#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنودهشتم 🌺
سری به چپ و راست به معنی نه تکون دادمو تا فرهان خواست به سمتم بیاد راهمو به سمت حیاط پشتی کج کردم،صدای آرات توی گوشم پیچید:-تو کجا میای؟فقط برو دعا کن باهاش کاری نکرده باشی،اون عمارتت و روی سرت خراب میکنم!
-انگار درست ملتفت نشدی آیلا قراره عروس من بشه،خودم میدونم چطوری باهاش رفتار کنم برگرد سر کارت!
-پسر جون اینجا عمارت ماست کافیه کوچکترین اشاره ای کنم تموم این کارگرا و نگهبانا مثل مور و ملخ بریزن روی سرت،سعی کن پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکنی و برگردی پیش آنات!
رسیدم پشت درخت و نشستم لبه باغچه و دستامو گذاشتم روی گوشم شنیدن صدای دعوا و فکر کردن به عملی شدن تهدید فرهان عصبی ترم میکرد!
چند دقیقه گذشت و با ایستادن آرات مقابلم دستمو از روی گوشم برداشتم:-خب بگو ببینم،چی شده؟
اشکامو با گوشه انگشت گرفتمو ایستادم و مظلوم پرسیدم:-باهام چیکار داشتی؟
تای ابروشو بالا داد و گفت:-برای این داری گریه میکنی؟
-نه فقط میخوام بدونم!
-چیز مهمی نبود!
بینیمو بالا کشیدمو گفتم:-یعنی همونطوری اومدی گفتی کارم داری؟ربطی به اون دختره نداشت؟
تای ابروشو بالا داد و گفت:-نه کاری نداشتم حس کردم اون یارو داره اذیتت میکنه که اشتباه میکردم،راجع به کدوم دختر حرف میزنی؟
-همونیکه با عمو داشتی باهاش حرف میزدی،گمون کردم میخوای با من آشناش کنی!
خنده ای کرد و گفت:-دختر تو حالت خوبه؟اون دختر از طرف ریش سفید اومده بود،حالش خوب نیست نتونسته برای مراسم برسه،اصلا چرا باید اونو به تو معرفی کنم؟
-یعنی تو از اون دختره خوشت نمیاد؟دوسش نداری؟
خندشو خورد و این بار جدی به صورتم خیره شد:-داری جدی حرف میزنی؟
با بغض نگاهی بهش انداختم و بدون مقدمه لب زدم:-فرهان میخواد مجبورم کنه باهاش عروسی کنم میگه اگه قبول نکنم به آقام میگه لیلا بارداره!
متعجب تر از قبل به صورتم خیره شد:-اون از کجا فهمیده؟چرا زودتر نگفتی؟
-نمیدونم بهم اجازه نداد!
همینجا بمون میرم ببینم داره چه غلطی میکنه!
هول زده دوباره آستین لباسشو مشت کردم توی دستام،چرخید به سمتم،انگار لحظه به لحظه متعجب ترش میکردم،تیر آخر رو با جمله بعدیم بهش زدم:-با من عروسی میکنی؟
مثل مجسمه ای ماتش برده بود،حتی نمیتونستم از صورتش حدس بزنم چه حسی داره، خجالت زده آستینشو رها کردمو لبمو به دندون گزیدم،خودمم نفهمیدم چی شد که اون حرف رو زدم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آمد
دفتر این زندگی را باز کن
زیستن را با سلام تازه ای آغاز کن
روز تازه
فکر تازه
راه تازه پیش گیر
عاشقی را با کلام تازه ای آواز کن
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🕊فیلمی کوتاه و بسیااار زیبا و جالب بنامِ : ضِدًِ خَش...
🍃🕊❣عنصرِ والای حفظِ زیبایی و شرافت...
