eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 امشب شب جمعه است همه میرن گردش .. گفتم : خیلی دلم می خواد اما می ترسم ,,یا از عزیز خانم اجازه بگیر یا اصلا نریم ...... بی حوصله نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد .. گفت: لیلا پس یکم دف بزن برام .. گفتم : خوب این حرفه تو می زنی ؟عزیز خانم چی ؟ الان میگه تو شیطان رو آوردی تو خونه ی ما ,,نه نمیشه ..... سرم داد زد,, ای بابا هر چی میگم یک عزیز خانم پشتش میاری و انجام نمیدی ..بگو منو دوست نداری ...خودتو خلاص کن .دلت نمی خواد با من بیای بیرون ..بهت میگم عزیز با من ,.... گفتم : نه علی من دیگه به طناب پوسیده ی تو , تو چاه نمیرم ... تو میری اداره و من میمونم عزیز خانم ... گفت چیه یعنی منظورت اینه که عزیز من بد جنسه ؟ دیگه پر رو شدی ها .. گفتم : پر رو هم شده باشم عزیزت با من خوب نیست نمی فهمی ؟ گفت : نباید تربیتت کنه ؟ اون میگه تو هنوز عقل رس نشدی .. داره زندگی کردن رو به تو یاد میده دلسوز توست ... گفتم : آره دارم یاد می گیرم ..دروغ گویی دغل بازی ..بی رحمی و بی انصافی ..چیزایی که تو دامن خاله ام و خانجانم یاد نگرفتم حالا دارم یاد می گیرم .... با بی حوصلگی جوراب هاشو از کنار اتاق بر داشت و همین طور که پاش می کرد گفت : بسه لیلا یک کاری نکن رومون بهم باز بشه حق نداری از عزیز من بد بگی . اون بهترین مادر دنیاست .... از جاش بلند شد و ادامه داد :چیزی نمی خوای ؟میرم خرید ... گفتم : نه خیر ...از اتاق بیرون رفت ودیدم داره با عزیز حرف می زنه ... با همه ی بچگیم فهمیدم که علی متوجه شده بود عزیز خانم پشت در گوش ایستاده .. گفت : عزیز ..چیزی نمی خوای دارم میرم بیرون .. عزیز خانم گفت : نه پسرم برو به امان خدا ... گفت : یکم پول بده حسابی خرید کنم با ماشین بیارم شما اذیت نشی .. گفت : صبر کن برم بیارم ..و رفت .. بعد از چند تا پله اومد پایین و از همون بالا دستشو دراز کرد و پول رو داد به علی و گفت : الهی خیر ببینی مادر زیاد نخر ,,بمونه خراب میشه هوا هم که گرم شده ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 علی رفت .. ساعتی گذشت نیومد .. دوساعت ..پنج ساعت .... کارای خونه تموم شد و من تنها مونده بودم از حرف زدن با عشرت هم دوری می کردم ... نمی دونستم به دلیلی هر بار که با من حرف می زد به نحوی خودشو به من می چسبونه و منو می بوسه و از این کار بی نهایت بیشتر از رفتار علی ناراحت می شدم .... و علی تنها کسی بود که می تونستم بشینم و باهاش حرف بزنم و لذت ببرم .. دلم می خواست برگرده ..کوزه ها رو آب کردم و گذاشتم کنار دیوار که صبح خنک بشه این آخرین وظیفه ی شبها بود ... عشرت گفت : بی خودی منتظر علی نشو فکر نمی کنم زود بیاد ..... اوقاتم خیلی تلخ شد ...و وقتی ساعت از یازده گذشت دلم مثل سیر و سرکه جوشید .. خوب اون ماشین داشت و ممکن بود هر اتفاق براش افتاده باشه ,تنها فکری که می کردم همین بود .. ولی اثری از انتظار و نگرانی تو صورت عزیز خانم و عشرت نمی دیدم ... حتی وقتی به عشرت دلواپسی مو گفتم با خونسردی گفت : چی بهت گفتم؟ چرا گوش نمی کنی؟ .. نگران نباش خودش میاد ... بالاخره عزیز خانم و عشرت رفتن خوابیدن ..و من چشم براه موندم .. خدایا چرا این دونفر اصلا نگران علی نیستن ؟ پس چرا من نگران باشم؟ منم میرم می خوابم .... رختخواب پهن کردم دراز کشیدم .. ولی خوابم نبرد ..