eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
برای او كه برايم نماد خورشيد است نديدمش ولی او سال ها مرا ديده‌ست نديدمش ولی از پشت پرده ها حتی دلم برای نگاهش هميشه لرزيده‌ست 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 عمو عصبی غرید:-بهت که گفتم پسر این مرد شیاده بهش اعتماد نکن،اصلا همون دفعه اولی که دیدمت شک کردم که آیهان خودمون باشی،اما وقتی اون حادثه رو با جزئیات تعریف کردی،گمون کردم اشتباه میکنم نمیدونستم حرفایی که این مردک پست فطرت توی گوشت خونده رو به زبون میاری،اصلا از خودت نپرسیدی چرا گفت به همه بگو آقات مرده و بعد لیلا رو خواستگاری کن؟چون میدونست اگه خودش پا جلو بذاره یه لحظه هم زنده نمیذاریمش! صدایی از آیاز نمیومد،فقط نفس های ممتد آرات که همچنان عصبی بود توی گوشم زنگ میخورد،حرف عمو منطقی به نظر میرسید آرات چند سالی از آیاز بزرگتر بود پس این پیرمرد حتما داشت دروغ بهم میبافید،اصلا شباهت عمو آتاش و آرات مثل سیبی بود که از وسط نصف کرده باشی،اما پس حرفای ننه اشرف چی؟اون چرا اینقدر از شنیدن اسم پسرش هول کرد و اصرار داشت راجع بهش با آرات حرفی نزنم؟حتما یه چیزی این وسط بود،رازی که ازش بی خبریم! با بغض رو بردم سمت آرات و پرسیدم:-یعنی این پسر برادر منه؟برادر منو لیلا؟حالا چه بلایی به سر لیلا میاد؟ آرات که توی افکارش غرق بود با سوالی که پرسیدم،نیم نگاهی بهم انداخت و نشست روی چهارپایه ای که عمو مرتضی موقع نگهبانی روش مینشست و دستاشو توی هم گره داد:-نمیدونم هیچی نمیدونم! با صدای در مهمونخونه و دیدن طبیب وحشت زده سر چرخوندم،ننه حوری با چشمای به خون نشسته دنبالش راه افتاده بود،با فکر به اینکه بلایی سر آقام اومده باشه دویدم به سمتش، با دیدنم سرم رو گرفت توی بغلش و گفت:-دیدی چه بلایی به سرمون اومد؟دیدی پسر مظلوممو چطوری ناکار کرد،خدا ازش نگذره،ان شاالله داغ عزیز به دلش بشینه! با گریه سرم رو از آغوشش بیرون کشیدم:-چی شده ننه؟نکنه آقام...آقام طوریش شده؟ -نه دختر زبونتو گاز بگیر پسر من قوی تر این حرفاست،طوریش نمیشه،ولی چند روزی طول میکشه تا سر پا بشه خودم مراقبش هستم تو برو پیش آنات مبادا بفهمه نمیخوام یادگار پسرم توی شکمش آسیبی ببینه! -میشه اول آقامو ببینم؟ خواست چیزی بگه که با صدای آنام سرچرخوند:-چی شده؟چرا همتون ماتم گرفتین؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ننه حوری به سرعت اشکاشو پاک کرد و رو به آنام با همون لحن همیشگیش گفت:-چه ماتمی دختر ناسلامتی نوه ام عروس شده،اینا اشک خوشیه،تو اینجا چیکار میکنی برو توی اتاقت وسط مراسم که آبرو برامون نذلشتی،برو دوباره وسط این حیاط ولو نشی،من کمر ندارم بلندت کنما! -آنام رو بهش لبخندی زد و با بیخالی گفت:اومدم اورهان رو ببینم داخل مهمونخونس؟ ننه حوری در حالی که سعی داشت ترسشو مخفی کنه روبه روی آنام ایستاد:-همین الان برای بدرقه مهمونا رفت! -آتاش خان چی؟اونم رفته؟ -نمیدونم گمون کنم توی اتاقش باشه،میخوای برو اتاقت من خبرش میکنم! -نه نیازی نیست،خودم میرم دنبالش اگه نبود میرم مهمونخونه منتظر اورهان از موندن توی اتاق خسته شدم! -نه مهمونخونه نرو هنوز ظرفای شام رو جمع نکردیم،کوچ و کلفت رو فرستادم تمیزش کنن! -خیلی خب پس اگه اورهان اومد خبرم کنین باهاش کاره مهمی دارم! ننه باشه ای گفت و بعد از رفتن آنام اشاره ای به من کرد و آروم لب زد:-ده یالا دختر همراهش برو دوباره کار نذاره سر دستمون حوصله مصیبت جدید ندارم منم میرم پیش آقات! سری تکون دادمو دویدم پشت سر آنام الان نمیفهمید فردا رو میخواستیم جیکار کنیم،کنارش ایستادمو هول زده پرسیدم:-آنا با عمو چیکار داری؟