┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
سامـــرا
امشب چه نازی می کند
بـــــر زمین هــا
یکه تـــــازی می کند
شب میــلاد گـــل نــرگس زشـــور
آسمـــــان هم
عشقبــازی می کند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادپنجم
چشمامو روی هم فشردمو سعی کردم ضربان بالا رفته قلبمو کنترل کنم،اگه آنام همراهم نبود و شرایطش خاص نبود میدونستم باهاشون چیکار کنم،اما حالا کاری به جز تحمل کردن صدای نحسشون ازم برنمیومد،از اینکه حرف دهن این مردم شده بودیم حس بدی داشتم!
نمیدونم چه حکمتی بود که توی این دو هفته هر خواستگاری برای لیلا پیدا میشد دقیقه آخر همه چیز رو به هم میزد!
حدس میزنم کار آراته،چون خاطر لیلا رو میخواد کاری میکنه که همه دمشون رو بذارن روی کولشون و برن،ولی هر چی که بود لیلا رو اونقدر افسرده کرده بود که به زور از اتاقش بیرون میومد از اون روز هم ناخواسته از هم فاصله گرفته بودیم،حس میکردم هنوز منو مقصر میدونه یا اینکه به خاطر غرور شکسته اش خجالت میکشه با من زیاد درد و دل کنه،حتی امروز حاضر نشده بود همراهمون بیاد حموم...
با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-چته دختر چرا رنگ لبو شدی؟
نگاهی به زن هایی که با اومدن آنام و دیدن من بقچشون رو زدن زیر بغل و ترسیده سمت در قدم برداشتن انداختم:-هیچی آنا،یکم گرممه!
-هوا داره کم کم سرد میشه دختر باید خوب خودتو بپوشونی!
سری تکون دادمو جلیقه پشمی ام رو تن کردمو چارقد رو زدم سر و همراه آنام و ملک از حموم بیرون زدیم و هم ره آدمایی که آرات مامور کرده بود تا مراقبمون باشن راهی عمارت شدیم آخه خودش امروز باید میرفت تا از زمینای ده سرکشی کنه!
هنوز گمون میکرد ممکن هر لحظه آیاز برای دزدیدن من سر برسه،من که همچین فکری نمیکردم،احتمال میدادم الان از ترس هزاران کیلومتر دور تر از عمارت توی سوراخی پنهون شده باشه!
از اون روزی که لیلا و آرات رو توی حیاط پشتی دیده بودم قلبم آروم و قرار نداشت،حتی سعی میکردم با آرات چشم تو چشم هم نشم،احساس میکردم ممکنه از چشمام بفهمه چه احساسی دارم!
با رسیدن به عمارت و وارد شدنمون به حیاط رباب خانوم خوشحال جلوی راهمون سبز شد،پشت چشمی نازک کردمو خواستم برم توی اتاقم که با جمله ای که گفت توجهم جلب شد:-مژدگونی بدین آیسن خاتون،بلاخره یکی پیدا شد با لیلاتون ازدواج کنه،از حق نگذریم جوون برازنده ایه،بهتره از دستش ندین،درسته کشاورزه اما همین که سایه یه مرد بالای سرش باشه کافیه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادششم
اینکه تموم این حرفا رو با نیش و کنایه به زبون میاورد، برام هیچ اهمیتی نداشت فقط دلم میخواست هر چه سریعتر ببینیم کسی که رباب خانوم ازش حرف میزنه کیه!
آنام بقچشو تحویل ملک داد و ازش خواست بره توی اتاق و خودش قدم تند کرد به سمت مهمونخونه،اینجور که رباب خانوم صحبت میکرد یعنی هم آقام و هم پسره به این وصلت رضا بودن،پوزخندی گوشه لبم نشست،اینبار آرات نبود تا این یکی رو هم منصرف کنه!
تو همین فکرا بودم که با باز شدن در مهمونخونه و صدای آقام مسیر نگاهم کشیده شد سمت ملا علی:-نیازی به این حرفا نیست همه جوره قبولت دارم مرد،همین که تو سفارش میکنی مطمئنم که با آدم خوبی طرفم،نگران نباش هرچی صلاحه پیش میاد اصلا همون بار اولی که نگاهم بهش افتاد مهرش به دلم نشست،با اهل و عیال صحبت میکنم بقیه اش هم خدا جور میکنه ان شاالله بعد از ظهر منتظرتون هستیم!