و گوش به زنگ بودم که علی بیاد ... مرتب به ساعت نگاه می کردم .... حدود دو نیم شب صدای ماشین رو شنیدم ..با سرعت رفتم درو باز کردم ... تلو تلو می خورد .. چشمش به من که افتاد ..با لحن مستانه ای گفت : الهی قربونت برم منتظر من بودی ؟ منم دلم برات تنگ شده بود .. گفتم : چی شده چرا حالت بده ؟ چرا اینطوری شدی ؟مریضی ؟ .. معطل نکردم و دویدم تو خونه و از پله ها رفتم بالا .. صدا کردم عزیز خانم ..عزیز خانم علی اومده حالش بده .. داره میمیره ... عزیز خانم نشست تو رختخواب و یکم موند تا به خودش بیاد ..یک مرتبه گفت : یا زهرا ..و از جاش پرید و پرسید : چی شده کجاست ؟ گفتم حالش خیلی بده ....و من جلو و عزیز خانم پشت سرم بدو رفتیم پایین .. علی تو راهرو نشسته بود دوپاشو از هم باز کرده بود و سرش رو چسبونده بود به دیوار و با همون حالت مستی .. می گفت لیلا ..لیلا دوستت دارم ..قربونت برم .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - اخلاق نبوی - حجت الاسلام عالی.mp3
2.32M
🌸 (ص) ♨️اخلاق نبوی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @delneveshte_hadis110
یه تئوری ایتالیایی هست که میگه : شاید عشق همون حسیه که وقتی قلب هاتونو باهم عوض می‌کنید، بی‌قرار می‌شید؛ و برای همینه که وقتی از هم دورید، حس بدی دارید؛ چون بدن هر کسی دوست داره، قلب اصلیش کنارش باشه💕                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
شهدا‌شرمنده‌ایم . .
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قلب را با بے قرارے ساختند ابر چشمم را بهارے ساختند انتظارت افضل اعمال من هر ڪسے را بهر کارے ساختند فرج مولا صلواتـــــــ @hedye110
🌾🌾 عزیز خانم یکم بهش نگاه کرد و گفت : پاشو برو بخواب .. علی ...علی جان برو بخواب ..و به من گفت : صبح خوب میشه ..ببرش سر جاش تو زنشی قربون صدقه ی تو میره پس خودتم ببرش تو جاش بخوابه ,, گفتم : خوب چرا اینطوری می کنه ؟ چرا ؟حالش بد نیست ؟ ؟... .عزیز خانم زیر لب گفت : بی خوابم کردی دختر ,, چیزیش نیست ... حتی عشرت هم که از خواب بیدار شده بود رفت دستشویی و نگاهی هم به ما نکرد ... مونده بودم چیکار کنم ..خواستم بلندش کنم نتونستم .. یک بالش آوردم و گذاشتم کنارش و هلش دادم افتاد روی اون ,,یک پتو کشیدم روش و رفتم .... با هزاران معما و غصه تو رختخواب گریه کردم .. خودمو بی پناه احساس می کردم و خانجانم رو می خواستم ... از روزی که عروسی کرده بودم حتی بک بار به دیدن من نیومده بود از بس از روبرو شدن با عزیز خانم وحشت داشت .. حالا حدس می زدم که علی نجسی خورده باشه .. این چیزا رو از نمایش های سیاه بازی می دونستم .. ولی چون تا اونموقع به چشم ندیده بودم نمی دونستم واقعا چطوریه ..تا بالاخره خوابم برد .. یک دفعه با داد و بیداد عزیزخانم بیدار شدم .اون برای نماز صبح بیدار شده بود و وقتی علی رو تو راهرو دید روی زمین خوابیده عصبانی شد و هر چی از دهنش در میومد به من گفت .... صبح داشتم تو مطبخ کار می کردم که علی صدام زد .. لیلا ؟ لیلا ؟ جواب ندادم ..خودش اومد سراغم ... و گفت : تو رو خدا منو ببخش دیشب گیر چند تا رفیق افتادم ازم شیرینی عروسی می خواستن .. دیگه بردمشون بهشون شام دادم ..و طول کشید ... منو می بخشی ؟ گفتم : آره به شرط اینکه منو ببری پیش خانجانم .. امروز می خوام برم ....... علی برق شادی تو چشمش نشست و گفت : چشم فدات بشم همین امروز میریم .. علی به عزیز خانم گفت : سری با افسوس تکون داد که انگار ما می خوایم کار بدی بکنیم .. گفت : هر جهنمی می خوای بریین بریین من که از دست شما خسته شدم ولی ماشین رو نبر من پول ندارم هی بنزین بریزی تو ماشین و با زنت پرسه بزنی .... برامون فرقی نمی کرد..قبول کردن اون برامون کافی بود از خونه زدیم بیرون مثل مرغی بودیم که از قفس آزاد شده .. بال در آورده بودم ..علی با محبت دستم رو گرفته بود و با خوشحال تکون می داد و من بعد از مدت ها صورتم از هم باز شده بود .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 تا سر نواب رفتیم و یکم تخمه خرید ,, درشکه گرفتیم ,, علی منو بغل کرد گذاشت بالا و راه افتادیم بطرف چیذر .... تو راه تخمه می شکستیم علی می خوند و منم باهاش همراهی می کردم .. تا حدی که درشکه چی هم به وجد اومده بود ... و داشت با ما میخوند و بشکن می زد .. و ما که هر دو بچه بودیم به اون می خندیدم و غصه هامون رو فراموش کردیم ... علی باز صداشو عوض کرد و گفت : لیلا ,لیلا .. آیینه می خواد شمدون می خواد ... گفتم شیر بهای نقد می خواد یک شب اعیونی می خواد ... گفت : مهمونی و مهمون می خواد .. ندارم ندارم ندارم .. گفتم ..پس آفتابه لگن هفت دست شام ناهار هیچی ..... و باز من از خنده ی علی ریسه رفته بودم ... آخه اون هنوز باورش نمی شد من که یک زن بودم این شعر ها رو این طور دقیق بلد باشم ... تا به گندم زار های چیذر رسیدیم... قلبم از دیدن خوشه های گندم که طلایی شده بودن به تپش افتاد ... گفتم علی میشه یکم پیاده بشیم ؟ گفت : چشم قربونت برم ,,آقا اینجا نگه دار ....و فورا خودش پیاده شد و منو بغل کرد و گذاشت پایین ...... یک نفس عمیق کشیدم ...و بی اختیار رفتم وسط گندم ها .. دشت وسیعی از گندم جلوی چشممون بود وای که هیچ منظره ای از رقص خوشه ها تو ی باد و هیچ موسیقی دلنواز تر از خش خش ساقه های اون نمی شناختم ... دلم تنگ بود برای روزایی که بدون اینکه اسیر دست عزیز خانم باشم میون این گندم ها چرخ می زدم و اونا رو بو می کردم .... اینجا نه دروغ بود نه ریا ..نه آدم بد,,, گندم بود و گندم ..و رنگی از طلا با بوی خوش و نوایی که انگار تو این دنیا فقط من می شنیدم ..... خدا موسیقی رو از طبیعت به انسان آموخت تا آرامش بگیره ,,و انسان ها این موهبت الهی رو بر هم حرام کرده بودن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
نعمت با بخشش، تداوم می يابد. امام علی ع غررالحكم، حدیث 4344                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد در راه، عزیـزی‌ ست که با آمـدنش هر قطب‌نمـا، قبله‌نمـا خواهـد شد @hedye110
🌾🌾 وقتی دوباره سوار درشکه شدیم , علی به صورت من نگاه می کرد ... انگار متوجه ی شوقی که از دلم به صورتم نشسته بود شده بود ... پرسید : لیلا چرا از دیدن گندم اینطور خوشحال میشی ؟ گندمه دیگه , تو که اینجا بزرگ شدی نباید برات فرقی بکنه ... سکوت کردم ... ولی اینو فهمیدم که من طور دیگه ای به دنیا نگاه می کنم ... وقتی یک پرنده روی درخت می خونه , فکر می کنم برای من می خونه ... وقتی یک گربه رو می ببینم , احساسم اینه که می خواد با من حرف بزنه ... و وقتی شکوفه ها در میان , قدرت خدا رو تو لحظه لحظه ی شکوفایی اونا می دیدم ... بوی خاک رو دوست داشتم و هر صدایی که می شنیدم برای اون ریتم پیدا می کردم و این چیزی بود که خداوند در وجود من قرار داده بود ... از اون کوچه های شیاردار حتی درشکه هم نمی تونست رد بشه , این بود که ما توی میدون پیاده شدیم ... و من به شوق دیدن خانجان , شروع کردم به دویدن ... علی هم پشت سرم می دوید ...  