#سلام_امام_زمانم
مَهدی جانَـــــم❢
ما "وبال" تو هستیم،
دعا کن از دست این ″واو″ها رهایی یابیم
و بال بزنیم در هوایتــــــ🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتهشتم 🌺
پشت کرد بهم و خواست بره که با حال بد قدم برداشتم سمت درخت دستم رو تکیه دادم به تنه اش،نمیدونستم چی میخوام،نه میخواستم آتاش رو از دست بدم،نه عذاب وجدانم میگذاشت درست کنارش زندگی کنم!
با عقی که زدم تموم محتویات معدمو بالا آوردم حالم بد بود،از همیشه بدتر!
آتاش نزدیکم شد دستی به گردنش کشید و نگران گفت:-پاشو کمک میکنم برگردی کلبه میرم طبیب خبر کنم!
-احتیاجی نیست!
-اوووووف هنوزم نمیخوای تمومش کنی؟بس کن این لجبازیات رو دیگه بچه نیستیم،من خودم رو ثابت کردم خیلی وقت پیش اما الان می خوام تکلیف خودم مشخص شه تکلیفم با تو!
تویی که هنوز توی گذشته گیر کردی،خیال کردی اورهان راضیه اینجوری خودت رو زجر بدی؟اصلا مگه تو چند سالته که بخوای بقیه عمرت رو عزا بگیری؟ من اورهان رو از تو بیشتر دوست داشتم ،برادرم بود از گوشت و خونم بود،اما رفت…
نذاشتم ادامه بده و طوری داد کشیدم که صدام منعکس شد:
-بس کن،نمیخوام بشنوم،نمیخوام از مردن اورهان حرفی بزنی،آره من توی گذشته گیر کردم،نمیتونم فراموشش کنم،هنوز نمیتونم…
صدای حرکت پاش روی سنگ ها نشون از قدمای نزدیکش بود،وقتی حضورش رو پشت سرم حس کردم بی اختیار شدت گریه ام بیشتر شد.
صدای ارومش پیچید:
-باشه، باشه ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.
چند ثانیه تو سکوت گذشت تنها نفسای نامنظم از اشک هام و نفسای عمیق آتاش از شدت خشم شنیده می شد. پشت سرم وایستاده بود و می فهمیدم داره خودخوری می کنه!
با بغض گفت:
-بسه دیگه،گریه نکن،برمیگردیم عمارت از هم جدا میشیم،به کسی هم اجازه نمیدم بیرونت کنه،راستش رو بخوای همون موقع هم میتونستم جلوشون درام،خودم نخواستم،خواستم شانسمو برای کنارت بودن امتحان کنم تموم تلاشمم کردم،اما انگار قسمت نیست…
آهی کشید و ادامه داد:
-فقط اینو از طرف من یادگاری داشته باش،میخواستم چند ساعت پیش بهت بدمش اما فرار کردی!
دستش رو ازبالای شونم گرفت جلوی چشمم و مشتش رو باز کرد،گردنبند چوبی آویزون شد،دستم رو بازکردم انداخت توی مشتم و صورتش ونزدیک شونم کشید طوری که هرم نفساش رو احساس می کردم.
با افتادنش توی دستم ازم فاصله گرفت و قدم برداشت سمت کلبه،نگاهی به گردنبند انداختم هلال ماه زیبای چوبی،پس چند ساعت پیش داشت اینو درست میکرد!
بینیمو بالا کشیدمو گردنبند رو تو دستم مشت کردم نمی تونستم آتاش رو نادیده بگیرم، شاید قسمت ما هم این بود بعد از اورهان مرهم زخمای هم باشیم!
از جا بلند شدمو با بغض گفتم:
-نمیخوام ازت جدا بشم!
سرجاش ایستاد بدون اینکه برگرده،انگار شوکه شده بود!