با کنجکاوی نگاهی به ملاعلی که کنار آقام ایستاده بود انداختم،ملای ده بود،با دیدن آنام دست به سینه گذاشت و کمی خم شد سلام بده که چشمم تو چشمای پسری که پشت سرش ایستاده بود گره خورد!
تپش قلبم بالا رفت چنگی به دامن آنام زدمو با ترس بهش نزدیک شدم،اون اینجا چیکار میکرد؟
-سلام از ماست،خیر باشه؟
آقام سینه ای صاف کرد و به جای ملا جواب داد:-ملاعلی تشریف فرما شدن تا لیلا رو برای پسرشون خواستگاری کنن،بیا جلو پسر!
اینو گفت و چرخید به سمت عقب و دستی پشت سر آیاز گذاشت،هنوزم قلبم وحشیانه میکوبید،باورم نمیشد صحنه ای که پیش روم میبینم واقعیت داشته باشه،بزاق گلومو به سختی فرو دادم و به سرفه افتادم،انقدر سرفه کردم که توان نفس کشیدن نداشتم،آنام نگران دستمو فشرد:-چرا اینقدر یخ کردی دختر؟
آقام اخمی کرد ونزدیک شد و آروم ضربه ای به پشت کمرم کوبید و راه نفسم باز شد،نگاهی دوباره به چهره آیاز انداختم،نگران و عصبی به نظر میرسید،شاید میترسید همه چیز رو فاش کنم،اما چطوری؟اگه حرفی میزدم اول از همه خودم باید جواب پس میدادم...
-هوا سرده ببرش توی اتاق!
با این حرف آنام دستمو گرفت و جسم نیمه جونمو کشید سمت اتاق:-یهوچت شد دختر؟گمونم سرما خوردی چقدر بهت گفتم خودتو بپوشون،بریم به ملک بگم جوشونده ای چیزی برات حاضر کنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یا صاحب الزمان علیه السلام🍀
این صاحب کمال که از راه آمده ست
این وجه ذوالجلال که از راه آمده ست
این حُسنِ بی زوال که از راه آمده ست
این مُصطفی خِصال که راه آمده ست
بُرهان قاطع همه ی دوستان ماست
نصِّ حدیث گفته، علیِّ زمان ماست
✋
✍محمد قاسمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - مهمان نوازی امام زمان (عج) - استاد عالی.mp3
2.85M
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
🔆 #روز_امید
♨️مهمان نوازی امام زمان (عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
یا مولانا یا صاحب الزمان
الغوث الغوث الغوث
دنیا بدون تو معنائی نداره❤️❤️
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیزم سلام از امشب تا فردا شب نذر ظهور مهدی فاطمه ختم صلوات گرفتیم هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ۱۴ معصوم و هدیه به نرجس خاتون صلوات هاتون رو اعلام کنید......
و برای حاج روائی همه ی عزیزان کانال
بسم الله
عیدتون مبارک 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️⭐️🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️⭐️⭐️⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
🎊 #یـا_صاحب_الزمان
🌷صـدای پـای کـســی
🎊از بـهـشـت می آید
🌷خـدای عـاطـفــــه و
🎊سـرنـوشـت مـی آید
🌷و عطرِ یاس حسینی
🎊سِـرشــت مـی آیــد
🌷بــه صـورتـش جلوات
🎊پـیــمـبــــری دارد
🌷میان حنجره اش صوتِ
🎊حـــــیــدری دارد
🌷تقدیم به عاشقان گل نرگس
🎊میلاد با سعادت امام زمان عج مبارک
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
۳۱۷۲۸ صلوات فرستاده شد ان شالله همه ی دوستان حاجت روا بشن 🌹🌹🌹🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#السلام_علیک_یاصاحبالزمانعج❤️
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود
خورشیدی و نگاه مرا میکنی سفید
میخواستم ببینمت اما نمیشود
شاعر:شیخ رضا جعفری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادهفتم
بی توجه به حرفای آنام به آیاز نگاه میکردم که همراه آقام به سمت در میرفت،بدنم مثل بید میلرزید میدونستم اون پسر چقدر از آقام کینه به دل داره اما نمیدونستم قضیه اش با لیلا چیه؟
چی شده که ازش خواستگاری کرده؟حرفای مرد توی ذهنم تکرار میشد”خواهرش رو سالم میخوام اون خیلی چیزا میدونه" نکنه بخواد لیلا رو عقد کنه و تحویل اون مرد بده،اصلا اگه بخواد انتقام آقامو از لیلا بگیره چی؟مطمئنن هدفش همینه شایدم میخواد لیلا رو موقع عقد رها کنه؟وای اگه این اتفاق بیفته دیگه آبرویی برای آقام نمیمونه،مطمئنم لیلا حتما خودش رو میکشه!
