فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💝
سلام صبحتون بخیر
برخیز مثل خورشید باش
طلوع کن نور بتاب
باعث شادی شو
امروزتان سرشار از
زیبایی و نشاط
و اتفاقات شادی بخش
نگاه پرمهر خدا
همراه لحظه هایتان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مادری با ۳ کودک یتیم در تهران بدون کولر 😔
پیامک امروز مادر دل ما را تکان داد😭👆👆
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
فقیر #
مرکز سردار دلها #
کودک #
کولر آبی #
نیازمند #
به دیگران و گروه ها اطلاع دهید گره از کار باز کنیم✌️✌️✌️
May 11
1_4276375728.mp3
3.95M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : عید آمده تا دل پر ز خورشید شود...
🍃🍀🎤حجت اشرف زاده...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به بعضیا باید گفت :
عزیزم تو از شعورت استفاده کن قول می دم اگه تموم شد من بازم برات می خرم🤣🤣
#ایران_قوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
باید به بعضیا گفت : بیکار نشینید ، بیاید با احساسات هم بازی کنید !🤣🤣
#ایران_قوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
گفت ....با پــدر و مادر جملـه بســاز ...
گفــتم :مـن بـا پـدر و مادر جـملـه نمـیسازم.....
دنیـــامو میســازم....
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی به خواب
💫دوستـانم آرامـش،
🌸به بیداریشان آسایش،
💫به زندگیشان عافیت،
🌸به ایمانشـان ثبـات،
💫به عمـرشـان عـزت،
🌸به رزقشـان برکـت،
💫وبه وجودشان سلامتی،
🌸عطا بفرما
💫شبتـون آروم
⭐️🌟✨🌙💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
ای چاره ی درخواستگان ادرکنی
ای مونس و یار بی کسان ادرکنی
من بیکسم وخسته ومهجور وضعیف
یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستسیزدهم 🌺
خدایا این یکیو دیگه کجای دلم بذارم،به خاطر آیاز مجبور بودم هنوزم تحملشون کنم چون اگه آنام میفهمید پسرش با ماهرخ دستش تو یه کاسس حتما ناراحت میشد،خدا رو شکر آنامم تا بهبودی کامل آقام دست رو دست گذاشته بود و بارداری قلابی ماهرخ رو برملا نکرده بود،وگرنه کی میخواست دهن اونو بسته نگه داره!
با قدم هایی محکم به رباب خانوم نزدیک شدم:-خیر باشه رباب خانوم اینجا چیکار میکنین!
هول زده کاسه ای از روی میز برداشت وگفت:-اومدم یکم حلوا برای دخترم ببرم بوش تموم عمارت رو برداشته!
-مطمئنین؟آخه گمون میکردم زعفرون برای زن آبستن مثل سم میمونه!
خنده ای مصنوعی کرد و گفت:-برای ماهرخ نمیخوام که دختر برای رعنا میبرم،البته اگه عیبی نداره!
نگران نگاهی به ظرف حلوا انداختمو با شک به این که چیزی قاطیش کرده باشه اخمامو بیشتر کشیدم تو هم:-بهتر نیست اول کمی ازش بچشین ببینین خوب شده یا نه.
لبخندی مصنوعی به لب نشوند و قاشق پری حلوا از دیگچه کوچک آنام برداشت و یکدفعه ای بلعیدش و سری تکون داد و گفت:-قبل از اینکه بیای یکم ازش خوردم خیلی خوب شده!
نفس راحتی کشیدمو با اینکه زیادم از رعنا خوشم نمیومد بهش اجازه دادم تا ظرفی حلوا براش ببره،صبر کردم تا از مطبخ بیرون رفت و پشت سرش منم قدم برداشتم سمت اتاقم که صدای آرات که داشت صدام میکرد مانعمشد،لبی به دندون گزیدمو دستی روی قلبم که بی مهابا میکوبید گذاشتم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم به سمتش چرخیدم و همونطور که به کف حیاط نگاه میکردم سلام کردم!
جواب سلاممو داد و بی مقدمه گفت:-گفته بودی آدم بفرستم ده بالای چشمه!
با چشمای گشاد شده سر بلند کردمو هول زده پرسیدم:-خب؟
-انگاری زیادی نگران حالشی!
