#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهارم🌺
سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم،خودمم بدم نمیومد دوباره چند دقیقه توی اون کلبه بگذرونم یادآوری خاطراتی که با آقاجون اونجا داشتیم،برام دنیایی می ارزید،دوباره نم اشک توی چشمام نشست،کاش مجبور نمیشدن به خاطر من اینجا رو بفروشن، آنامم اینجا رو خیلی دوست داشت،سر چرخوندمو نگاهی بهش انداختم داشت با گوشه روسری اشکاشو میگرفت،بزاق دهنمو به سختی قورت دادموکنارش ایستادم:-آنا گریه نکن دیگه ما همدیگه رو داریم،قول میدم خودم دوباره اینجارو برات پس بگیرم با همدیگه بیایم توی این کلبه زندگی کنیم،اینجوری حس میکنیم آقاجونم همیشه کنارمونه!
لبخند مهربونی بهم زد و گفت:-ان شاالله،دیگه به جز خوشبختی شما چیزی منو خوشحال نمیکنه،اگه واقعا میخوای منو خوشحال کنی سعی کن خوشبخت بشی، این پسره محمد دوباره پا پیش گذاشته با عموت صحبت کرده نمیخوای بهش فکر کنی؟
ناباور لب زدم:-خود عمو اینو گفت؟یعنی اونم راضیه؟
-نه آیهان گفت اونم اونجا بوده مثل اینکه گفته میخواد پا پیش میذاره،فکراتو بکن دختر آقاجونتم این پسره رو خیلی دوست داشت،منم خیالم بابت تو راحت میشه...
-یالا دیگه راه بیاین من پیرزن رو آوردین توی این بیابون که چی؟یکی هم نیست کمکم کنه،همه فکر قر و فر خودشونن!
با این حرف بی بی فرصت رو غنیمت شمردمو به سمتش قدم برداشتم،خدایا این محمد دیگه از کجا پیداش شد،همیشه بد موقع پا پیش میذاره!
نفس عمیقی کشیدمو با رسیدن به در کلبه از حرکت ایستادم دیدن درختایی که با آقام کاشته بودیم و یادآوری خاطراتش دوباره بغض بدی توی گلوم نشوند،از ته دلم خدا خدا میکردم بتونم برای یه بار دیگه هم که شده داخل کلبه رو ببینم،انگار خدا دعامو شنید و با ضربه ای که لیلا به در زد،زن میانسالی درو بازرکرد و متعجب نگاهی بینمون رد و بدل کرد!
قبل از اینکه چیزی بپرسه لیلا گفت:-سلام خانوم جان من دختر اورهان خانم،اینم مادرمو بی بیم میشه بیایم داخل؟!
تا لیلا اینو گفت زن با خوشحالی درو باز کرد و گفت:-آاااا چرا نشه بفرما تو دخترم،همه بفرمایین چایی هم حاضره!
با داخل شدنش همه یکی یکی وارد شدیم،تموم حواسم پیش آنام بود که چونه اش داشت میلرزید،خیلی سعی داشت جلوی ما اشک نریزه اما انگار بغض امونشو بریده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجم🌺
همیشه میگفت اینجا براش یه جای خاصه،کلی خاطره با آقام توی همین کلبه دارن و آقام برای هدیه عروسی بنچاقشو بهش داده بود،دیدن اشکاش قلبمو به درد میاورد،به خصوص که به خاطر من از دستش داده بود!
چند دقیقه ای روی تخت نشستیم همه بغض کرده به جز بی بی که اصلا نمیدونست کجاست و هنوزم زیر لب غر میزد،نمیدونم به خاطر شنیدن خبر عروسی آرات بود یا یاد و خاطره آقام اما چیزی داشت به گلوم چنگ می انداخت،زن سینی چای رو آورد و نشست کنارمون:-خدا عمر با عزت بده به آتاش خان و اورهان خان رو بیامرزه،این دو تا برادر هیچی از خوبی کم ندارن،بفرمایین!