🍃💐خیلیی قشنگه خیلییی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌹🇮🇷🌹
#کانالدلنوشتهوحدیث
کانالیست متنوع که شامل #متن #عکسنوشته ، #فایل#های #صوتی #تصویری #انگیزشی #دلنوشته و حدیثهایناب #مسابقه و #رمانهایزیبا
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
از مسابقات جان نمونید🏃♀🏃♀🎁🎁
🦋🌻🌹
#کانالنکتههایناب🌹🇮🇷
نکته های ناب🪴 #علمیمذهبی #فرهنگی #جتماعی و #سیاسی
همراه با #کلیپهایتصویوصوتیفوقالعاده #جذابوتاثیرگذار و
مسائل به روز جامعه🪴
سخنرانی های #کوتاه از #اساتیدمطرحکشوری در موضوعات مختلف❣
و #متنهایبسیارزیبا🌹
منتظر شما هستیم.
بسم الله.⤵️⤵️
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مسابقه هم داریم با جوایز نقدی
💰💰💰💰💰💰
به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊
اینجا بوی آقام امام رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
خستہنشدےازڪانالاےتڪرارے؟🙁
اینجایھ #ڪانالِساده نیست🇮🇷
.
سخنرانےهاےِ بہ روزِ #استاد 🎧
•سیاسے •مذهبے •طوفانے •انتقادے و..
🤫😱🔥
•چرا #حجاب؟بررسےِمسئلہحجاب
دوسدارےبدونے؟سوالارمجوابمیدنا😍
حرف هاےدرگوشے از:⇩
قرآنِجان نهج البلاغه و دلنوشتها♥.•
🎬🎧••
《 https://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c 》
مسائلِروزرواینجاباتحلیلاستاداوستاشو
تدریسِ دروس #حوزوے
تازه #عربـےازپایہ تا پیشرفتہ استااا😎
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
🔴 چون خواستی از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهی، این چنین بگو...
👇😍
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
#بهترین کانال مـــدافعان حرم☝️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💙کلید بهشت
eitaa.com/joinchat/1602814113C22569c0e01
💙به یاد پدر به عشق مادر
eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e
💙مشاوره رایگان با وکیل
eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851
💙تسنیم تخصصیترینتفسیرقرآن کریم
eitaa.com/joinchat/313589760C3ebce84f57
💙کمال بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💙ارزانترین پوشاک کودک مادر ارسال رایگان کدمرسوله
eitaa.com/joinchat/3587637297Cc96c9001ca
💙طبیب آنلاین
eitaa.com/joinchat/2144469146C7c135a278b
💙با طب سنتی مشکلات جسمی و روحی تو حل کن واقعا عالیه
eitaa.com/joinchat/1290403861C392649f181
💙درس حکمت ومعرفت
eitaa.com/joinchat/4280746001Ce24584ec87
💙میخوای یه مرغ بپزي همه انگشتاشونم بخورن بیا اینجا!!دهنم آب افتاد.
eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
💙آموزش(قلاب بافی) بهترینها اینجاست
eitaa.com/joinchat/3098149024C9566e59685
💙تقویم نجومی وذکر روزانه وتعقیبات نماز
eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
💙بچه شیعه باس از هرانگشتش یه هنر بباره (ایجاد کار)
eitaa.com/joinchat/1987510291Cfe37c96677
💙تربیت کودک و نوجوان
eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099
💙تعبیــ خواب ـــر وتقویـــ نجومے ــــم
eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d
💙تزیین غذا،ایده های ناب،دکوراسیون
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
💙خبر فوری/ هوش مصنوعی در حروف مقطعه
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
💙عکس نوشته ایتا
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به دعوت امام رضا عليه السّلام تشریف بیارید کانالش⤵️⤵️⤵️
http://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی نیای تو این کانال🤔🤔🤔 بعیده
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیستویژه 21 اردیبهشت؛ @Listi_Baneri_110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم❤️
آقا ببخش آنچه که کردم تو را شکست
جز دردسر چه سود شوم حال یار تو
دستم بگیر زندگیام رو به راه کن
من آرزوم همین است شوم مهزیار تو
مصطفی نصری
تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدنودنهم 🌺
نفس حبس شده اش رو بیرون داد و پرسید:-چی گفتی؟
شرمنده و بریده بریده لب زدم:-.ببخشید معذرت میخوام...نباید...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که با صدای جیغ جمعیت ناخواسته و از روی ترس به آرات چسبیدم، دستش رو دورم حلقه کرد و سرش رو چرخوند سمت حیاط،حالا دیگه صدای جیغ جاشو با همهمه تغییر داده بود،آرات نگاهی به من که با چشمای بسته بهش چسبیده بودم انداخت و با لحن آرومی گفت:-انگار فرهان خان کار خودش رو کرد ،همینجا بمون،میرم ببینم چی شده!