بینیمو بالا کشیدمو ادامه دادم:
-میشنوی؟بعد از اورهان تنها کسی که برام مونده تویی،نمیدونم حسم چیه،اما میدونم دیگه طاقت از دست دادن تورو ندارم،شایدم حس دوست داشتن باشه…
سر چرخوندوبرگشت سمتم و متعجب نگاهم کرد و زیر لب گفت:-مطمئنی؟
هقی زدم و گفتم:-تنهام نذار آتاش!
قدم های رفتشو دوباره به سمتم برداشت و کشیدم توی بغلش،مثل بچه ای که به آغوش پدرش پناه برده باشه بهش چسبیدمو دوباره تکرار کردم:-تنهام نذار!
سرمو فشاری داد و در گوشم لب زد:-مگه بمیرم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتنهم🌺
***
آیلا:
آیییییی کوکب خانوم،نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم!
-زور بزنین خانوم جان یکم دیگه مونده!
بی توجه به غرغرای عمه در گوشم جیغ بلندی کشیدمو بعد از شنیدن صدای گریه بی حال روی تشک افتادم،نفسم به زور بالا میومد و چشمام دو دو میزد:-یا فاطمه (س) دختره خانوم!
این حرف لبخند روی لبام نشوند و زیر لب خدا رو شکری گفتم،تموم این چند ماه رو دعا میکردم بچه ی توی شکمم دختر باشه فقط به خاطر اینکه نمیخواستم اسم قاتل آقاجونمو روش بذارم،نفس عمیقی کشیدمو دستمو کمی باز کردم:-بیارش کوکب خانوم،میخوام ببینمش!
کوکب با ذوق لبخند پت و پهنی زد و دامن لباسشو بالا گرفت و از جا بلند شد و خواست به سمتم بیاد که عمه راهشو سد کرد:-بدش به من کوکب،دایه ای که گفته بودمو با خودت آوردی!
با این حرف عمه لبخند از لب کوکب ماسید نگاهی به من انداخت و شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:-بله خانوم!
با غم نگاهی به ننه اشرف انداختم سری تکون داد و گفت:-حداقل بذار بچشو بغل بگیره زن،مگه میخواد بدزدتش؟
-شما بهتره تو این مسائل دخالت نکنین به خاطر آرات قبول کردم اینجا بمونید وگرنه یادم نرفته چه کارایی در حقم کردی،یادته پسرت باهام چیکار میکرد و ساکت میموندی؟الانم ساکت بمون!
ننه اشرف اخمی کرد و گفت:-من جایی که باید ساکت بمونم میمونم،مثل شب عروسی که نگذاشتم انگ بی آبرویی به پیشونیت بخوره،این بچه نتیجه منم هست،نمیذارم عذابش بدی!
-کسی هم قرار نیست عذابش بده،مطمئن باش جای این بچه توی این عمارت از همتون بالا تره،یالا کوکب برو بیارش به اتاقم!
-اما خانوم چی میشه صبر کنین آرات خان تشریف بیارن،بهتر نیست تا اومدنشون صبر کنیم!
عمه ابرویی بالا انداخت و نگاهی جدی به کوکب انداخت:-خان ممکنه تا چند ساعت دیگه برنگرده،خبر نداره که زنش زودتر از موعد زایمان کرده،نمیشه که بچه تا اون موقع گرسنه بمونه، اگه به خاطر شیتیلت میگی خودم بهت میدم برو دایه رو بیار اتاقم!
با این حرف کوکب نگاهی به من انداخت و مستاصل چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت،بی حال تر از اون بودم که اعتراضی بکنم،حتی اگه اعتراضم میکردم بی فایده بود…
حتی زیور هم دلش به حالم سوخت قبل از رفتن عمه از جا بلند شد و رو به روش ایستاد:-دختر تو چرا همچین میکنی؟تا مادرش هست دایه چرا؟یادت رفته بچه ی خودتو از دامنت گرفتن چه حالی شدی؟برای آروم کردنت گفتیم مرده!
