#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدنهم
معلومه که اولش دوست نداشتم ولی الان دارم و از خدا می خوام تو هم باورم کنی من زیر دست عزیز خانم نابود می شدم ...
می خوام درس بخونم ... ساز بزنم ... آهنگ بسازم ...
آرزوهای من زیاده و پیش مادر تو امکان نداشت ... اگر فقط یک ذره , ببین فقط یک ذره , درکم می کرد به خدا این کارو نمی کردم ...
خوشبختانه تو مرد خوبی هستی ... ببین , برای همین دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا بشم ...
ولی اگر اسم زن دیگه ای رو بیاری حتم داشته باش دیگه منو نمی بینی ... اینو تو گوشِت فرو کن ...
گفت : برو بابا , زن چیه ؟ بهت صد بار گفتم من جز تو کسی رو نمی خوام , هیچ وقت تا آخر عمرم ...
عزیز داره برام دردسر درست می کنه ... خودم با خانواده ی دختره حرف می زنم و فیصله اش می دم ...
ساعت از ده گذشته بود و خاله هنوز نیومده بود و هیچ خبری هم ازش نداشتیم ...
نگران اون بودم ... می ترسیدم باز یکی به ماشینش حمله کرده باشه ...
درد خودم رو فراموش کرده بودم و دیگه داشتم برای خاله گریه می کردم ...
منظر می گفت : خانم هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نمونده بود ...
کمی بعد ملیزمان و ایران بانو با شوهراشون اومدن ... ساعت دیگه از یک گذشته بود و واقعا دلواپس اون بودیم ...
مردا با هم رفتن دنبالش و ما چشم به راه مونده بودیم ...
ولی از خاله خبری نشد ...
هوا داشت روشن می شد که مردا دست از پا درازتر برگشتن ...
ملیزمان رو نمی تونستیم ساکت کنیم ... درست مثل این که خبر بدی بهش داده بودن , گریه می کرد ...
آفتاب که زد , علی لباس فرمش رو پوشید و از من پرسید :می خوای بمونم ؟
گفتم : نه , تو برو بقیه هستن ... کاری جز انتظار از دستمون بر نمیاد که ...
صدای منظر رو شنیدم که فریاد می زد : خانم اومد ...خانم اومد ...
با عجله خودمو رسوندم ... خاله داشت میومد تو خونه ... اونقدر گریه کرده بود که نای راه رفتن نداشت ... دستشو به دیوار گرفته بود ...
ایران بانو و ملیزمان زیر بغلشو گرفتن و مرتب می پرسیدن : کجا بودین ؟ چه اتفاقی براتون افتاده ؟
خاله دوباره شروع کرد به گریه کردن که : تقصیر من بود بچه از دست رفت ... خدیجه مُرد ... باورم نمی شه ... اگر روز قبل رفته بودم شاید اون بچه زنده می موند ...
طفل معصوم مظلومانه مُرد ... مادر نداره , کسی رو نداره ... خدایا چرا اینقدر من بدم ؟ چرا یادم نبود اون مریضه ؟ دیر رسیدم ...
حالا همه با هم گریه می کردیم ... من که خدیجه رو دیده بودم بیشتر ناراحت بودم ...
ولی داشتم فکر می کردم واقعا انسانیت در چیه ؟ اینکه پای آدم نجس نشه و یا به یک سری خرافات اعتقاد داشته باشه ؟ یا انسانیت در وجود زنیه که با تمام وجودش و بدون لاف زدن خوبی می کنه ؟
من می دونستم که ملیزمان و ایران بانو دخترای اون نیستن ولی اون زن کاری کرده بود که اونا هیچ وقت چنین حسی نداشتن و وقتی مادر صداش می کردن , عشق و علاقه تو صداشون موج می زد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صددهم
یک بار دیگه آرزو کردم مثل او باشم ...
یک هفته ای گذشت ... خاله تمام کارای دفن و کفن خدیجه رو انجام داد و عزادار بود ...
کسی نمی تونست باهاش حرف بزنه ... یا گوش نمی کرد یا با تندی می گفت : تمومش کن , حوصله ندارم ...
علی هم دیگه به سراغ عزیز خانم نرفته بود ...
ما همه با هم برای هفت خدیجه از سر خاک برگشته بودیم ...
دخترا از همون دم در رفتن خونه ی خودشون ... خاله خوابید و منم رفتم تو اتاقم ...
علی زیر کرسی خواب بود ...
از صدای در بیدار شد و همین طور که چشمش بسته بود , گفت : اومدی لیلا ؟ بیا پیشم , دلم برات تنگ شده ...
