هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام دوستان عزیزم عصرتون بخیر
کسانی که دوست دارند در مسابقه ی #سكوتآفتاب🪴شرکت کنند جان نمونند
#سكوتآفتاب🪴▶️ رو مطالعه کنید به زودی سوال های مسابقه در کانال هامون قرار خواهد گرفت🌸🌸🌸
@kamali220
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست
گر این جهان بپا شده بهخاطر صفای توست
ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز
بگو کدام لحظهها ظهور روی ماه توست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستیازدهم 🌺
و همونجا بغضش ترکید:-میدونی چقدر نگرانت بودم،هیچ وقت خودم رو به خاطر تنها گذاشتنت نبخشیدم...
همون شبی که سرت زخم شد دزدیدنت تموم این پونزده سال نگرانت بودم اما دلم گواهی میداد که زنده ای،هیچ وقت از برگشتنت نا امید نشدم پسرم،آیاز دوباره اشکاشو پس زد و اینبار اون آنامو بوسه ای پشت دست آنام نشوند و به گفتن کلمه ی معذرت میخوام اکتفا کرد...
معذرت میخواد،انگار تموم اون بلاهایی که سرمون آورده رو از یاد برده،اشکامو پاک کردمو به جای اون اخم بزرگی روی پیشونیم نشوندم!
آنام بعد از چند دقیقه ای که توی آغوش آیاز بود شوک زده خودش رو بیرون کشید و نگاهی به چهره اش انداخت:-لیلا؟اونم همه چیز رو میدونه؟نکنه شما دوتا...
با این حرف سرمو زیر انداختمو از اضطراب لبمو به دندون گزیدم و دعا میکردم آیاز از بارداری لیلا چیزی نگه که به جای اون عمو توی موهاش فرو برد و خجالت زده گفت:
-نگران نباش،نذاشتم کار به اونجا ها بکشه،زود همه چیز رو فهمیدیم،خودم با لیلا صحبت میکنم.
آنام نگران نگاهی به صورت آیاز انداخت و رو به عمو گفت:
-حتما خیلی اذیت میشه،آخه این بار بار اولی نیست که توی کارش گره می افته!
پوزخندی روی لبم نشست،آره دفعه اولش نبود همش هم تقصیر آیاز خان بود،برادر خودش،چطور میتونست با این همه کاری که کرده بود هنوزم کنارمون بمونه و در حقمون برادری کنه؟یعنی عذاب وجدان نمیگرفت؟
اگه حال بد آنام نبود همه چیز رو بهش میگفتم،میگفتم باعث تموم بدبختیامون همین پسریه که رو به روت نشسته...
اما حیف که نمیشد!
-میخوام برم خودم با لیلا صحبت کنم،باید بدونه ما همه کنارشیم!
-نیازی نیست الان شرایط لیلا حساسه بذار تنها باشه به علاوه مادری که خودش انتخاب کرده کنارشه مطمئنن خودش آرومش میکنه تو به فکر سلامتی خودت باش!
آنا رو به عمو سری تکون داد و دستشو به سمت آیاز دراز کرد:-کمکم میکنی با هم بریم پیش آقات؟
آیاز چشمی گفت و با همراهی آنام راهی مهمونخونه شدن،هنوز حال آقام چندان خوب نشده بود اما آنام امید داشت گفتن همین حرفا باعث بشه مثل خودش حال بهتری پیدا کنه!
***
-آنا کافیه دیگه بیا بریم بقیه کاراش رو ننه حوری انجام میده!
-نمیشه دختر بعد از این همه سال پسرم رو پیدا کردم میخوام با دستای خودم براش درستش کنم بچه که بود یه کاسه از این حلوا رو تنهایی میخورد میدونم حتما خوشش میاد.
-خودمو کشیدم روی میز و لب ورچیدم:-آنا داره کم کم حسودیم میشه ها،هنوز دو روز نیست پسرتو پیدا کردی دیگه به من توجهی نمیکنی،انگار نه انگار که منم هستم!
-این حرفا چیه میزنی دختر،تو دیگه خانومی شده برای خودت،سهم تو و لیلا سواس،دخترم چند روزیه از اتاقش بیرون نمیاد میخوام به بهونه این حلوا هم شده برم و یه سر بهش بزنم،خیلی نگرانشنم،میدونم الان چه حسی داره منم یه زمانی خیال میکردم هیچوقت دیگه نمیتونم به آقات برسم میگفتن بهم حرومین!
مضطرب از میز پایین پریدم:-نه آنا تو نرو،میترسم دوباره سهیلا خاتون اذیتت کنه،بذار من براش میبرم!
-نمیشه تا خودم نبینم خیالم راحت نمیشه!