آنام زیر لب تشکری کرد و استکانی چای برداشت:-شرمنده مزاحم شما هم شدیم!
-این حرفا چیه این جا کلبه شماست،از شما خیلی به ما رسیده خانوم با این حرفا شرمندمون نکنین،اتفاقا همین چند دقیقه پیش آتاش خان اینجا بود داشت سفارشتون رو بهم میکرد گفت که ممکنه بیاین،برای همینم سماور رو روشن کردم!
آنام متعجب ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که با صدای در زن با اجازه ای گفت و رفت سمت در،همه گمون میکردیم آیاز پشت دره اما با دیدن عمو حسابی جا خوردیم،از جا بلند شدمو دستشو بوسیدم:-سلام خان عمو!
با محبت کشیدم بوسه ای روی سرم نشوند:-سلام به روی ماهت خوبی دخترم؟اومده بودم هم سرکشی کشاورزا،احتمال میدادم حتما اینجا پیداتون بشه،خدا رو شکر به سلامت رسیدین!
اینو گفت و رفت سمت بی بی و دستشو بوسید!
آنام لبخند محوی زد و گفت:-ممنونم،همیشه تو هر شرایطی حواستون به همه جا هست،منتظره آیازیم رفته گاری خبر کنه!
-میدونم اتفاقا دیدمش مشتی گاریشو فرستاده ده بالا بار بیاره،باید یه چند ساعتی همین جا منتظر بمونید به سنوبرخانم سپردم ناهار براتون بار بذاره!
با این حرف زن با خوشرویی گفت:-گذاشتم آتاش خان،یک ساعت دیگه غذا حاضر میشه!
-ممنونم سنوبر خانوم پس ما با اجازتون دیگه راه بیفتم که قبل از ناهار برگردیم!
-کجا میری پسر تو که تازه رسیدی؟بشین یکم نفسی تازه کن بعد!
عمو شرمزده نگاهی به من انداخت و گفت:-اومدم پی شما بی بی میخوام با منو آرات بیای خرید...فرحناز کمی ناخوش احواله منم که از این چیزا سر در نمیارم!
-آرات؟مگه اونم اینجاست؟
-: عمو سرچرخوند سمت آنام:
همین بیرون کلبه ایستاده،گفتم نیاد داخل بهتره!
با این حرف تپش قلبم هزار برابر شد،نگاهمو از بقیه دزدیدمو سعی کردم خودمو با اورهان مشغول کنم!
-این چه حرفیه میزنی آتاش خان،آراتم پسر خودمونه اونکه کاری نکرده شرمنده باشه،الان خودم میرم پی اش میارمش!
-نیازی نیست ان شاالله برگشتن برای ناهار خدمت میرسه،خیلی خب بی بی بلند شو بریم که کلی کار داریم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#عید_غدیر_خم
براے عیـد غـدیـر خم چه ڪار ڪنیـم؟😍
💠عقد اخوت
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#فقط_به_عشق_علی ع
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸فنجانت را بياور
🌺صبح بخيرهايم دم کرده اند
🌸ميخواهم سرگل آنها را
🌺برايت بريزم ،
🌸نوش جان کنی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتیازدهم🪴
روز غدیر به فرموده امام جعفر صادق(علیهالسلام) بزرگترین و از بهترین اعیاد اسلامی است. غدیر عیدی است که از تمام اعیاد عظمت و شرافت و فضیلت و حرمتش بیشتر است. در این روز پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو اله) به امر پروردگار حضرت علی(علیهالسلام) را به امامت و خلافت پس از خود منصوب فرمودند و به نص قرآن کریم در چنین روزی اکمال دین و اتمام نعمت الهی بر مسلمانان گردید و به فرموده امام صادق (علیهالسلام) لازم است در چنین روز باعظمتی جشن و سرور به پا نمایند و به دیدار یکدیگر بروند و تبریک و تهنیت بگویند.
💚💚💚💚💚💚
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
بیایید همه با هم جهت تبلیغ #عید_غدیر پروفایلهامون رو تغییر بدیم.