-یادمه آنا،اتفاقا خوب یادمه،حالا همون دردی که کشیدم گریبان قاتل پسرمم میگیره!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و ننه اشرف دست تنها مشغول تمیز کردن اتاق شد، چشمام رو روی هم گذاشتمو قطره اشکی از چشمام سر خورد،حتی نذاشته بود جگر گوشمو ببینم،چند ماهه که کابوس همچین روزی رو میدیم،از همون روزی که جلوی تموم بزرگای آبادی همچین قولی به عمه داده بودم
،جون آنام در ازای بچه ام،چاره ی دیگه ای هم نداشتم،اگه دوباره برمیگشتم عقب هم دوباره همچین تصمیمی میگرفتم،آنام به اندازه کافی زجر کشیده بود…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در منطقهای از پاکستان تنها دو خانواده شیعه ساکن هستند، در روز هشتم محرم این عاشقان حضرت سیدالشهداء دسته عزای ۵ نفره راه انداختهاند و حسین حسین گویان مظلومیت اباعبدالله را به نمایش گذاشته اند، بیش از ۵۰ پلیس مردان این دو خانواده را همراهی می کنند تا از تعرض تکفیریها در امان باشند، درود بر این همت و سوگواری خالصانه
لبیک یا امام خامنه ای لبیک یا حسین ع است صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین علیهالسلام 🌴🏴🌴🏴🌴🏴
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرفهای جالب یه دختر کوچولوی عراقی خطاب به برخی زائرین؛
حواست باشه وقتی میای کربلا حسین(ع) نمیخواد که با خط چشم و آرایش بیای
متاسفانه بعضی از اشخاص که به زیارت اربعین و کربلا میرن حرمت نگه نمیدارن.
ان شاءالله که از همین طریق هدایت بشن
بخصوص این بلاگرا و حجاب استایل ها که برای گرفتن عکس و فیلم با تیپ های زننده و ارایششون همیشه خط مقدم هستند .
کاش برخی از خطبا و مداحان ما به اندازه این دختر بچه عراقی فهم و درک از فرهنگ عاشورا و قیام امام حسین (ع) را داشتند.
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید عباس بابایی 🌷
راچقد میشناسی 🇮🇷
حتما کلیپ راببینید بسیار جالب ودیدنی
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر روز
همراه با تمامی آفرینش
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
خدایا دوستت دارم💚
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
#سلام_امام_زمانم
جمالش قبلهٔ دلها، دَمَش حلّال مشکلها
به پشت پردهٔ غیبت، حقیقت همچنان باقیست
دعا کن تا که بازآید، جمالش جلوه گر گردد
نیاید یوسف زهرا، مصیبت همچنان باقیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتاد🌺
اون موقع حداقل مطمئن بودم عمه خوب به بچه ام رسیدگی میکنه،اما خبر نداشتم اجازه ی شیر دادن به بچه ی خودم رو هم ندارمو قراره براش دایه خبر کنن،الان تموم امیدم به آرات بود!
ننه اشرف دستمالای ملحفه های کثیف رو جمع کرد و همونجور که داشت بیرون میرفت زیر لبی گفت:-نگران نباش دختر من آراتمو خوب میشناسم نمیذاره آناش اینجوری جولان بده،بگیر بخواب تا برگردم!
با بیرون رفتنش خدمتکاری داخل شد و همونجا کنار در نشست روی زمین،انگار فرحناز خاتون مامورش کرده بود تا منو بپاد!
بیخیال نفسی بیرون دادمو رو بهش به سختی پرسیدم:-خان برنگشتن؟
ترسیده نگاهی بهم انداخت و گفت:-نه خانوم!
