#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلچهارم 🌺
نزدیکای غروب بود که بقچه به دست از در عمارت بیرون زدیم،همه چشماشون به سرخی میزد و سعی میکردن نگاهشون رواز بقیه بدزدن،به جز آیاز و آرات،آیاز که کلا دلبستگی آنچنانی به عمارت نداشت و آرات هم که انگار کلا احساسی نداشت!
تموم اهالی عمارت رو به روی در به انتظار رفتنمون نشسته بودن،انگار میخواستن مطمئن بشن کسی از ما توی عمارت نمیمونه یکی یکی سوار گاری ای شدیم که قاسم برامون خبر کرده بود،از آدمای آقام فقط قاسم و اصغری مونده بودن و عمو مرتضی که همشون به اندازه ما ناراحت بودن بقیه حتی برای خداحافظی هم حاضر نشده بودن،انگار که با حرفای اهالی ده موافق بودن و میخواستن آقامو برکنار کنن!
همه منتظر آقام و عمو به اینور و اونور نگاه میکردیم که رباب خانوم در حالیکه میخندید نزدیک شد و آب دهنش رو پرت کرد سمت آنام،آیاز عصبی از سر جا بلند شد و خواست از گاری پیاده شه و حسابش رو بذاره کف دستش که آنام مانعش شد و با اشاره ازش خواست جلوی رعیت کار اشتباهی نکنه و بی توجه به رباب خانوم دوباره سرجاش نشست:-هان چیه بذار بیاد پایین بذار ذات واقعیش رو نشون بده،حالا ما شدیم آدم بده کسی که راه و چاه رو نشون ما داده بود شد آدم خوب؟
خدا رو شکر عمرم قد داد این روزارو ببینم،دخترم رو اونطوری از خونه بیرون کردین آهش دامنتون رو گرفت!
آیاز که دیگه حسابی کفری شده بود داد کشید:-دهنتو ببند زنیکه تا خودم نبستمش،خودت میدونی من تو قید و بندای عمارت و این چیزا نیستم دیگه آبرویی هم نمونده که بخوام مراعاتت کنم،یالا گمشو!
-پس چرا نشستی تو که استاد ضعیف کشی هستی،خوب بلدی چطوری از پشت خنجر بزنی کارایی که با آقات کردی هنوز یادم نرفته!
-اگه میخواستم بلایی سرت بیارم الان زنده نبودی ولی اگه تا اومدن آقام اینجا بایستی و بخوای اعصابشو خورد کنی با پسرت اکبر تسویه حساب میکنم نه تو ،هر چند مطمئنم حرفای آتاش خان رو یادت نرفته اگه اینجا ببینتت تیکه بزرگت گوشته!
با این حرف رباب خانوم نگاه آخری به آنام انداخت و گفت:-منتظر باش زن به خاک سیاه میشینی همونجور که دخترم رو بدبخت کردی!
اینو گفت و قبل از اینکه آیاز بخواد واکنشی نشون بده رفت قاطی جمعیت و میونشون گم شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💎ذکر روز جمعه
💎الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
💎خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان (حضرت مهدی) تعجیل فرما
📚
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Alireza Sharbati - Mina Remix 2022 - WwW.Shomal-Music.CoM | @shomalmusic_asli.mp3
10.06M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای محلی مازنی:دلبرِناز ...
🍃🌲🎤علیرضا شربتی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🕊طاووسِ کم نظیری که توی طلوعِ خورشید زمستون بالهای عاشقیشو وا کرده👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🍀داستان و تمثیل🍀🍃
🍃🌲☀️بزرگی را گفتند راز هميشه شاد بودنت چيست؟
🍃🌸☀️گفت:
دل بر انچه نمي ماند نمي بندم؛
🍃⛈🕊فردا يک راز است نگرانش نيستم؛
🍃💐🥀ديروز يک خاطره بود حسرتش را نميخورم؛
🍃🌸☀️و امروز يک هديه است قدرش را ميدانم؛
🍃🌷🌼از فشار زندگي نميترسم...
🍃🏔☀️ چون ميدانم که سختی وفشارهای زمین؛ زغال سنگ را به الماس تبديل ميکند...
🍃🌷❣ميدانم خداي ديروز و امروز خداي فردا هم هست...
🍃🍀💫ما اولين بار است که بندگي ميکنيم
🍃🌷❣ولي او قرنهاست که خدايي ميکند...
🍃💚☀️پس به او اعتماد دارم...