در خونه رو باز کردم ... خانجان تو حیاط بود ... خم شده بود و داشت شیرها رو از توی سطل می ریخت تو قابلمه ... داد زدم : خانجان ... سرشو بلند کرد ... سطل از دستش افتاد و شیرها ریخت رو زمین ... با دو دست زد تو سینه اش و گفت : جان دلم ... مادر اومدی ؟ قربون اون صدات برم , اومدی ؟ ... و هر دو پرواز کردیم به سوی هم و در یک لحظه در آغوش هم قرار گرفتیم و زار زار گریه کردیم ... خانجان سر و روی منو می بوسید و من سرمو تو سینه اش مالیدم و بوش می کردم ... بوی خوش مادر مشامم رو پر کرده بود ... صدای علی در اومد و گفت : خانجان منم اومدم ها , تحویلم بگیرین ... خانجان اشک هاشو پاک کرد و گفت : خوش اومدی ... خیلی خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ... ولی کسی به شما نگفت که باید مادرزن سلام هم برین ؟ نباید فردای اینکه من اومدم به دیدنم میومدین ؟ علی گفت : نه به خدا نمی دونستم ... نمی دونم چرا عزیز به من نگفت ! ... ببخشید ولی من اداره می رفتم , نمی شد دیگه ... راه هم که خیلی دوره ... ولی اگر می دونستم , حتما میومدیم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 خانجان گفت :من برای بچه ام نگران بودم , حساب منو نکردین ؟ چون تا شما مادرزن سلام نمیومدین , من نباید میومدم خونه ی شما ... گفتم : خانجان من فکر کردم از ترس عزیز خانم نمیای ؟  گفت : عزیز خانم مگه ترس داره ؟ وا ؟ از چی بترسم ؟ دخترم چلاق و کور بوده یا عیب و ایرادی داشته ؟ علی گفت : نه بابا , همینطوری میگه لیلا ... واسه ی جریان شب عروسی ... حتما اونو میگی دیگه ؟ هان لیلا ؟ ... گفتم : نمی دونم , همینطوری یک چیزی گفتم ... وقتی وارد اتاق ها شدیم دیدم کلی تغییر کرده ... اتاق کوچیکه آماده شده برای حسین و زنش ... گفتم : به به جهاز آوردن ؟ ... خانجان گفت : آره مادر , قرار بود فردا حسین بیاد و خبرت کنه ... دلم داشت می ترکید که تو نبودی ... حسن می ره خونه ی پدرزنش زندگی کنه ... دو تا اتاق بهشون دادن ... حسین هم فعلا میاد اینجا ... تا یک اتاق اضافه کنیم ... سر برج عروسیه ... علی آقا بذار تا عروسی , لیلا پیشم بمونه ... دست تنهام ... علی دستپاچه شد و گفت : من نیام کمک ؟ خانجان گفت : اگر بیای که خونه ت آب و دون ... ولی گفتی اداره جاتی هستی , نمی تونی ... گفت : ماشین دارم , یکراست از اداره میام اینجا و برمی گردم ... و خندید و ادامه داد : خانجان من نمی تونم از لیلا یک نفس دور بشم ... اینو از من نخواین ... گفت : خدا مهربونترتون کنه ... الهی صد هزار مرتبه شکر ... خیالم از لیلا راحت شد ... همش می ترسیدم و فکر می کردم الان چه بلایی سرش اومده ... علی گفت : خاطرتون جمع باشه , از گل بالاتر بهش نگفتم و نمی گم ... اینو مردونه به شما قول می دم ... من مثل مردای دیگه نیستم , زنم رو خیلی دوست دارم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
هفته ی دفاع مقدس به یاد تمام شهداء صلوات 🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
"ناراحت‌نباش‌رفیق!" خدایی‌داریم‌که‌بخاطر؛ خنداندن‌گلی...! آسمان‌را‌میگریاند .                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