┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷
هرکس تو را ندارد
جز بی کسی چه دارد
جز بی کسی چه دارد
هرکس تو را ندارد
اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصددهم🌺
حدود نیم ساعتی گذشت و با اومدن عمو و آیاز سفره ناهار رو پهن کردیمو بعد از خوردن غذا همراه هم سوار گاری شدیمو راه افتادیم سمت عمارت..
با رسیدن به عمارت یکی یکی پایین رفتیم،عمو همه رو به مهمونخونه دعوت کرد و به عصمت دستور داد تا برامون چای بیاره…
همه با حرف عمو وارد مهمونخونه شدیمو دور هم نشستیم متعجب بودیمو زیرچشمی همدیگه رو نگاه میکردیمو میدونستیم حتما عمو حرف مهمی داره که اینطور دور هم جمعمون کرده،با خودم گمون میکردم حتما میخواد برای مراسم آرات دعوتمون کنه اما سینه ای صاف کرد و دست برد توی جیبش و تکه کاغذی بیرون آورد و گرفت سمت آنام:-میخواستم توی کلبه بهت بدمش اما گفتم شاید جلوی صنوبر خانم درست نباشه،بنچاق کلبه هست میدونستم چقدر اونجا رو دوسش داری،هر طور که بود پسش گرفتم...
اشک توی چشم آنام حلقه زده بود،هیچی نگفت فقط لبخند غمگینی روی لب نشوند!
-از الان به بعد هر جا دوست داشتی میتونی زندگی کنی من از خدامه اینجا کنار من باشین،اما مجبورتون نمیکنم!
آنام اشکاشو با گوشه روسری پس زد و سری تکون داد:-ممنون آتاش خان،منم از خدامه اینجا بمونم حداقل تا وقتی آیلا هم سر و سامون بگیره، بابت کلبه هم نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم!
با این حرف عمو خوشحال لبخند مهربونی روی لب نشوند و بی بی اخمی کرد و گفت:-بعد از عروسی دخترت اصلا نمیتونی اینجا بمونی،عیبه با برادرشوهرت یه جا باشی،مردم حرف در میارن،یا میری خونه ساواش یا خونه ارسلان!
آنام ناراحت سری تکون داد و عمو حرصی خواست چیزی بگه که با اومدن عصمت حرفشو خورد،استکان چای گذاشت رو به روی آنامو طوری که بی بی نشنوه گفت:-خیلی خب تو هم که مثل همیشه اشکت در مشکته،گریه کردن مال بچه هاست،چاییتو بخور که باید پسرمون رو کمک کنی نا سلامتی داره داماد میشه این حرفا بمونه برای بعد!
هنوز حرف عمو تموم نشده بود که عمو مرتضی هول زده اومد در مهمونخونه و خبر اومدن مشتی رو داد،با یادآوری حرف عمو استکان چای توی دستمو فشردم و جرعه آخرشو مثل اینکه زهر باشه به سختی فرو دادم،میدونستم اومده تا برای خواستگاری آرات انگشتر نشون انتخاب کنیم خواستم از جا بلند شمو برم توی اتاقم،اما حس میکردم کوچکترین عکس العملم رو بقیه تعبیر بد کنن و بذارن به حساب حسادت،واقعا هم حس حسادت داشت خفه ام میکرد،هنوزم نمیتونستم آرات رو به خاطر مرگ آقام ببخشم اما نمیتونستم کنار کس دیگه ای هم ببینمش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدیازدهم🌺
با صدای عمو به خودم اومدم یا اللهی گفت و مشتی رو به داخل دعوت کرد و مشتی بعد از کلی خم راست شدن و تعظیم کردن بلاخره صندوقچه اشو گذاشت وسط مهمونخونه و پارچه ای پهن کرد و تموم انگشترای با ارزشی که داشت رو چید روش:-بفرمایین خانم بزرگ،نمونه این کار رو حتی توی شهرم نمیتونید پیدا کنید!
بی بی که تقریبا عاشق طلا بود نزدیک شد و یکی یکی انگشترا رو از نظر گذروند و رو به مشتی گفت:-خودت میدونی چقدر انگشتر دارم که از تموم اینا قشنگتر و بهترن،اما جوونای این دوره قدر نشناسن،پیش خودشون خیال میکنن ما قدیمیا چیزی سرمون نمیشه،میخواد برای عروسش طلای جدید بخره،مبارکش باشه،الانم بهتره خودش انتخاب کنه!
آنام لبخندی زد و گفت:-بی بی کی گفته طلاهای شما بده،دیگه مثلشون پیدا نمیشه،فقط انگاری آرات دلش میخواد علاوه بر کادویی شما یه هدیه هم از طرف خودش برای عروسش بخره!