🍃💐☀️براي داشتن اينچنين خدايي هميشه شادم...هميشه شاد...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شبتون مـعطر
💖به بوی مـهربانی خــــدا
💫یادخـدا همیشه درذهنتان
💫الهی دلتــون شـاد
💖و قلب مهربـان تـان
💫هـمیـشه تپنـده بـاد
💫شـب خـوبی در کنار
💖عزیزانتون داشته باشید
💫شبتون بـخیـر و شــادی
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#بیا_آقا_بدون_تو_هوا_نفس_گیره...😔💔
میان تلخی این روزگار ، مهدی جان
دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم...!؟
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلپنجم 🌺
چند دقیقه ای گذشت و آقام بغض کرده از در عمارت بیرون اومد و رو به عمو مرتضی که شونه هاش داشت میلرزید گفت:
-چته عمو مرتضی؟مرد که گریه نمیکنه،قرار نیست بریم اون دنیا که اینجوری میکنی!
عمو مرتضی دستمال توی دستشو کشید به چشماش و بدون اینکه سربلند کنه گفت:-دور از جونتون آقا،حالا ما بدون شما چطور زندگی کنیم؟
-نگران نباش عمو مرتضی،خیال کردی بعد از این همه سال وفاداری دست خالی میذارمت؟
هر ماه میدم مقرریتو میدم قاسم برات بیاره تو نبودمون مراقب عمارت و مرغ و خروسا هم باش،هر چقدر خواستی ازشون ببر خوش و حلالت!
-آقا از این حرفا نزنید به خدا دلم میگیره،به خدا به خاطر این مسائل ناراحت نیستم،بعد این همه سال بهتون عادت کردم دلتنگتون میشم!
آقام لبخند مهربونی بهش زد و دستی پشت سرش کشید:-صبر داشته باش عمو فعلا خودمون هم آواره شدیم اگه ان شاالله قسمت بشه و بریم جایی مستقر بشیم حتما آدم میفرستم دنبالت،خیال کردی بدون تو خواب به چشمای ما میاد؟
عمو مرتضی خم شد و بوسه ای روی دست آقام نشوند و گفت:-خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا!
با این حرف آقام برگشت و نگاه آخرش رو به عمارت انداخت و پرید بالای گاری و عمو آتاش هم پشت سرش اومد و به گاریچی دستور حرکت داد!
همه ماتم گرفته بودن،مشخص نبود آخر و عاقبتمون چی میشه،اینطور که از آقام شنیده بودم مقداری پول براش مونده که حتی برای خرید یه کلبه هم کافی نیست،کسی هم حاضر به خرید عمارت نبود ،انگار همه به کل آقامو طرد کرده بودن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلششم 🌺
حقشون بود یکی مثل فرهان خان دهشون بشه،مردک دیوونه به خاطر لجبازی آب ده رو روی این همه آدم بسته بود،هیچوقت انقدر ازش متنفر نبودم!
-الان برنامت چیه خان داداش؟همه ما که توی اون کلبه جا نمیشیم،باید از الان فکری بکنیم!
آنام سربلند کرد و با صدای گرفته ای گفت:-میتونیم بریم ده پایین اونجا به اندازه هممون جا هست!
آقام نفسی بیرون داد و گفت:-نه قرار نیست دستمونو جلوی بقیه دراز کنیم،این همه توی رفاه بودیم با هم از پس این یکی هم برمیایم،شده خودم کارگری کنم براتون خونه مناسبی پیدا میکنم تا همه کنار هم بمونیم!
آیاز ابرویی بالا انداخت و گفت:-حق با خانه،من از بچگی میون رعیت بزرگ شدم،راه و چاهشونو بلدم،با همدیگه میتونیم از پسش بر بیایم...تازه کلبه بی بی حکیمه هم خالیه مطمئنم محمد اونو در اختیارمون میذاره، میتونیم چند نفرمونم تا درست شدن اوضاع اونجا زندگی کنیم،اینطوری جا برای بقیه هم بیشتر میشه!
با این حرفا غصه بدی توی دلم افتاد،دوست نداشتم آقامو توی یه همچین شرایطی ببینم،همه این اتفاقا تقصیر من بود،کاش هیچوقت با فرهان لجبازی نمیکردم،تو همین فکرا بودم که با حس سنگینی نگاهی سر بلند کردمو نگاهم میخ نگاه آرات شد،با دیدن حلقه اشک توی چشمم اخمی کرد و ابرویی بالا انداخت،حتما میخواست دوباره بهم بفهمونه که مقصر نیستم و نباید خودمو ناراحت کنم اما مگه میشد؟
بینیمو بالا کشیدمو اشکامو پس زدم و لبخند مهربونی رو به لیلا زدم،خدا روشکر حداقل این اتفاقا باعث شده بود خواهرم رو دوباره پیدا کنم،با فشار دستش ته دلم قرص شد،خدا رو شکر همدیگه رو داشتیم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏕☀️سلام دوستان و عزیزان🤚😊
🍃🏕☀️روزتون بخیر و شادی
🍃🏕☀️کامتون شیرین در کنار عزیزاتون
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بخدا که تو دلیل حال خوب منى و
حالى بهتر از کنار تو بودن
سراغ ندارم…
🦋🔷🦋
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
1_5045963700.mp3
4.03M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :خیال آشنا ...
🍃🍀🎤استاد دکتر اصفهانی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