آهی کشیدمو چشم دوختم به در،هیچ وقت خیال نمیکردم اینجوری زایمان کنم بدون لیلا،آنام و آرات،تقصیری هم نداشتن اونا از کجا خبر دار میشدن که قراره هشت ماهه فارغ بشم؟
با صدای بالی رشته افکارم پاره شد:-مبارک باشه عروس خانوم،بچه کجاس؟دختر بود مگه نه؟
اونقدر بغض کرده بودم که حتی نمیتونستم جوابشو بدم،نگاهی به چشمای نم دارم انداخت،آهی کشید و غمگین گفت:-پس پسر بود،من که یه عالمه دعا کرده بودم…لبخندی زد و ادامه داد:-حالا چرا انقدر ناراحتین یه اسمه دیگه اشکالی نداره،خدا رو شکر که سالمه،تا دردتون گرفت و اونجوری داد کشیدین نادری رو فرستادم پی آرات خان،الانه که پیداشون بشه،راستی بچه کجاست؟میشه ببینمش؟
-بالی بیا بیرون دختر،مگه نمیبینی چقدر کار ریخته سرمون،زود باش برو میرزا رو صدا کن بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد اینجا،بگو خانوم بزرگ خبرش کرده،باید تو گوش بچه اذان بخونه و اسمش رو بگه!
-آنا هنوز که خان نرسیده،مگه مراسم نام گذاری نمیگیرن؟
-تو تو این کارا دخالت نکن یالا بلند شوببینم!
بالی سری تکون داد و با ناراحتی از جا بلند شد،بغضی که توی گلوم نشسته بود هزار برابر شد،دلم میخواست از درد و ناراحتی هق بزنم اما جون همونم نداشتم!
-کجا بالی؟خیر باشه،مگه نگفتم بالا سر عروس خانوم بشینی شاید چیزی لازم داشت،الان کجاست؟
با صدای آرات قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد…
سمیه باجی مادر بالی با ابرو اشاره ای بهش کرد تا حرف اضافه ای نزنه،اما بالی بی توجه بهش گفت:
-سلام آقا،برگشتین؟ خوب شد اومدین پسرتون به دنیا اومد،عروس خانومم اینجان حالشونم خوب نیست، منم دارم میرم پی میرزا خانوم بزرگ گفته برای نامگذاری خبرش کنم!
با این حرف آرات با عجله داخل شد نگاهی به من انداخت و با چشمای گشاد شده پرسید:-خوبی؟
بی حال سری به نشونه مثبت تکون دادم،کنارم نشست و عصبی رو به بالی گفت:-احتیاجی نیست بری بالی،برو توی اتاقت کمکی خواستم خبرت میکنم!
-اما آقا خانوم بزرگ گفتن…
آرات عصبی اخمی کرد و رو به مادر بالی گفت:-نشنیدین چی گفتم؟من هنوز بچمو ندیدم بعد شما از خانوم بزرگ حرف میزنین؟
برو به خانوم بزرگت بگو هر چه زودتر بچمو بیاره،میخوام پیش مادرش ببینمش!
مادر بالی ترسیده لبی ورچید و از اتاق بیرون رفت و خدمتکاری که دم در نشسته بود ترسیده از جا بلند شد و بدون اینکه سرشو بالا بیاره پشت سر سمیه باجی هل خورد بیرون!
با هر نفسی که بیرون میدادم همه تنم تیر میکشید،آرات دستمو بالا آورد و بوسه ای روش نشوند:-گمون میکردم حالت بهم خورده،نمیدونستم بچمونو به دنیا آوردی،نگران نباش نمیذارم اسم فرهان رو روش بذارن،هر چی تو بخوای همون میشه،باشه؟
به چهره مظلومش نگاهی کردمو با صدایی که انگار از ته چاه در میومد لب زدم:-دختره…
چشماشو کمی ریز کرد و حرفمو تکرار کرد:-دختره؟منظورت چیه؟
-بچمون رو میگم،دختره!