بالای سرش نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : منم همینطور ... ناهارتو خوردی ؟
گفت : خیلی خوشمزه بود , بردم تو مطبخ و ظرفا رو هم شستم که تو اذیت نشی ...
حالا چی به من جایزه میدی ؟
گفتم : تا چی بخوای ؟
گفت : بیا بغلم ...
گفتم : نخیر آقا , یک ظرف شستن جایزه اش این نیست ...
دستم رو کشید و با خنده گفت : بیا اینجا ببینم سرتق ...
همین موقع یکی زد به در ... به هم نگاه کردیم ... فکر کردم حال خاله بد شده ...
گفتم : کیه ؟ بفرمایید تو ...
منظر درو باز کرد و گفت : لیلا جون , خواهرای علی آقا اومدن ، درِ ما رو زدن ...
از جا پریدم ... زود دور و برم رو جمع کردم ...
گفتم : بگو بفرمایید تو ... خاله بیدار نشد ؟
گفت : نگران نباش , هنوز خوابش نبرده بود ...
اقدس و شوکت اومده بودن ...
با من و علی روبوسی کردن و زیر کرسی نشستن ...
من زود چای درست کردم ولی چیز زیادی نداشتم جلوی اونا بذارم ...
علی تخمه خیلی دوست داشت و همیشه می خرید ...ریختم تو یک کاسه و با یک ظرف خرما گذاشتم روی کرسی ...
اقدس گفت : زحمت نکش , اومدیم با تو حرف بزنیم ... بیا بشین ...
گفتم : چشم ... بذارین چایی بریزم , میام ...
سینی چای رو آماده کردم و علی اومد از من گرفت و گفت : تو بشین , قربونت برم ... خسته میشی ...
الانم از سر خاک اومدی ...
شوکت با اون صدای مردونه اش گفت : الهی بگردم , شماها رو چقدر با هم خوب و مهربون هستین ...
منظر در زد و اومد تو ... یک مجمع بزرگ دستش بود پر از خوراکی آجیل و سیب و انار و کلوچه ...
گذاشت رو کرسی و رفت ...
می دونستم خاله برای چی این کارو کرده ...
اون نمی خواست که خواهرای علی از وضع ما با خبر بشن ...
اقدس گفت : خوب لیلا جون , ما اومدیم با تو حرف بزنیم ... اینطوری نمی شه ادامه داد ...
عزیز خیلی از دست تو عصبانی و ناراحته ... خودت هم خوب می دونی که به این راحتی ولت نمی کنه ... رفته برای علی زن شیرینی خورده و پیشکش برده ... بیچاره ها منتظرن علی بره خونه شون ...
تو اینو می خوای ؟ علی زن بگیره ؟ ...
قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ...
با اینکه نمی خواستم , بغض گلومو گرفت و چشم هام پر از اشک شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
﷽ 🌸 ختم دعای فرج 👇
جهت بیروزی حق علیه باطل
و تعجیل در ظهور حضرت ولیعصر ، مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف
برای ثبت بر روی لینک زیر بزنید❤️
https://EitaaBot.ir/counter/3kz
.
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
آرزویم همه این است که در خیمهی تو
بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم
🔸شاعر: جواد پرچمی
#یا_صمصام_المنتقم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدیازدهم
اقدس گفت : تو رو خدا گریه نکن , تقصیر خودته ... زن که اینطوری نمی شه ... تو سرکش و نافرمونی ... همه اینو می دونن ... والله برات تعریف کنم چه چیزایی رو تو زندگی تحمل کردم , باورت نمی شه ... ولی زن باید اینطوری باشه , نباید صداش در بیاد ... تو باید با عزیز می ساختی ...
گفتم : برای چی ؟ من آدمم , اون مثل حیوون با من رفتار کرد ... نمی خوام ...
گفت : نمی خوام که نشد حرف ... آدم خیلی چیزا رو نمی خواد ولی زن نجیب اونه که با همه ی شرایط شوهرش بسازه ... بیا بریم دست بوس عزیز و من واسطه می شم آشتیتون می دم ...
گفتم : آخه اقدس خانم , من با شما فرق دارم ... نمی تونم اون همه توهین و تحقیر رو تحمل کنم ... دلیلی ندارم ...
گفت : حالا خوبه علی بره زن بگیره ؟ امروز راضی نشه , فردا عزیز وادارش می کنه ... اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ ...
علی گفت : چی میگی آبجی ؟ من هرگز این کارو نمی کنم ... خودتون می دونین دنیای من , لیلاست ...
زمین و زمون به هم بریزه من لیلا رو می خوام ... جز اون رغبت ندارم به هیچ زنی نگاه کنم ... عزیز هم که بدون من نمی تونه این کارو بکنه ... اگر لیلا هم بخواد برگرده تو اون خونه , دیگه من نمی خوام ...