داخل اتاق شدیم و آنام ملک رو فرستاد پی دمنوش و خودش پتویی دورم پیچید،ذهنم پر از افکاری بود که داشت به مرز جنون میرسوندم و تا اومدن آرات نمیتونستم حرفی بزنم!
چند دقیقه ای گذشت و با داخل شدن ملک آنام که خیالش از من راحت شده بود منو سپرد به ملک و از اتاق بیرون رفت،میدونستم میره تا با لیلا حرف بزنه و نمیتونستم دست روی دست بذارم لیوان دمنوشمو سر کشیدمو بی توجه به ملک دویدم سمت اتاقمون...
با وارد شدنم هر دو ساکت نگاهم کردن،در حالیکه درونم غوغا به پا شده بود بی تفاوت رو ازشون گرفتمو دراز کشیدم سرجام و طوری وانمود کردم که توجهی بهشون ندارم...
-رباب میگفت پسره فقط یه کشاورز سادس،خانزاده نیست،ممکنه ازت بخواد توی کلبه مثل یه رعیت زندگی کنی،میتونی؟
آرزو میکردم خود لیلا بگه با این ازدواج موافق نیست تا من مجبور نباشم چیزی بگم اما بیخیال تر از این حرفا،آهی کشید و در جواب آنام گفت:
-آنا...برای من فرقی نداره،هر چی آقاجونم صلاح بدونن!
-این حرفا چیه دختر،تو میخوای باهاش زندگی کنی،بشین فکراتو بکن اگه میبینی از پس همچین زندگی بر نمیای از الان بگی خیلی بهتره،آقاتم صلاحت رو میخواد دوست نداره که تورو ناراحت ببینه فکراتو بکن تا بعد از ظهر بهم بگو،تا دلت رضا نباشه اجازه نمیدم حتی پاشونم اینجا بذارن مخصوصا که اصلا این جوون رو نمیشناسیم اصلا شاید آدم عصبی باشه دلم جا نمیگیره بذارم تنهایی باهاش زندگی کنی!
آنا اینو گفت و خواست بلند بشه که لیلا دستش رو گرفت:-آنا من میشناسمش پسر خوبیه توی کلبه که بودیم برای بردن آب خیلی بهمون کمک میکرد،نگران نباش طوری نمیشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادهشتم
آنا با شنیدن این حرفت ابرویی بالا انداخت و متعجب نگاهی به لیلا کرد و حتما پیش خودش گمون کرده بود لیلا دلباخته این پسر شده و حتما با اون سر و سری داره که گفت:-چی بهت بگم دختر میرم با آقات صحبت کنم هر چند ملا علی هم پسره رو تایید کرده اما بازم فکراتو بکن!
با رفتن آنا پتو رو تا سرم بالا کشیدم سعی کردم لرزمو متوقف کنم، با شنیدن این حرفا از زبون لیلا ترسم بیشتر شده بود،اما تا اومدن آرات چاره ای جز سکوت نداشتم!
چند ساعتی گذشت و مقدمات خواستگاری فراهم شده بود،اما هنوز آرات برنگشته بود،تصمیم خودم رو گرفته بودم که اگه تا اومدن ملاعلی خبری ازش نشد همه چیز رو به لیلا بگم فقط اون میتونست همه چیز رو بهم بزنه،تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای آرات توی حیاط تپش قلبم شدت گرفت، نگاهی به لیلا که گوشه اتاق حاضر میشد انداختمو شتاب زده سمت در قدم برداشتم...سری چرخوندم توی حیاط،خداروشکر جز آرات و عمو مرتضی که سمت در میرفت کسی نبود،نفس عمیقی کشیدمو روی پنجه پا دویدم سمت اتاقش و تا خواست درو ببنده دستمو گذاشتم پشت در، نگاهی به بیرون انداخت و با دیدنم متعجب و عصبی پرسید:-باز چی شده؟
-اون پسره...اومده بود اینجا...