چند ثانیه ای مات برده نگاهم کرد،لبخند مهربونی زد و نگاهشو ازم دزدید،انگار که اشک توی چشماش نشسته بود،دقیقا حالی که من داشتم وقتی فهمیدم دختره،فشار آرومی به دستش دادم:-خوبی؟
بدون اینکه نگاهمو کنه سری به نشونه مثبت تکون داد و با بغض لب زد:-باورت نمیشه همیشه توی رویاهام تصور میکردم یه دختر مثل خودت داریم،مطمئنم شبیه خودته مگه نه؟
با غم نگاهمو ازش گرفتم:-هنوز ندیدمش!تا به دنیا اومد عمه بغلش کرد و بردش،گفت براش دایه خبر کرده نمیخواد بذاره…
به اینجا که رسید بغضم ترکید آرات عصبی دستی به یقه لباسش کشید و گفت:-آروم باش،مگه من مردم که گریه میکنی؟
تو استراحت کن میرم ببینم حرف حسابش چیه!
اینو گفت و بوسه ای روی پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون رفت!
با رفتنش پلکای سنگینمو گذاشتم روی هم و نفهمیدم کجا رفتم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتادیکم🌺
با رفتن آرات بغض کرده پلکای سنگینمو گذاشتم روی هم انقدر درد کشیده بودمو بدنم کوفته بود که نفهمیدم کجا رفتم…
نمیدونم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای گریه ی بچه ای شوک زده چشم باز کردمو نگاهی به نوزاد زیبایی که کنار دستم خوابیده بود
و صورتش از گریه قرمز شده بود انداختمو ناخودآگاه دستم سر خورد سمت شکمم،با دردی که توی تنم پیچید همه چیز رو به یاد آوردمو ذوق زده چرخیدم سمت دخترم:-میبینیش چقدر خوشگله،درست شبیه خودت!
اشکای مزاحمی که جلوی دیدم رو گرفته بود رو پس زدمو کشیدمش توی بغلم و تا میتونستم ازش بو کشیدم:-نمیخوای بهش شیر بدی؟گمونم گرسنه اس!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو با کمک آرات شروع کردم به شیر دادن بهش و همزمان نگاهمو بین اجزای صورتش میگردوندم:-چطوری آوردیش عمه چیزی نگفت؟
-دایه رو فرستادم بره خیالش رو راحت کردم جایی نمیریم،بهش یادآوری کردم که ما قول داده بودیم از اینجا بیرون نریم نه اینکه بچمونو بدیم اون بزرگ کنه،بهت که گفتم اجازه نمیدم بچمونو قربونی کنه!
چند روز وانمود کن باهاش موافقی چند روز تا حالت بهتر بشه، بعدش دخترمون رو برمیداریمو از این خراب شده میزنیم بیرون میریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه!
متعجب سر چرخوندم سمتش:-چی میگی آرات مگه میتونیم از دست عمه فرار کنیم!
-اونشو بسپار به من فقط تو به کسی حرفی نزن!
-آنام چی میشه؟اگه دوباره رفت سراغ اون؟
-اون آناتو جلوی تموم بزرگای ده بخشیده دوباره که نمیتونه از تصمیمش صرف نظر کنه!
-عمارت چی؟میخوای اینجارو دست کی بسپاری اصلا فکرشو کردی کجا زندگی کنیم؟اگه بریم ده پایین که میفهمن!
-هفت ماهی وقت داشتم به این چیزا فکر کنم،برای خودمون خونه ای توی تهران خریدم،اونجا بزرگه نمیتونه پیموت بیاد!
اینجا روهم میسپارم دست سردار،پسر با جنمیه تو این چند وقته که با نازگل عروسی کرده تا الان رفتار بدی ازش ندیدم!
-اما اینجوری عمه دوباره تنها میشه بعد معلوم نیست دست به چه کارایی بزنه!
-همه اینا تقصیر خودشه من نمیخواستم تنهاش بذارم اما دلمم نمیخواد بچمو بازیچه خودش کنه،نگران آناتم نباش آقاجونم مثل چشماش مراقبشه مگه یادت نیست اون روز چطوری فراریش داده بود؟
بوسه ای روی پیشونی من و بعد روی دستای دخترمون نشوند:-میرم آدم بفرستم ده پایین آنات اینارو خبر کنه،حتما خیلی خوشحال میشه خودمم میرم تدارکات اومدنشونو ببینم،بالی و ننه اشرف رو میفرستم پیشت تا اون موقع میخوام یه اسم خوب برای این کوچولو انتخاب کرده باشی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
#یا_مهـــدے❤️
تا نیایی
گـ➰ـره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@hedye110
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفتاددوم🌺
***
آیسن:
-اورهان؟یالا بیا ببینم باید ناهارتو بخوری!