عکس پروفایل 3 😍☝️
#عید_غدیر
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
☆☆☆☆☆☆
#عید_غدیر_خم
براے عیـد غـدیـر خم چه ڪار ڪنیـم؟😍
💠 هدیه میدهم
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#فقط_به_عشق_علی ع
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
و الصبح اذا تنفس، ای نور سلام
معنای قشنگ وتر مَوتور سلام
ای آیهی تطهیر دلم #یا_مهدی
تقدیم نگاه پاکت از دور سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدششم🌺
بی بی که تازه فهمیده بود جریان از چه قراره،عصاشو کوبید زمین و گفت:-من پیرزن رو کجا میخوای ببری تو این سرما،مگه کلفت نوکر نداری؟
عموشرمنده نگاهی به من انداخت و دوباره در گوش بی بی گفت:-بی بی اینجوری که نمیشه آخه باید بزرگتری همراهش باشه،ناسلامتی میره خریده خواستگاری!
-چه خبره مگه دختره شاه پریونه؟از قدیم و ندیم کلفتا این چیزا رو میخریدن،بسپار شیرین برات پارچه بیاره همینجا انتخاب کنیم من جونی ندارم!
-آخه دیگه وقتی نمونده فردا شب خواستگاریع!
-من جایی نمیام همین که گفتم!
با این حرف بی بی عمو دستی به پاش کوبید و از جا بلند شد:-خیلی خب چاره چیه خودم همراهش میرم!
آنام که حال عمو رو دید نفسی بیرون داد و گفت:-میخواین من همراهش برم؟
-آخه...
لیلا پرید وسط حرف عمو و گفت:-آنا ممکنه آرات با شما معذب بشه،اما با من از این حرفا نداره من باهاش میرم چطوره؟اینجوری بی بی هم اذیت نمیشه!
عمو سری تکون داد و گفت:-فکر بدی هم نیست،الان بهش خبر میدم!
با رفتن عمو آنام اخمی کرد و رو به لیلا گفت:-آخه تو کجا میری بی اجازه شوهرت؟میخوای برات حرف در بیارن؟
-چه حرفی آنا؟آرات مثل برادرمه،اصلا آیلا رو هم همراه خودمون میبریم،گناه داره دلش پوسید گوشه خونه یک ساله رنگ بازار رو ندیده!
-نمیشه،آیلا رو کجا میخوای ببری؟میخوای جلوی پسره سکه یه پولش کنی؟
-آنا اینجوری بهتره مگه نمیبینی پسره داخل نمیاد،حتما فکر میکنه آیلا بهش حسی داره،بذار بفهمه براش ذره ای هم مهم نیست،تازه همه میدونن آیلا اونو نخواست!
هنوز حرف لیلا تموم نشده بود که عمو داخل اومد،قلبم داشت وحشیانه میکوبید:-خیلی خب پس بهتره راه بیفتیم سر راه برین پی آیاز اونم همراهتون بیاد!
محکم دست لیلا رو فشار دادم تا چیزی نگه اما بی توجه به من گفت:-خان عمو احتیاجی به آیاز نیست، آیلا رو با خودم میارم!
عمو نگاهی به من انداخت و مستاصل گفت:-از نظر من که اشکالی نداره،اما شاید خودش نخواد...
-نه خان عمو چرا نخواد،آبجی اذیت میشی؟
باید چی میگفتم؟همه چشما روی من بود اگه میگفتم نمیخوام برم همه از حالم با خبر میشدن برای همین بیخیال شونه ای بالا انداختمو لب زدم:-نه چرا اذیت بشم؟اتفاقا خوبه،خیلی دلم برای این دور و اطراف تنگ شده!
عمو با این حرفم نفس راحتی بیرون داد و منتظر همونجا به انتظار ایستاد،لیلا اورهان رو گذاشت توی بغل آنام و زیر نگاه های چپ چپش از کلبه بیرون زدیم،اونقدر مضطرب و عصبی بودم که همه وجودم داشت میلرزید،از لیلا عصبانی بودم،اون که میدونست چه حسی دارم نباید همچین پیشنهادی میداد،حتما میخواسته به عمو اینا نشون بده عروسی کردن آرات برای من هیچ اهمیتی نداره و از این میترسیدم با رفتارام خلافش رو ثابت کنم!