بیا برگردیم فکر کنم اونم همراه آقاجون رفته باشه چراغ اتاقش خاموشه،خوب نیست انقدر سر پا بایستی میترسم دوباره از هوش بری! -نترس دختر چیزیم نمی‌شه تا نفهمم آتاش با دامادمون حرف زده یا نه خواب به چشمم نمیاد الانم که نمیشه مزاحم عروس و داماد شد! اینو گفت و ضربه ای به در اتاق عمو کوبید،منم کنارش مضطرب به تماشا ایستادم،با خودم گفتم بلاخره وقتی ببینه عمو نیست خودش از خر شیطون پیدا میشه خدا رو شکر فاصله طویله تا اتاق عمو هم زیاد بود! همونطور که فکر میکردم آنام چند باری به در کوبید و بعد نا امید آهی کشید و سرچرخوند که بریم که با دیدن عصمت که داشت با روسری اشکاشو پاک میکرد و همزمان زباله هارو از عمارت بیرون میبرد به سمتش قدم برداشت:-وایسا ببینم عصمت تو دیگه چته؟ آتاش خان رو ندیدی؟ -خانوم جان چند دقیقه پیش دیدمشون داشتن اون جانی رو میبردن طویله خدا ازش نگذره عروسی دختر بیچاره رو عزا کرد! با این حرف تموم بدنم یخ کرد،رو کردم سمت آنامو گفتم:-شما برگردین اتاق من عمو رو صدا میکنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتـرین هدیه زندگی عشــق و محبت است دسته گلی بــه نام عشـــق تقــدیم شمــامهـربانان سلام صبح زیباتون همچون گل زیبا 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕گرگی در گلویش گیر کرده بود به‌ دنبال کسی می‌گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد گرگ به او گفت همین که را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافیست گرگ نماد افراد نالایق است وقتی به فرد خدمت می‌کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدم‌ها می‌بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند به نوعی باید گفت لطف به بزرگترین خطاست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
شبتون معطر به بوی مهربانی خدا یـاد خـــدا همیشه در ذهنتان الـهی دلتـون شـاد و قلب مـهربان تـان هـمیشه تـپنـده بـاد شب خوبی در کنـار عـزیزانتون‌ داشته باشید شبتون بخیر ❤️ 💫🌟⭐️✨ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
لایق نبوده ایم انیس غمت شویم با درد و غصه های خودت گریه می کنیم ما که اهمیت به غیابت نمی دهیم از غربتت برای خودت گریه می کنیم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 آنام گیج و گنگ نگاهی به عصمت انداختو بریده بریده لب زد:-منظورت چیه کدوم جانی؟ عصمت در حالیکه رنگ از رخش پریده بود ضربه ای محکم به صورتش کوبید و گفت:-خدا مرگم بده،شما نمیدونستین خانوم جان؟ -چیو نمیدونستم راجع به چی حرف میزنی؟نکنه بلایی سر لیلا آوردن؟یا حضرت عباس! -نه آنا نگران نباش لیلا خوبه! دستی به شکمش گذاشت و آخ بلندی گفت:-پس بگو ببینم چی شده جون کیو گرفتن؟نصف جونم کردین! -آنا به خدا قسم کسی نمرده،فقط آقاجون... -اورهان؟اورهان چی؟ -هیچی فقط یکم زخمی شده،به خدا طبیب گفت طوری نیست،گفت خدا رحمش کرده! دستش رو به دیوار گرفت و با صدای بغض داری پرسید؟:-کجاست؟کجا بردینش؟چرا به من چیزی نگفتین؟ -آنا اینجوری نکن ممکنه حالت بد بشه به خدا خودم میبرمت پیش آقاجون میبینی حالش بد نیست! سری تکون داد و یه دستش رو گذاشت روی شونم و صورتش از درد جمع شد،خیلی ترسیده بودم،نگاهی به عصمت انداختمو با ترس لب زدم:-چرا ماتت برده،مگه نمیبینی حالش داره بد میشه یالا برو یکی رو خبر کن! عصمت با ترس سری تکون داد و در حالیکه داشت عمو رو صدا میکرد پا تند کرد سمت طویله،آنام هنوزم داشت از درد به خودش میپیچید دستی به صورت رنگ پریده اش کشیدم: -آنا شما رو به خدا! ملک که سینی غذا به دست از مطبخ بیرون میومد با دیدن آنام سینی رو زمین گذاشت و به سمتمون دوید،حالا دیگه آنام داشت از درد فریاد میکشید و روسریشو برده بود توی دهن و با آخرین توانش گاز میگرفت! هر کاری کردیم زورش رو نداشتیم،تا اینکه دایی ساواش و عمو آتاش همزمان سررسیدن و عمو بی درنگ توی یه حرکت سریع آنامو از زمین جدا کرد و دوید سمت اتاقش،نفسم که به زور بیرون میومد با دیدن لکه های خون روی زمین دقیقا جایی که آنام نشسته بود توی سینه حبس شد... بغضم ترکید و اشکام یکی یکی شروع کرد به ریختن،اگه بلایی سر بچه بیاد جون آنامم به خطر می افته،این فکر قلبمو به درد میاورد،خدایا مگه من چقدر طاقت داشتم؟