هنوزم بعد دوسال قلبم با شنیدن اسم اورهان به لرزه درمیومد،هنوزم نبودش آزارم میداد ولی عادت کرده بودم،نمیدونم از سردی خاک بود یا حمایت های وقت و بی وقت آتاش،آهی کشیدمو رو به لیلا که دم در اتاقم ایستاده بود گفتم:-اذیتش نکن الان خودم میارمش!
داخل اتاق شدم و با دیدن اورهان بالای سر سولدوز هینی کشیدمو لب زدم:
-چیکار میکنی اورهان میخوای بیدارش کنی؟
ترسیده دستشو پس کشید:-نه خان جون فقط میخواستم نازش کنم!
عاشق این خان جون گفتنش بودم،آتاش یادش داده بود تا منو خانوم جون صدا کنه و هنوز نتونسته بود کامل یادش بگیره!
لبخندی زدمو آروم بهش نزدیک شدم:
-اما اینجوری فقط بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن،دیدی که خودتم از گریه هاش اذیت میشی!
با دلخوری لبی ورچید و گفت:-خان جون پس کی بزرگ میشن با من بازی کنن؟
لبخندی به روش زدمو گرفتمش توی بغلم:-یکم دیگه صبر کنی مثل خودت قوی میشن!
اینو گفتم نگاهی به چهره معصومشون انداختمو توی دلم بابت داشتنشون خدا رو شکر کردم!
همون چند ماه پیش وقتی میخواستم با آتاش برگردیم عمارت تصمیم گرفتم با خودم بیارمشون…
فکر اینکه مادربزرگشون بخواد برای رضایت ارباب زاده ها یکیشونو از بین ببره دیوونه ام میکرد،البته خودشون به تنهایی که نه مادرشون و مادربزرگشونم آورده بودمو عزال با اون سن کمش تموم اداره مطبخ رو به عهده گرفته بود و دیگه وقتش بود عصمت و ننه حوری رو مرخص کنیم!
هنوز کسی خبر نداشت دو قلوها بچه های غزالن،همه گمون میکردن رو به روی امام زاده پیداشون کردیم،هر چند من هدفم این بود بیشتر به هم نزدیکشون کنم و در آینده به هر دوشون بگم مادرشون چقدر برای خوب بزرگ شدنشون از خود گذشتگی کرده!
با بیرون اومدن اورهان از بغلم رشته افکارم پاره شد:-میرم با آقاجون بازی کنم خان جون!
اینو گفت و قبل از اینکه حرفی بزنم دوید سمت حیاط و هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که توی زانوی آتاش فرو رفت و نزدیک بود بخوره زمین که آتاش جستی زد و زیر بازوشو گرفت و یه دستی کشیدش بالا:-کجا میری با این عجله گل پسر داشتی میفتادی که!
نفس راحتی کشیدم و چشم دوختم به آتاش حتما اومده بود برای ناهار صدامون کنه!
-آقاجون بیا بازی کنیم!
-برو ناهارتو بخور بعدش باهم بازی میکنیم!
-آخه من گرسنه نیستم!
-پس نمیخوای بزرگ بشی و اسب سواری کنی!
-باشه میرم قول دادیا!
-آره قول دادم میدونی که مرد حرفش دوتا نمیشه آفرین پسر بدو برو مهمونخونه الان منو خانوم جون هم میایم!
با این حرف اورهان با عجله به سمت مهمونخونه دوید،لبمو به دندون گزیدمو از جا بلند شدمو تا در مهمونخونه با نگاهم پاییدمش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
۱۷ مرداد ۱۴۰۲