با قدم گذاشتن بیرون کلبه نفس عمیقی کشیدمو دزدکی نگاهی به ارات انداختم داشت اسبش رو جلوی در کلبه میبست،چقدر دلم براش تنگ شده بود،برای اون روزایی که مثل حامی کنار خودم داشتمش،هنوزم همونطور ورزیده و هیکلی بود درست برعکس من که این یکسال حسابی آب شده بودم،همونجور که نگاهش میکردم یکدفعه ای به سمتمون چرخید،مضطرب نگاهمو ازش دزدیدم،دلم نمیخواست با دیدنش دوباره تموم احساسی که چند ماه سعی در فراموش کردنش داشتم دوباره برگرده و همه چیز برام سخت تر بشه،به علاوه اون الان عشق کس دیگه ای رو توی دلش داشت،هر چند برای من باور کردنش مشکل بود و هنوزم خودمو امید میدادم که به خاطر صلاح آبادی یا یه همچین چیزی میخواد ازدواج کنه،به خودم نهیب زدم،اصلا به تو چه دختر،به هر دلیلی میخواد که باشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتم🌺
با این فکر بدون اینکه نگاهش کنم جدی سلامی کردمو دنبال لیلا جلو تر ازش راه افتادم،کمی که از آرات فاصله گرفتیم غیضی به سمتش چرخیدم:-آبجی چرا منو آوردی؟میخوای جلوش سنگ رو یخ بشم؟حتما باید برای اون دختره غربتی پارچه هم انتخاب کنم!
-هیس این چه حرفیه میزنی نکنه واقعا داری حسودی میکنی؟منو بگو گفتم برات اهمیتی نداره آوردمت تا به همه اینو نشون بدم!
خودمو کمی جمع کردمو گفتم:-نه معلومه که اهمیتی نداره،اما تو میدونی من از خونواده عمه و پسراش متنفرم...
-آرات قضیش فرق میکنه اون پسر عمو آتاشه،حالا یه چیزی بینتون بوده دیگه تموم شده رفته،تو هم که فراموشش کردی،خوب نیست هی حرفشو پیش بکشی،تازه بهتره تا قبل از اومدن اون دختره به خونوادمون رفتارتو با آرات عادی کنی،کسی چیزی از گذشته نفهمه بهتره!
پوفی کشیدمو کلافه ادامه مسیر رو پای پیاده تا بازار طی کردیم،سر و صدا و شلوغی بیشتر عصبیم میکرد دلم میخواست هر چه زودتر برگردیم عمارت و برم توی اتاقم و چند ساعتی بیرون نیام!
با رسیدن به بازار لیلا جلو رفت تا نگاهی به پارچه ها بندازه منم کمی عقب تر به انتظار ایستادم،آرات اخم کرده از جلوم رد شد و خونسرد کنار لیلا ایستاد،از این همه خونسردیش حرصم میگرفت،یعنی واقعا دیگه هیچ حسی به من نداشت؟
اصلا من چرا انقدر با دیدنش وا رفتم،حالا که اینجوره بهش نشون میدم منم کوچکترین حسی بهش ندارم!
نفس عمیقی کشیدمو با اعتماد به نفس نزدیکشون شدم و با اینکه از درون قلبم داشت میلرزید کاملا خونسرد کنارشون ایستادمو مشغول برانداز پارچه ها شدمو نگاهم روی پارچه نیلی رنگی ثابت موند،دست بردمو گوشه اش رو لمس کردم،مثل ابریشم نرم بود!
-این چطوره؟
با این حرف لیلا سر چرخوندمو نگاهی به پارچه سرخ توی دستش انداختم!