مطمئن بودم اگه آنام حال لیلا رو ببینه میفهمه یه چیزی رو پنهون میکنه،اگه بفهمه آبستنه چی؟خدایا اون موقع دیگه توی عمارت غوغا به پا میشه،کم و بیش از حال لیلا با خبر بودم،حتی یک مرتبه دیده بودم لب چاه ایستاده و اگه آیاز به موقع نرسیده بود ممکن بود بلایی به سر خودش بیاره،حال آیازم دست کمی از اون نداشت با این که هنوز بهش حس خوبی نداشتم اما میدیدم چطور نگران لیلاست،یکی دو بار دیده بودم که میخواست به عمو همه چیز رو بگه اما آرات نذاشته بود،چون اون بهتر از همه از قوانین عمارت با خبر بود،میدونست اگه کسی خبر دار بشه لیلا به این راحتی بخشیده نمیشه،از طرفی هم میدونستیم با جلو اومدن شکمش کم کم رازمون بر ملا میشه،اما دنبال فرصت میگشتیم تا بدون اینکه دردسری درست بشه،خودمون همه چیز رو حل کنیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستدوازدهم 🌺
با صدای آنام چشم از کاسه های کوچک حلوا گرفتم:-بیا دختر اینم سهمه تو،میرم برای آقات و لیلا ببرم،این یدونه هم بمونه اینجا تا وقتی پسرم از سر کارش برگرده!
لبخند غمگینی به لب نشوندمو سری به نشونه مثبت تکون دادم،خداروشکر توی این چند روز حال آقام بهتر شده بود،هنوز نمیتونست بشینه و کارای خودشو انجام بده،اما بازم بهتر از قبل بود فقط رسیدگی به امور رعیت رو گذاشته بود به عهده آرات و آیاز هم که به زمینا و کشاورزا رسیدگی میکرد،قاشقی از حلوا برداشتمو توی دهنم گذاشتم،شیرینیش به اندازه از بین بردن تموم تلخیای اون روزام نبود اما حس خوبی بهم میداد،ظرفمو برداشتمو رفتم سمت درخت رو به روی مطبخ و تکیمو دادم بهش و مشغول خوردن شدم،میخواستم برای چند لحظه هم شده از فکر و خیال آدمای عمارت خارج بشم،حتی دیگه حوصله فالگوش وایستادن و شنیدن حرفای آنامو لیلا رو هم نداشتم،دیگه رسما فهمیده بودم هر چی کمتر بدونم غصه های زندگیمم کمتر میشه!
دایی ساواش ،زن و بچه اش رو راهی کرده بود و خودش و خانوم جون مونده بودن،چون هم نگران حال بی بی بود که بعد از چاقو خوردن آقام حال خوشی نداشت و هم دلش نمیومد آنامو تو همچین شرایطی تنها بذاره!
به علاوه حالا که فهمیده بود آقام زن دیگه ای گرفته و حتی گمون میکرد باردار باشه،منتظر بود تا با بهتر شدن حالش ازش حساب پس بگیره!
تو این مدت ماهرخ انقدر کولی بازی درآورده بود که دیگه همه فهمیده بودنو آقامو به خاطر این کارش سرزنش میکردن!
با دیدن آرات که دستش رو گذاشته بود پشت سر پیرمردی و به خارج از عمارت هدایتش میکرد،خودمو کشیدم پشت درخت،از اون روز که اون حرف بی اختیار از دهنم پریده بود و ازش خواسته بودم بامن عروسی کنه مدام خودمو ازش پنهون میکردم،روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم و توی این چند روز به جز همین دیروز که ازش خواسته بودم از عمه و فرهان خبر بگیره یک بارم باهاش هم کلام نشده بودم،اما میدونستم اونم به اندازه من به وضعیت لیلا اهمیت میده حتی برعکس من رابطش با آیاز خوب شده بود انگار که سال هاست باهم برادرن،همینم حرص منو در میاورد چطور میتونست تموم کارایی که با من و لیلا کرد رو فراموش کنه...
آهی کشیدمو قاشق آخر حلوا رو توی دهنم گذاشتمو از جا بلند شدمو راه افتادم سمت مطبخ و خواستم وارد بشم که با دیدن رباب خانوم که کنار ظرف حلوا ایستاده بود اخمام درهم شد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💝
سلام صبحتون بخیر
برخیز مثل خورشید باش
طلوع کن نور بتاب
باعث شادی شو
امروزتان سرشار از
زیبایی و نشاط
و اتفاقات شادی بخش
نگاه پرمهر خدا
همراه لحظه هایتان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مادری با ۳ کودک یتیم در تهران بدون کولر 😔
پیامک امروز مادر دل ما را تکان داد😭👆👆
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز هزینه
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح های خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
فقیر #
مرکز سردار دلها #
کودک #
کولر آبی #
نیازمند #
به دیگران و گروه ها اطلاع دهید گره از کار باز کنیم✌️✌️✌️
May 11
1_4276375728.mp3
3.95M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : عید آمده تا دل پر ز خورشید شود...
🍃🍀🎤حجت اشرف زاده...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به بعضیا باید گفت :
عزیزم تو از شعورت استفاده کن قول می دم اگه تموم شد من بازم برات می خرم🤣🤣
#ایران_قوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
باید به بعضیا گفت : بیکار نشینید ، بیاید با احساسات هم بازی کنید !🤣🤣
#ایران_قوی🇮🇷
#خندهکده😉😊
@khandeh_kadeh
😜❅☺️❅😜
گفت ....با پــدر و مادر جملـه بســاز ...
گفــتم :مـن بـا پـدر و مادر جـملـه نمـیسازم.....
دنیـــامو میســازم....
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