┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
خوش به حال دشت و صحرا و دمن
که مسافرشان از سفر آمد
ولی
ولی ما
سالها چشم انتظار بهار
زندگی مان هستیم
الا که راز خدایی
خدا کند که بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهفدهم 🌺
اینو گفتمو از در اتاقش بیرون زدمو پناه بردم به اتاق سوت و کورم،بغض بدی راه گلومو گرفته بود رفتم زیر پتو و صدای هق هقم رو همون زیر خفه کردم!
چند دقیقه ای گذشت کمی آروم تر شدم،اما سبک تر نه!
آهی کشیدمو از اتاق بیرون زدم تا آبی به دست و صورتم بزنم که با صدای بلند کوبیده شدن دری ترسیده دستمو روی سینه ام گذاشتمو چرخیدم سمت صدا...
آیاز ظرف حلوا به دست محکم به در اتاق ماهرخ میکوبید،انگار دیوونه شده بود اینجوری که همه میفهمیدن دستش با این زن تو یه کاسه بوده،تو همین فکرا بودم که آنامم که صدای کوبیدن در رو شنیده بود از اتاقش بیرون اومد،لبی به دندون گزیدمو قدم برداشتم سمتش تا شاید قبل از فهمیدن همه چیز دست به سرش کنم که رباب خانوم در حالیکه سعی داشت ترس خودشو مخفی کنه و خودش رو متعجب نشون بده از اتاق بیرون اومد و آیاز بلندتر داد کشید:-حالا دیگه کارت به جایی رسیده قصد جون منو میکنی؟
رباب خانوم که هم ترسیده بود و هم شوکه شده بود،با رنگی پریده و بریده بریده گفت:-چ...چی؟
راجع به چی حرف میزنین؟
-که راجع به چی حرف میزنم هان؟
-چی شده پسر کی قصد جون تورو کرده؟هنوزم که حلواتو نخوردی؟نکنه بد شده؟
آیاز شرمنده نگاهی به منو آنام انداخت و دوباره سر چرخوند سمت رباب خانوم:-آنا این زن،توی حلوایی که برام پختی زهر قاطی کرده،به خیال خودش خواسته منو از سر راهش برداره...
گفت آنا؟مستقیما به خود آنام گفته بود،اون لحظه توی چهره آنام هم ذوق زدگی موج میزد و هم تعجب،شاید ذهنش نمیتونست حرفای آیاز رو هضم کنه،هر چند حق هم داشت!
رباب خانوم ترسیده در جواب آیاز گفت:-از چی حرف میزنین آقا؟منو چه به این کارا؟مگه من دشمنی با شما دارم؟اصلا مگه شما ظلمی در حق من کردین؟
آنام که با حرف رباب خانوم تقریبا قانع شده بود و باور نمیکرد که اون بخواد قصد جون پسرش رو کرده باشه،نزدیک شد و دستی روی پیشونی آیاز گذاشت:-خوبی پسر؟این حرفا چیه میزنی؟نکنه خدایی نکرده نجسی چیزی خوردی؟
هنوز حرف آنام تموم نشده بود که ماهرخ در حالیکه دست به شکم گذاشته بود از اتاق بیرون اومد:-حتما اشتباهی شده آیاز خان،خودتون که خوب میدونین آنام هیچوقت همچین کاری نمیکنه آخه خوشبختی ما در گرو همدیگه هست!
جمله آخرش رو با حالت طعنه بیان کرد،آیاز که حسابی از تیکه ای که بهش انداخته بود عصبی شده بود ظرف حلوا رو گرفت رو به روی رباب خانوم و گفت:-خیلی خب ازش بخور،ثابت کن راست میگی!
رباب خانوم وحشت زده نگاهی به ماهرخ انداخت و ماهرخ به جای اون گفت:-خب گیرم که زهر توی حلوا باشه،از کجا معلوم کس دیگه ای نریخته باشه؟چرا مادر من باید قربونی گناه دیگرون بشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهجدهم 🌺
با این حرف آیاز دست برد سمت لباس ماهرخ و تو یه حرکت سریع شکمی که با پارچه پنبه دوزی شده برای خودش درست کرده بود رو بیرون کشید:-این چی؟اینو هم کس دیگه ای زیر لباست پنهون کرده؟
ماهرخ که از حرکت آیاز حسابی جا خورده بود جیغ کوتاهی کشید و خودش رو به حالت غش انداخت توی بغل آناش!