سری تکون دادمو با ترس ازش جدا شدم و آرات دوباره نفسی بیرون داد و دوید سمت حیاط،از شدت اضطراب افتادم به جون انگشتام،چه کار احمقانه ای کرده بودم،معلومه که فرهان نمیشینه و دست روی دست بذاره،همینطور که خودم رو سرزنش میکردم آروم قدم برداشتم سمت درخت و سرکی داخل حیاط کشیدم و با دیدن آنام که افتاده بود توی دستای خانوم جون از فکر اینکه به خاطر کار من به اون حال و روز افتاده باشه تموم حرفای آرات فراموشم شد،نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بهش و نگاهی به چهره رنگ پریدش انداختم:-آنا...
-ملک چی شده؟چه بلایی سرش اومده؟
ملک که رنگ به رو نداشت لب هاشو به زور تکونی داد و گفت:-نمیدونم داشت هدیه لیلا رو میداد که اینطوری از هوش رفت!
سرچرخوندم سمت آرات که یقه آیاز رو گرفته بود توی دستاش:-چه بلایی سرش آوردی؟خیال میکردم آدم شدی؟
-ولم کن ببینم من کاریش نکردم،یک دفعه ای از هوش رفت!
-مگه میشه الکی از هوش بره،بگو بیینم چی بهش گفتی؟
-چیزی نگفتم آویزموگرفت توی دستاش و نفهمیدم چی شد که از حال رفت،باور کن من کاری نکردم!
-به نفعته راستش رو گفته باشی!
آرات اینو گفت و یقه آیاز رو رها کرد و با نگاهش تموم حیاط رو از نظر گذروند مطمئن بودم به دنبال فرهان میگرده ،یعنی کار اون بود؟
با صدای آرات قطرات اشک رو از چشمم پس زدم:-ملک برو یه لیوان آب بیار!
با چشمای اشکی دستی به صورت آنام کشیدم،جمعیت زیادی دورمون حلقه زده بود که آرات سعی در پراکنده کردنشون داشت،اما انگار گوششون بدهکار نبود، صدای عمو آتاش که عصبی داد میکشید توجه همه رو به خودش جلب کرد:-این آویز رو از کجا آوردی؟!
-یادگاره آنامه،از وقتی یادمه توی گردنم بوده،نمیفهمم مگه به تیکه چشم نظر ساده چه اهمیتی داره که اینقدر همتون رو آشفته کرده؟
-راستشو بگو پسر،این یه چشم نظر ساده نیست اینو زن من برای پسر گمشده برادرم درست کرده،چطوری سر از گردن تو درآورده؟هان؟
با این حرف بی توجه به آنام سر جام ایستادمو نزدیک آیاز شدم و با تعجب زل زدم به لب های عمو:-با توام چرا ماتت برده؟
آیاز با چشمای گشاد شده نگاهی به من و لیلا و آنام انداخت و دستشو به یقه پیرهنش نزدیک کرد و آویز رو گرفت توی مشتش:گفتم...که...از وقتی یادمه دارمش...آقام میگفت یادگاره آنامه!
عمو دستی سمت موهای آیاز برد و کنارش زد:-گفتی یادته سرت چی شده؟گفته توی درگیری زخمی شدی؟درست به یادش میاری؟
آیاز گیج و گنگ سری به نشونه مثبت تکون داد!
-یعنی تموم اون چیزایی که گفتی رو یادت میاد؟خوب فکر کن جوابمو بده،چهره آناتو یادت میاد یا نه؟
با این حرف آیاز خودش رو روی صندلی رها کرد تا به حال انقدر درمونده ندیده بودمش،سرش رو گرفت توی دستاش و چیزی نگفت!
تنم داشت میلرزید،یعنی آیاز همون آیهان بود؟برادری که این همه سال گمش کرده بودم؟نه امکان نداشت با اون چیزایی که میگفت قطعا چهره مادرش رو به یاد داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