سرچرخوندم سمت اتاق آنام و خواستم برم که با دیدن آیاز که چند متری ازم ایستاده بود و مات برده به زمین خونی نگاه میکرد،کمی مکث کردم،نفسی بیرون دادمو در حالی که از خشم و بغض میلرزیدم داد کشیدم:-ازت متنفرم،حتی اگه برادرم باشی،تو باعث دردی هستی که امشب دارم،هم آقام هم آنامو هم لیلا،کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی! اینو گفتمو دویدم سمت اتاق آنام! صدای هق هقم تموم عمارت رو پر کرده بود،انگاری توی چند ساعت خونوادم از هم پاشیده شده بود و من فقط تماشاچی بودم،تماشچی دیدن چاقو خوردن آقام،درد کشیدن خواهرم با شکم بالا اومده و حال بد آنام... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 دو روز بعد! دستمال توی دستمو زدم توی تشت و آب اضافیشو گرفتم و گذاشتم روی پیشونی آنام،به هوش بود اما بدنش مثل کوره ای آتیش میسوخت، ملک تونسته بود با دواهاش کمی از حرارت بدنش کم کنه،لبخندی به چهره رنگ پریده اش زدم و دست بی جونش رو گرفتم توی دستام و بوسه ای به روش نشوندم،دو روزی که گذرونده بودیم مثل کابوسی بود که تمومی نداشت و همین که آقامو آنام نفس میکشیدن و زنده بودن خدا رو شکر میکردم... خیلی سعی داشت خودش رو قوی نشون بده اما مشخص بود حالش چندان خوب نیست،هم از لحاظ جسمی و هم روحی! از دست دادن بچه توی شکمش و حال بد آقام ضربه بدی رو بهش وارد کرده بود و فقط آیاز میتونست حالش رو بهتر کنه! عمو با زور و کتک بلاخره اون مرد رو وادار کرده بود تا حقیقت رو بگه و حالا هممون خوب میدونستیم آیاز همون آیهانه خودمونه،همه به جز آنام و آقام که توی بستر افتاده بودن! عمو میخواست تا چند دقیقه دیگه آیاز رو بیار پیش آنامو همه چیز رو براش تعریف کنه،با اینکه هنوز ازش دل چرکین بودم اما خوب میدونستم تنها راه بهتر شدن حال آنام دیدن دوباره پسر گمشده اشه،فقط باید طوری بهش قضیه رو میگفتیم که حالش از این بدتر نشه! -اینم نم دار کن بذار روی شکمش ان شاالله که تبشون پایین میاد! رو به ملک که این حرف رو زده بود سری تکون دادمو دستمال رو ازش گرفتم و کاری که گفته بود رو انجام دادم آنام با صدای گرفته ای گفت:-پیر شی دختر،ببخش باعث شدم انقدر عذاب بکشی! -نه آنا این چه حرفیه،مگه دست خودت بوده،همش تقصیر اون مردیکه عوضیه،خدا رو شکر حال آقاجونمم داره بهتر میشه خودش حقش رو میذاره کف دستش! -نفهمیدین چرا به آقات حمله کرده؟نکنه کس و کار این دختره ماهرخ باشه! -نه عمو گفت از قدیم میشناستش،میگفت دشمن خونیه شما و آقاجونه،میگفت...میگفت قبلا خاطرخواه شما بوده! با این حرف چشمای آنام از تعجب گشاد شد دستش رو زمین گذاشت و با درد نیمخیز شد:-اسمش حسین نبود؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-نمیدونم آنا،اما عمو به این شک داشت که شاید آیاز پسر خودش نباشه! جمله آخرم رو از قصد گفتم،میخواستم وقتی از زبون عمو میشنوه شوکه نشه! پسر خودش؟مگه آیاز نگفت باباش مرده؟ نمیدونم آنا عمو میاد همه چیو برات میگه.عمو برای چی؟ -مگه نگفته بود میره راجع به آیهان پرس و جو کنه؟ -چرا انگار یه چیزایی فهمیده! با حرفی که زدم مات برده سر جاش خشکش زد،با ترس تکونی بهش دادم:-آنا خوبی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
✨🌟🌺 صبح شد بازهم موزیک خدا می آید چه نسیم خنکی دل به صفا می آید … به اولین نفس بانگ خروس سحری زنگ دروازه ي دنیا به صدا می آید درود صبحت بخیر 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Seyed Jalaledin Mohamadian - Mardane Khoda (320).mp3
11.88M
🎧❣آوای بسیار زیبای : مردان خدا پرده پندار دریدند... 🎤استاد سیدجلال‌الدین‌محمدیان ... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Mohsen Chavoshi - Zendan (128).mp3
3.78M
🎧🎼☀️آوای بسیااار زیبای : بمیرید بمیرید ... ❣از این عشق بمیرید... 🎤محسن چاوشی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
در مدینه هیزمی می سوزد و باز حرف میخ و مسمار و در است بر زمین افتادنش یعنی که او روضه هایش روضه های مادر است را تسلیت عرض می‌نماییم.🏴  🇮🇷 🇮🇷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔷🌷🔷💠====>