آیاز که حسابی عصبی بود داد کشید:-خیال کردی با این چرب زبونیا میتونی قسر در بری؟
کور خوندی،اگه تا الان سکوت کردمو به گناه خودم اعتراف نکردم از سر ترس نبوده فقط ملاحظه حال خان رو کردم،وگرنه منتظر فرصت میگشتم تا همه چیز رو توضیح بدم،هر چند حتما از رفتارم یه چیزایی دستگیرت شده که اینجوری به فکر کشتنم افتادی،خواستی با یک تیر دو نشون بزنی،نه؟
هم رازت رو مخفی نگه داری و هم بچه قلابیت رو خان این عمارت کنی!
اینو گفت و چشم از صورت ترسیده ماهرخ که حالا توی بغل رباب خانوم افتاده بود گرفت و با خجالت نگاهی به آنام انداخت:-آنا من...من باعث شدم خان با این زن ازدواج کنه،اون مرتیکه تموم عمر توی گوشم خونده بود اورهان خان قاتل مادرمه،ازش کینه به دل داشتم عزمم جزم بود تا هر جور شده روزگارش رو سیاه کنم و اولین هدفم از هم پاشی خونوادش بود،براش نامه نوشتم که خبری از پسر گمشده اش دارم و کشوندمش توی کلبه این دختر و با دوایی که به خوردش دادیم از حال رفت و وقتی به هوش اومد بهش اجازه فکر کردن ندادیم،خودشم باورش شده بود که به این دختر دست درازی کرده،دست گذاشتیم روی نقطه ضعفش و به خاطر نجات جون دختراش و حفظ آبروشون مجبور شد عقدش کنه و بیارتش توی این عمارت و از اون روز هر چی بود و نبود برای من تعریف میکرد و منم بهش میسپردم تا یه کارایی برام انجام بده،حتی منصرف کردن خواستگارای لیلا هم کار همین زن بود!
البته من ازش خواسته بودم میخواستم... میخواستم لیلا رو اونقدر تحقیر کنم که به ازدواج کردن با یه پسر روستایی رضایت بده!
سری پایین انداخت و ادامه داد:-میخواستم با اومدن توی این عمارت اول دوماد خان بشمو بعد...بعد با کشتن اورهان خان انتقاممو کامل کنم...
به اینجا که رسید آنام بهش اجازه بیشتر حرف زدن نداد و در کمال ناباوری سیلی محکمی توی گوش آیاز خوابوند، کاسه حلوا از دست آیاز افتاد:-اینو زدم نه برای این که باعث شدی چقدر درد بکشم،فقط برای اینکه قصد جون آقات رو کردی،آقایی که تموم عمرش پی پسر گمشده اش میگشت و نمیدونست همچین نقشه هایی براش توی سر داره،درسته نمیدونستی اون آقاته اما همین چند وقتی که شناختیش باید میفهمیدی همچین آدمی نیست!