-خیلی خب بخره کی جلوشو گرفته این همه انگشتر!
-بی بی آخه میخواد شما براش انتخاب کنی،نه که دست شما خوبه!
با این حرف بی بی کمی رام شد و زیر چشمی نگاهی به آرات انداخت و جدی پرسید گفت:-راست میگه؟
آرات که از حرکت بی بی خنده اش گرفته بود لبخندی زد و دست بی بی رو بوسید و گفت:-معلومه بی بی،یادت رفته میگفتی خودت برای عروسم انگشتر انتخاب میکنی؟
بی بی پشت چشمی نازک کرد و لبخندی با ناز روی لبش نشوند:-خیلی خب خودتو لوس نکن،من دیگه پیر شدم چشمام درست نمیبینه،دختر خودت بیا جلو ببینم کدوم یکی از نظرت بهتره؟نا سلامتی عروسی!
با این حرف مثل اینکه بهم برق وصل کرده باشن شوک زده نگاه عصبانیمو از آرات گرفتم،لیلا خیلی سریع جلو رفت و بی بی نگاهش روی من ثابت موند:-نکنه گوشات سنگین شده دختر؟
خواستمحرفی بزنم که با اشاره آنام ساکت شدم،نفسی حرصی بیرون دادمو خودمو کشیدم نزدیک پارچه تا فقط بی بی رو راضی کنم،همه یکی یکی انگشترارو نگاه میکردن و من از حرص تموم پوست لبمو کنده بودم،آنام که انگار حالمو فهمیده بود نگاهی بهم انداخت و گفت:-آیلا برو یه چایی دیگه برای بی بی بریز و بیار!
نفس راحتی کشیدمو تا خواستم نیم خیز بشم بی بی دستمو کشید سمت خودشو گفت:-لازم نکرده من بیشتر از یه استکان چایی نمیخورم،بذار ببینم این انگشتره تو دستت چطوریه!
اینوگفت و انگشتر رو فرو برد توی انگشتم:-ببین عروس،خوبه نه؟
آنام معذب نگاهی به دستم انداخت و گفت:-خوبه بی بی،مگه میشه سلیقه شما بد باشه!
نگاهی به انگشتر انداختم،زیادی خوشگل بود،اونقدری که نمیخواستم آرات اونو برای عروسش انتخاب کنه،برای همین بیرونش آوردم و انگشتر ظریفی که حتی زردی رنگ طلاش کم رنگ تر از بقیه به نظر میرسید برداشتمو گرفتم سمت بی بی:-این قشنگ تره بی بی!
بی بی با چشمای بیرون زده انگشتر رو از دستم گرفت و گفت:-این چیه دختر؟ به زور میبینمش،شوهرت حق داره از من بخواد برات انتخاب کنم،این در شان خانواده خان نیست،برای رعیت جماعت خوبه!
دوباره همون انگشتر رو برداشت و گرفت سمت مشتی:-همین خوبه،اینو بزار کنار!
سر بلند کردمو غیضی نگاهی به آرات که پوزخند به لب تماشامون میکرد انداختمو با حرص از جا بلند شدم،نفسم به زور بالا میومد،دلم میخواست برم جایی که هیچ کس نتونه پیدام کنه یا حتی اصلا آب بشمو برم توی زمین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست از دامان
شب برداشتم
تا بیاویزم
بہ گیسوے سحر
تیرگے پا
میڪشد از بامها
صبح میخندد
بہ راہ شهر من
🍃🌷📚سهراب_سپهری
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_6017032818423499493.mp3
1.1M
🎧🎼آوای شاد وزیبای : ای عاشقان ...
🎤علیرضا عصار...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20220429-WA0080.mp3
7.1M
🎧🎼آوای شاد وزیبای :خوش بحالم ...
🎤حمید هیراد و مصطفی راغب...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
enc_16581591953983524323193.mp3
3.04M
♡ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
بین شاها علی پادشاهه
نجفش برای ما پناهه...
مولودی
#نماهنگ #عید_غدیر
#حسن_کاتب_کربلایی
@hedye110
پول گرفتی بازی کردی، بعدا که کاسبی کساد شد، شدی اپوزیسیون. حالا چرا تلویزیون باید بخاطر یه ایکبیری کل سریال رو هوا کنه؟
کی اصلا با تو کار داره اسکل، آیفیلم کارش همینه😄
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو صدبار ببینید و یادتون باشه همینا، همین مامانا، فردا ضجه میزنن و خودشونو تیکه پاره میکنن که هزینهی مهمانی غدیر و پیاده روی اربعین و هیئت و حج و فلان و بهمان رو چرا صرف فقرا نمیکنید...
🤣 #کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