دوباره نگاهم دوختم به انگشتای دستمو گفتم:-خودت که میدونی چرا نگرانم،اگه دهن باز کنه و چیزی از وضعیت لیلا بگه...
-خیلی خب میدونم نیازی به توضیح نیست،امروز صبح قاسم رو فرستادم سر و گوشی آب بده میگفت همه چیز عادی بوده،چیز عجیبی هم ندیده!
-پس چرا عمه حتی برای عیادت از آقاجونمم نیومده؟مطمئنم تا الان خبرا به گوشش رسیده،حتما فرهان همه چیز رو بهش گفته که حاضر نشده برای دیدن آقاجونمم بیاد،اگه عمه بدونه کم کم همه با خبر میشن اون وقت معلوم نمیشه چی به سر لیلا میاد!
نفسی بیرون داد و گفت:-نگران نباش،گمون میکنم تا اون موقع سهیلا خاتون لیلا رو از شر اون بچه خلاص میکنه،خبرش رو دارم یکی دو تا از کلفتا رو فرستاده خونه جمیله!
-اما اگه بلایی سر لیلا بیاد چی؟
-نمیدونم اما بهتره تو این مسئله دخالت نکنی،صلاح ملک خویش خسروان دانند،حتما مادرش از منو تو بیشتر به صلاح دخترش فکر میکنه،در ضمن دلیلی نداره تو تاوان گناه یکی دیگه رو پس بدی،خودش خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه!
-ممنون که کمکم کردی!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:-دیگه کمک کردن بهت انگار که یکی از وظایفم شده،اما لطفا فقط تا وقتی عمو سرپا نشده دردسر جدید درست نکن اصلا وقت سر خاروندن ندارم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهاردهم 🌺
نگاه چپ چپی بهش انداختم خنده دندون نمایی کرد و گفت:-میرم غذای اون مردیکه رو بدم تا وقتی عمو سرپا شه باید زنده بمونه!
سری تکون دادمو دستامو گرفتم جلوی دهنم و سعی کردم با حرارت نفس هام گرمشون کنم نمیدونم به خاطر سرمای هوا بود یا اضطراب هم کلام شدن با آرات اما حسابی لرزم گرفته بود،دویدم سمت مهمونخونه و خودمو رسوندم پیش آقام و پاهامو دادم زیر پتو،با چشمایی خمار نگاهی بهم انداخت و لبخند کمجونی روی لبش نشوند:-بهتری آقاجون؟
سرش رو به معنی مثبت تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد پرسید:-خواهرت کجاست؟هنوزم نمیخواد منو ببینه؟
با غم ازش رو گرفتمو چشم دوختم به پارچه روی کرسی:-آقاجون مگه میشه نخواد شمارو ببینه میدونین که لیلا به خاطر عروسیش حالش خوب نیست!
-میدونم دختر اینو من از هر کسی بهتر میدونم،منم یه زمانی خیال میکردم هیچ وقت نمیتونم با آنات ازدواج کنم،اون روزا حالم حتی از الانم بدتر بود،شما تموم زندگی منین خیلی برام سخته که میبینم اینجوری زجر میکشین و کاری از من ساخته نیست!
پتو رو کشیدم روشو گفتم:-پس سعی کنین زودتر خوب شین،چون همه ما بهتون احتیاج داریم!
لبخندی زد و اشاره ای کرد که سرمو جلو ببرم و بوسه ای روی پیشونیم نشوند!
دلم میخواست در مورد لیلا همه چیز روبه آقاجون بگم قبل از اینکه فرهان یا عمه تموم ده رو پر کنن،اما میترسیدم،با صدای در و پشت بندش داخل شدن آیاز بوسه ای روی دستای آقام نشوندمو از اتاق بیرون رفتم!
خدارو شکر رابطه آیاز و آقام خیلی خوب شده بود،اما هنوز شرمندگی توی حرکات و رفتارش موج میزد،همه سعی کرده بودن با شرایط به وجود اومده خودشون رو وفق بدن حتی بی بی که با اینکه هوشش سر جاش نبود و به خاطر شوکه وارد شده بهش همه چیز رو با هم قاطی میکرد مدام دستور میداد برای نوه اش اسپند دود کنن فقط منو لیلا بودیم که هنوز آیاز به عنوان برادر نپذیرفته بودیم،خودش هم خوب میدونست چرا!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