرات رو بوسید و دستی به سرش کشید:-برو خدا به همراهت باشه پسر! با رفتن آرات مثل مرده ای روی تخت افتادم لیلا در گوشم گفت:-چی شد؟چرا آرات همچین بود؟نکنه کنار محمد دیدت؟ با بغض بهش خیره شدم و سری به نشونه مثبت تکون دادم! ضربه ی آرومی به صورتش کوبید:-خاک بر سرم هر کاری کردم جلوی اومدنش رو بگیرم نشد،حالا چی شد؟کامل توضیح بده! نگاهی به ننه اشرف که مشغول پخت و پز بود انداختم به سمت لیلا چرخیدم دو دستی دستش رو گرفتمو و زل زدم توی چشماش:-آبجی اینارو ول کن آرات گفت آقاجون...آقاجون میخواد زن بگیره گفت همین فردا میارتش عمارت! لیلا مات برده به صورتم خیره موند،حتی پلک هم نمیزد،فشاری به دستش دادمو نگران لب زدم:-آبجی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح رویایی از راه رسیده و خداوند منتظر است تا یک روز دیگر را به دستان پر مهرش بسپاری دلت را به رحمتش گرم کنی و بدانی تا زمانی که نگاهش را داشته باشی در تاریک ترین لحظات نیز تنها نخواهی ماند 🇮🇷🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