اینو گفت و در حالیکه از خشم میلرزید نگاهی غضبناک به ماهرخ انداخت و بدون هیچ حرف دیگه ای برگشت به اتاقش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌼سلاااام ؛ روزتون دلپذیر
🕊🌺📹🎼صبحتون به دلنشینی طبیعت
🕊🌻درود برشما عزیزان صبحتون بخیر و شادی
🕊🌺هر صبح بشارتیست بر ما که
هیچ غیرممکنی را نیست که ممکن نشود
🕊🌼و هیچ شبی را نیست که صبح نشود
🕊🌺همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است
🕊🌸و در پس هر سختی آسانی
🕊🌼در هر اشک نیز لبخندی است
🕊🌺و بعد از هر تلخی ، شیرینی
🕊🌸پس به اسمش گرفتار باشید
🕊🌼و به رسمش امیدوار
🕊🌺که مهربان ترین مهربانان است او
🕊🌸روزتون در پناه پروردگار مهربان
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا
در سکوت شبها
آرام و بی صدا
سرک می کشد
به تک تک شما
بوسه می زند
به آرزوهای رنگارنگ شما
و زمزمه وار می خواند
دوست تان دارم
بیش از تمام ستاره ها
شبتون بخیر
⭐️🌟✨🌙💫
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🏦فروشگاه روسری حوا😍
🥳عرضه کننده انواع روسری باقیمت های مناسب وباورنکردنی😳
👀برای دیدن محصولات ما بیاید اینجا👇
https://eitaa.com/Hjabhava
❤️منتظر حضور سبز وباخیر وبرکت شما بزرگواران هستیم☺️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
فروشگاه حوا تنوع روسری خیلی بالایی داره تشریف بیارید کانالش
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/Hjabhava
این همه رنگ وزیبایی،نیایی تو این کانال🤔🤔🤔بعیده
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ماییم و هوایِ بغض آلود فقط
دلواپسی و غصّۂ مشهود فقط
والله که آسان شود این سختی ها
با آمدنِ حضرتِ موعود(عج) فقط!
🔸شاعر: مرضیه عاطفی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستنوزدهم 🌺
با دهنی نیمه باز به صحنه پیش روم نگاه میکردم باورم نمیشد آنام همچبن کاری کرده باشه، عمو که تا اون لحظه نظاره گر ماجرا بود نزدیک شد و دستی روی شونه آیاز گذاشت و با خونسردی تمام گفت:-به دل نگیر پسر از قدیم میگن چوب مادر گله،اینا همش تقصیر اون مردک بی شرفه تو تقصیری نداری،فقط بازیچه اون شدی،خوب کردی راستش رو گفتی و نذاشتی که بیشتر از این این زن با آبروی آقات بازی کنه!
از سرخی چهره آیاز مشخص بود که غرورش حسابی جریحه دار شده اما از کاری که کرده بود راضی به نظر میرسید،هنوزم مات بودم،گیج تر از همیشه تا الان خیال میکردم آیاز فقط ماهرخ رو راضی کرده تا براش نقش جاسوس رو بازی کنه اما الان متوجه شدم آوردنش به عمارت همکار اون بوده،یعنی اون دو تا مردی که توی باغ میخواستن خفتم کنن رو برادر خودم فرستاده بوده سراغم؟
حتما اگه آقام بفهمه خیلی عصبانی میشه،اما واقعا حق با عمو بود درسته آیاز مرتکب گناه های بزرگی شده اما همه اینا تقصیر اون مردی بود که گوشه طویله افتاده بود،حتی خود آیاز هم قربانی شده بود،تموم کودکی و جوونیش رو با کینه ای بزرگ شده بود که حقیقت نداشت،حتی به جای خانزادگی رعیتی کرده بود،برای اولین بار دلم براش به رحم اومد اونقدری که اشک به چشمام دوید اما برای اینکه بیشتر شرمنده اش نکنم ازش رو گرفتم!
عمو ضربه ای به کمر آیاز زد و گفت:
-برو پسر برو کمی استراحت کن تموم این حرفا بین خودمون میمونه نیازی نیست کسی ازشون خبردار بشه و رو کرد سمت رباب خانوم و ادامه داد:-زود دخترت رو جمع و جور کن تا چند ساعت دیگه از اینجا گورتون رو گم میکنین،اگه اورهان حالش خوب بود و میدید که تموم مدت سرش رو کلاه گذاشتی مطمئن باش اولین زنی میشدی که با دستای خودش به قتل میرسونه!
یالا تا یک ساعت دیگه وقت دارین برگردم وسایلاتونو جمع نکرده باشین مطمئن باشین به هیچ کدومتون رحم نمیکنم،امیدوارم این چند وقتی که اینجا بودی شناخته باشی که حرف الکی نمیزنم!