آرات هم انگار که زیاد خوشش نیومده بود لب ورچید و سری به چپ و راست تکون داد و اشاره ای کرد به پارچه ی توی دست منو گفت:-بد نیست ولی به نظرم اون بیشتر بهش بیاد!
اخمی کردمو پارچه رو رها کردمو رفتم طرف دیگه،بغضی که توی گلوم نشسته بود رو به زور فرو دادم،انگار فهمیده بود من از اون پارچه خوشم اومده و برای حرص دادن من همچین کاری میکرد!
چند دقیقه ای طول کشید آرات به جز اون پارچه چندتا طاقه ی دیگه هم برای خواهرای عروس خرید و همون جا گذاشت تا موقع رفتن ببریمشون،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم،از اینکه همراهشون اومده بودم حسابی پشیمون بودم!
با نزدیک شدنش اخمامو باز کردم،لیلا با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت:-پارچه های خوشگلی خریدیم نه؟
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختمو گفتم:-بد نبودن،بابد صاحبش بپسنده نه من!
با این حرف آرات چشمی چرخوند و پوزخندبه لب جلو تر از ما راه افتاد سمت روسری فروشی،که همون روبه رو بساط کرده بود حتما میخواست برای عروسش شال عروسی انتخاب کنه،ناخودآگاه اخمام دوباره در هم شد،لیلا با دیدن واکنشم نگاهی بهم انداخت و گفت:-راستشو بگو آیلا نکنه تو هنوز به آرات احساسی داری؟
شوک زده ابروی بالا انداختمو گفتم:-این چه حرفیه میزنی آبجی فقط ازش حرصی ام همین،اونم به خاطر فرهانه،اگه شما فراموش کردین من هنوز یادمه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - عنایت امام هادی به فرد مسیحی - حجت الاسلام رفیعی.mp3
2.95M
🌸 #میلاد_امام_هادی(ع)
♨️عنایت امام هادی(ع) به فرد مسیحی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#السلام_علیک_یا_علی_النقی_ع
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ولادت_امام_علی_النقی_الهادی_ع
هرکسی پرسید از نام و تبار و شهرتم
سینه را کردم سپر گفتم که عبدالهادی ام
✍شاعر: مهدی علی قاسمی
#السلام_علیک_یا_علی_النقی_ع
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه امیرالمؤمنین رو دوست داشته باشی یه اتفاقی تو زندگیت میفته که بهشتی میشی . . !💚
#غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بانو مجتهده امین یکی از سالکان الی الله بود که حدود ۴۰ سال قبل از دنیا رفت .اویک زن روحانی مطابق قرآن بود.
ایشان تالیفات و شاگردان بسیاری از خانم ها داشت.
او می گفت: هیچ ریاضت نفسی برای زن مانند خانه داری نیست .لذا بهترین خانه داری ها را می کرد.
دائماً می گفت: زن از خانه شوهر به بهشت می رود یا از خانه شوهر به جهنم می رود.
بانو امین چشم برزخی داشتند ، خیلی از اولیای خدا از جمله آیت الله ناصری این را گواهی دادند.
حکایت معروفی است که ایشان را در خواب در بهشت دیدند و پرسیدند:
آنجا چه چیز بیشتر به درد می خورد؟
ایشان در پاسخ گفتند:
اگر می دانستم صلوات چه گنجی ست که تمام عمر صلوات می فرستادم.
📗 پاورقی کتاب بابا سعید - گروه فرهنگی ابراهیم هادی- صفحه ۹۰
#اهمیت_کار_در_منزل
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
امام هادی(علیهالسلام):
خداوند، دنیا را سرای بلا و آزمایش و آخرت را سرای ابدی قرار داده است و گرفتاری دنیا را سبب پاداش آخرت ساخته و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_3821599081.mp3
3.29M
🎧🎼آوای زیبای : اخماتو وا کن...
🎤بهنام بانی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Morteza Ashrafi - Nore Cheshmi.mp3
2.39M
🎧🎼آوای زیبای : نور چشمی...
🎤مرتضی اشرفی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