اخماشو درهم کرد و گفت:-راجع به کی حرف میزنی؟
-آیاز همون که منو توی کلبه حبس کرده بود!
عصبی نگاهی بهم انداخت و چشمی چرخوند توی حیاط و بازومو گرفت و کشیدم توی اتاق،ترسیده چسبیدم به دیوار،درو بست و زل زد توی چشمام و گفت:-کجا دیدیش؟تو مسیر حموم؟
از عکس العملش و این همه نزدیکی بهش لکنت گرفته بودم،انگار برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد:-حرف بزن دیگه،کجا دیدیش؟
بغض کرده زل زدم توی چشماش:-همینجا، توی عمارت،اومده بود تا از لیلا خواستگاری کنه!
-چیییی؟منو مسخره کردی؟یا دوباره خیالات برت داشته؟
-نه به خدا راست میگم!
با ضربه ای که به در خورد دستشو گذاشت روی دهنم:-آرات بیا پسر کارت دارم!
انگشتش رو گذاشت جلوی بینیشو هلم داد پشت در، ترس لرزمو بیشتر کرده بود و در حالیکه دندونام از سرما به هم میخورد،نشستم پشت در،اگه آقام میدیدم باید چه غلطی میکردم!
زیر چشمی نگاهم به آیاز بود که عصبی درو باز کرد:-سلام خان عمو داشتم میومدم پیشتون!
-میدونستم برای همین خودم زودتر اومدم،آخه خودت که میدونی این عمارت گوش زیاد داره،بگو ببینم آوردیش؟
آیاز مکثی کرد و گفت:-آره تو اتاق کلفتاس!
-خیلی خب پسر میدونستم میشه بهت اعتماد کرد،فقط بین خودمون بمونه نمیخوام تا مطمئن نشدم به گوش کسی برسه!
-خیالتون راحت من دهنم قرصه!
-میدونم پسر،برای همینم به تو سپردم،چرا عصبی به نظر میرسی،نکنه اون زن برات مشکلی درست کرده؟!
-نه خان عمو طوری نیست فقط خستم!
آقام دستش رو گذاشت روی شونه ی آرات و گفت:-خیلی خب پس استراحت کن پسر...چون یکم دیگه ملاعلی میاد عمارت خواستگاری لیلا،میخوام تو هم باشی، کشاورزا رو هم بفرست برن خونه هاشون بگو فردا سر فرصت میرم سر زمینا!
-ملاعلی که تموم پسرهاش رو زن داده؟برای کی میاد خواستگاری!
-برای پسر خودش نیست،اما گفت خوب میشناستش،میگفت آقاش تازگیا به رحمت خدا رفته و جز خودش کس و کاری نداره که براش آستین بالا بزنه،میخوام زیر پرو بالش رو بگیرم و اگه خدا خواست بیارمش توی عمارت وردست تو،حالا میاد میبینیش پسر با جنمی به نظر میرسید!
-چشم خان عمو!
-چشمت بی بلا پسر،بازم...بابت امروز ممنون!
-انجام وظیفه بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Hamed Zamani - Sobhe Omid[TikTaraneh].mp3
10.35M
☑️فانی
💠سلام امام زمانم...
اللهم عجل الولیک الفرج❤️
#آخر_زمان
to ay eshgh.mp3
4.66M
☑️علی فانی 💠تو ای عشق و ای تمام وجودم
❤️اللهم عجل الولیک الفرج❤️
#امام_زمان عج
#آهنگ
💕یه #نصیحت پدرانه
«تا زمانی که از عمق دوست داشتن
طرف #مقابلت مطمئن نشدی
عمیقانه دوست نداشته باش
چرا که عمق #عشق امروز
همان عمق زخم فردای توست...»
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Jazebeh - Mohsen Nataj.mp3
7.97M
☑️محسن نتاج 📊جاذبه
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه
دیدی #وقتی پر از نا امیدی میشی بعد یهویی یه #خوشحالی میاد تو دلت؟
✍اون #خداست😊
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💠فرازی از مناجات شعبانیه
🔸وَ قَدْ جَرَتْ مَقَادِیرُکَ عَلَیَّ یا سَیِّدیِ
🍃حکم تقدیر تو بر من ای آقایم جاری و نافذ است.
نگران فردا نباش
خدا از قبل آنجاست.
#مناجات_شعبانیه
🍃🔊✿●•