رباب خانوم با حالت درموندگی گفت:
-آقا درسته دخترم اشتباه بزرگی کرده اما خدا رو خوش نمیاد اینطوری دست خالی بیرونش کنین حالا چطوری باید زندگی کنیم؟
-اونش رو بذار وقتی دخترت به هوش اومد ازش بپرس حتما باید فکر اینجاهاش رو کرده باشه،حواستون باشه از آیاز حرفی پیش کسی به زبون نیارین و الا به پسرت میگم دخترت چطوری با نقشه برادرمو کشونده توی دام خودش اونوقت مجبوری شاهد مردن دخترت به دست پسرت باشی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستبیستم 🌺
رباب خانوم تند تند سری تکون داد:-باشه چشم آقا الان وسایلمونو جمع کنیم،شما رو به خدا به پسرم چیزی نگین وگرنه خون به پا میشه،خودم بهش میگم که مقصر خواهرش بوده!
عمو جدی سری تکون داد و رباب خانوم و با کمک رعنا ماهرخ رو کشون کشون داخل اتاق برد!
و عمو بعد از گذاشتن نگهبانی جلو در اتاقشون رفت پیش آقام،آیاز هم خواست به دنبالش بره که آرات با گذاشتن دست روی شونه اش مانعش شد:
-الان صلاح نیست،تا همینجا هم زیاده روی کردی،برای این کارا خیلی زوده!
-خودت که خوب میدونی نمیشه دست دست کرد.
-اتفاقا من هم برای همین میگم،گفتن حقیقت توی اون مورد همه چیز رو بدتر میکنه،یه راه بیشتر نداریم،درسته خطرناکه اما باید انجامش بدیم،غیر از اون هر کار دیگه ای کنی جون لیلا رو به خطر میندازی.
آیاز عصبی نشست کنار اتاق و سرش رو گرفت توی دستاش،با این همه ظلمی که در حقمون کرده بود این عذاب کشیدن براش مجازات خوبی بود،آهی کشیدمو خواستم برم سمت اتاقم که با شنیدن صدای هق هق و دیدن شونه های لرزونش قلبم به درد اومد،آرات کنارش نشست و در حالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:-پاشو مرد،تو که خبر نداشتی چی به چیه،همش تقصیر اون مردیکه حرومزادس،اون باعث شده همچین حالی داشته باشی.
با این حرف آیاز دستی به صورت سرخ شده اش کشید و سرش رو بالا گرفت:-هنوزم اون توئه؟
-آره تا خوب شدن خان عمو همونجا میمونه.
-خوبه!
اینو گفت و عصبی از جا بلند شد و رفت سمت طویله،آرات نیم نگاهی به صورت نگرانم انداخت و پشت سرش راهی شد...
***
-دختره خیره سر کجا میبریم بهت که گفتم من نمیخوام جایی برم ولم کن!
سرمو به گوش بی بی نزدیک کردمو با صدای بلندی داد کشیدم:-بی بی مگه نگفتی میخوای بری دست به آب؟
-چرا داد میزنی دختر؟مگه من کرم؟تو برو به شوهرت برس خودم میتونم برم دست به آب هنوز محتاج این و اون نشدم.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:-بی بی من آیسن نیستم،دخترشم.
اخمی کرد و با غرور گفت:-میدونم کی هستی هنوز اینقدرام کم هوش وحواس نشدم،حالا که تا اینجا اومدی مواظب این باش تا برگردم!
عصاشو داد به دستمو داخل مستراح شد،پوفی از سر کلافگی کشیدمو منتظرش لب باغچه نشستم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐💫سلاام دوستان عزیز🤚😊
🍃❣🕊روزتون شاد و سرشار از مهر و عشق و ایمان
🍃❣🕊براتون یه دنیا موفقیت و سلامتی و سربلندی ؛ دعا و آرزو داریم.
🍃❣🕊الهی🤲 در کنار عزیزاتون لحظاتی ناب و خاطره انگیز داشته باشین
🍃❣🕊عیدتون مبارک ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Shahram Shokoohi - Bimar.mp3
8.11M
🎧🎼آوای زیبای : بیمار توام...
🎤شهرام شکوهی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