اینجا خوش و خرم داریم زندگی می کنیم ... عزیز نمی خواد خوشبختی منو ببینه ؟ چرا چشم اینو نداره که من خوشحال باشم ؟ ... صد هزار بار گفتم , بازم میگم من ... لیلا ... رو ... دوست دارم ...
دست از سر ما بردارین دیگه ... الان آبجی شما می خوای لیلا چی به شما بگه ؟
باشه میاد عذرخواهی می کنه ؟ شما قول می دی دوباره حرمت نگه داره ؟
بابا مگه یادتون نیست اومدیم ما رو با چوب بیرون کرد ؟ ... این دختر چقدر دیگه تحمل کنه ؟ به خدا از اون موقع اسمشم نیاورده که عزیز باهاش چیکار کرده ... دستشو سوزوند به من نگفت , کتکش زد و فحش داد , به من نگفت ...
آخه اون چه حقی داره لباس زیرهای زن منو از تو کمد برداره ؟ ... اصلا حرف عزیز رو نمی زنه ...
گفتم : علی ساکت باش , بسه دیگه ...
ادامه داد : زن دیگه از این بهتر پیدا میشه ؟ نه آبجی , به عزیز بگو یکم کوتاه بیاد تا بدون کینه و کدورت زندگیمون رو بکنیم ...
اقدس گفت : نمی دونم به خدا چی بگم ... بهش گفتم عزیز علف باید به دهن بزی شیرین بیاد , شما لیلا رو دوست نداری علی که داره ...
تو کتش نمی ره که نمی ره , پاشو کرده تو یک کفش و می خواد برای اینکه حرص لیلا رو در بیاره برای تو زن بگیره ...
خدا بهمون رحم کنه ...
حالا لیلا جون چی میگی ؟ من اومدم حجت تموم کنم ... یا برگرد خونه یا منتظر کارای عزیزم باش ...
وقتی اونا رفتن , خودمو تا گردن کردم زیر کرسی و دلم می خواست گریه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صددوازدهم
علی بدرقه شون کرد و برگشت ... از در حیاط رفتن بیرون و من دیگه نرفتم ...
وقتی علی برگشت و حال منو دید , شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و خوندن :
آبجی صنم گفت , چی گفت ؟
خودش به من گفت , چی گفت ؟
در گوش گوش من گفت , چی گفت ؟
در گوش تو گفت , چی گفت ؟
من زن سرهنگ نمی شم , چرا نمی شی ؟
کاری که سرهنگ می کنه , همش می ره جنگ می کنه
منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم
گفتم : علی تو رو خدا جدی باش , دارم از غصه می میرم ... دیدی اقدس خانم چی می گفت ؟ من حالا چیکار کنم ؟
اگر بریم خونه ی عزیز خانم , منو می کشه ... باور کن ازش می ترسم ... اگر نرم , می ره برات زن می گیره ... اون وقت از غصه دق می کنم ...
نشست کنارم زیر کرسی و بغلم کرد و با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم , لیلای من ... خودم نمی خوام تو رو ببرم پیش عزیز ... مگه احمقم ؟ ندیدم باهات چیکار می کنه ؟
اگرم دست از این کاراش برداره و بیاد تو رو با سلام و صلوات ببره هم اجازه نمی دم تو بری تو اون خونه زندگی کنی , خیالم راحت نیست ...
این فکرا رو هم از سرت بیرون کن , من زن دیگه بگیر نیستم ... جز تو کسی رو نمی خوام ... اصلا نگران نباش ... والله , به پیر , به پیغمبر , من اهل این کار نیستم ... بهت قول می دم عزیز که هیچی , خدا هم بهم حکم کنه , نمی کنم ...
دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی ... حالا پاشو اینا رو جمع کن ببر بده به خاله و تشکر کن ...
یکم آروم شدم ... ولی هر وقت یاد حرفای اقدس خانم می افتادم پشتم می لرزید ...
حالا احساس می کردم خیلی زیاد علی رو دوست دارم و دلم برای از دست دادنش شور می زد ...
چند روز بعد اول محرم بود و خونه ی خاله برو بیایی راه افتاده بود ...
تا روز عاشورا , بعد از ظهرها روضه داشتیم و روز آخر هیئت آقا سید حسن پاچناری , میسر طولانی رو سینه و زنجیر می زدن و میومدن خونه خاله و ظهر عاشورا رو تو حیاط عزاداری می کردن و بعد هم ناهار خورش قیمه می خوردن و می رفتن و باز زن ها غروب برای مراسم شام غریبان بر می گشتن ...
خوب همه سخت مشغول کار شدیم و منم کمی از اون حال و هوا در اومدم ...
علی هم این بار با پسر بزرگ جواد خان و دامادهای اون در تلاش تدارکات این دهه بود ...
چون هوا سرد بود توی حیاط چادر می زدن و من خیلی خوشحال بودم که اون کاملا سر به راه شده ...
هر روز با ذوق و شوق وقتی از اداره میومد و مشغول کار می شد ...
غیر از کار چادر زدن و خرید که با هوشنگ انجام می داد , به منم کمک می کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸❤️🍃🌸🍃🌸
🌸بر عسکری
🎊آن نور ولایت صلوات
🌸برآن گل
🎊گلزار رسالت صلوات
🌸خواهی که
🎊خدا گناه تو،عفوکند
🌸بفرست برآن
🎊روح کرامت،صلوات
🌸اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
🎊وآل مُحَمَّد وَعجِّّل فرجهُم
*❤️خجسته میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد*🍃🌸🍃🌸❤️🍃🌸🍃🌸
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را
تمامجاده را رفتم،غباریازسوارینیست
بیـابان تا بیـابان جستـهام ردّ نشانت را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیزدهم
شب اول محرم بود ...
من تو یک سینی بزرگ لپه ریختم تا پاک کنم ...
اومد کنارم نشست و گفت : بذار با هم پاک کنیم تا زود تموم بشه ...
یواشکی به من چشمک زد و گفت : تو دست نزن , من تند تند پاک می کنم ...
خاله شنید و به شوخی گفت : لوسش نکن , فردا از پسش بر نمیای ...
علی گفت : خاله تو رو خدا مثل عزیزم حرف نزنین , لیلا خوب تر اونیه که لوس بشه ... تازه من هر طوری باشه می خوامش , برام فرقی نمی کنه ...
خاله پرسید : عزیز خانم رو چیکار می کنی ؟ اگر لیلا رو دوست داری , برو حالیش کن که زنت رو می خوای و وادارش کن از خر شیطون پیاده بشه ... خوبیت نداره شماها با اون قهر باشین ...
علی همین طور که با عشق به من نگاه می کرد , یک لبخند گوشه ی لبش نشست و گفت : چشم خاله ...
اون شب تا دیروقت همه کار می کردیم و علی یک لحظه منو تنها نمی ذاشت و هر کجا گیرم میاورد با کلمات محبت آمیز و عاشقانه منو که یک زن بودم , غرق در دنیای پر شور عاشقی و جوونی می کرد ...
چیزی که هر زنی رو می تونه به اوج خوشبختی برسونه ...
مثل یک پرنده سبک و بی غم این طرف و اون طرف می رفتم و مدام علی رو دنبال خودم می کشوندم ...
خونه رو سیاه پوش کردیم و مبل ها رو از سرسرا بردیم بیرون ...
دور تا دور اتاق پتو پهن کردیم و پشتی گذاشتیم ...
ظرف هایی که از ظروفچی آورده بودن رو شستیم و سینی های بزرگ پر از استکان و نعلبکی آماده کردیم ...
قندان ها پر شد و دیس های چینیِ حلوا و خرما آماده شد ...
ایران بانو و ملیزمان با شوهرشون و عروس خاله همه اونجا بودن و کمک می کردن ...
قرار بود خانجانم هم با شریفه و شیرین بیان و من که دلم برای خانجان خیلی تنگ شده بود , همش چشم به راهش بودم ...
خیلی دیروقت کارا تموم شد و من و علی برگشتیم به اتاقمون ...
من از خستگی رفتم زیر کرسی و زود خوابم برد ...
اون شب خواب دیدم در حالی که چادر سفیدی سرم بود , توی یک جای سرد روی سنگ فرش های سنگی در حالی که کفش به پا نداشتم می دویدم و فریاد می زدم : علی ... علی ...
یک مرتبه اون جلوم ظاهر شد ... بهش گفتم : خسته ام علی , بغلم کن ...
با نگاهی مهربون به من نگاه کرد و تا اومد منو بگیره , صورت عزیز خانم رو دیدم که با نفرت نگاهم می کرد ...
نمی دونم چرا تو خواب اونقدر وحشت کردم که با ناله از خواب پریدم و تا مدتی خوابم نبرد ...
فردا علی منو برد کلاس و زودتر از موقع با هم برگشتیم خونه ...
با هم از در حیاط رفتیم به اتاقمون ... علی زیر کرسی خوابید و من رفتم برای کمک ...
روضه شروع شده بود ... خونه پر شده بود از عزاداران امام حسین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