eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 انیس خانم هم گفت : آره , بابا ... بریم هاشم , دیر شد ... بچه های منم الان منتظر هستن , بریم ... موفق باشی لیلا جون , می بینمت ... و راه افتاد طرف در ... هاشم گفت : بانو یک نصیحت بهتون بکنم ؟ گفتم : بفرمایید ... گفت : زیاد خودتون رو درگیر و ناراحت این بچه ها نکنین ... سرمو به علامت تایید پایین آوردم ولی خودمم نمی دونستم چی رو تایید می کنم ... خاله گفت : بریم ؟  گفتم : من امشب پیش بچه ها می مونم , اگر شما اجازه بدین ... نمی خوام تنهاشون بذارم , من که برم اونا غمگین می شن ... کسی رو ندارن , امشب شب عیده ... خواهش می کنم ... خاله گفت : دختر جون , بیا بریم ... فردا باید بریم دیدن خانجان و فامیل هم میان دیدن تو  , خوبیت نداره تو نباشی ... عید اولت هست و باید بیان دیدنت ... گفتم : روز دوم می ریم , چی میشه مگه ؟ این بچه ها گناه دارن , تو رو خدا خاله بذار بمونم ... به ناچار خاله قبول کرد و با نارضایتی رفت ... وقتی برگشتم تو اتاق , دیدم همشون خیره شدن به اون شیرینی ها ... با صدای بلند گفتم : بچه ها من امشب پیشتون می مونم , با هم هستیم ... فریاد شادی اونا به هوا رفت ... ریختن دورم ؛ طوری که نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم ... دیگه تشرها و فحش های زبیده هم کاری از پیش نمی برد ... گفتم : چیزی به سال تحول نمونده , باید اول شیرینی بخوریم که تا آخر سال کاممون شیرین باشه . جلوی هر کدوم می گرفتم , اونقدر نگه می داشتم تا هر چی دلش می خواد برداره ... زبیده حرص و جوش می خورد و مرتب می گفت : نفری یکی ... و من حرف اونو خنثی می کردم و می گفتم : هر چی دلت می خواد بردار ... بازم هست ... همین که اونا با ولع می خوردن و قورت می دادن , من تو آسمون سیر می کردم ... احساس می کردم یکی یکی اونا رو دوست دارم ... حالا می فهمیدم که چرا وقتی خدیجه مُرد خاله تا مدت ها عزادار بود و سر حال نمی شد ... خاله ی من بی نظیرترین انسانی بود که من تا حالا دیدم و شنیدم ... بچه ها از این تغییری که براشون پیش اومده بود , شوق و ذوقی پیدا کرد بودن و موقتا بی کسی خودشون رو فراموش کردن ... همه رو نشوندم و دعای تحویل سال رو خوندم و اونا با من تکرار کردن ... این فکر درس دادن به اونا بیشتر ذهن منو به خودش مشغول کرد ... خوشم اومده بود و فکر می کردم با حرف شنوی که از من دارن حتما زود باسواد می شن ... ولی خوب بازم باید به هاشم و انیس خانم رو مینداختم ... پس باید کمی صبر می کردم ... سال تحویل شد ... همدیگر رو بوسیدیم ... نسا و زبیده رفتن شام رو آماده کنن ... بعد از شام , آقا یدی رفت به اتاقش که کنار در حیاط جلوی ساختمون بود و زبیده و نسا رفتن خونه شون تا صبح زود بیان ... من و دخترا ظرف ها رو شستیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم ... حالا جز من و اونا کسی نبود ... درِ سالن رو قفل کردم و دف رو برداشتم و زدم ... محکم و با احساس ... پنجه هامو روی دف می کوبیدم و احساس دوست داشتن رو به اون دخترا نشون می دادم ... دخترایی که به من , به من که خودم هنوز بچه بودم , پناه آورده بودن و وادارم کردن که فراموش کنم چند سال دارم و شدم همه کس اونا ... زدم و زدم , با خیال راحت از اینکه کسی منو منع نمی کنه و برای زدن دف متهم به گناه کردن نمی شم ... دخترا از کوچیک و بزرگ می رقصیدن و شادی می کردن ... وقتی صورت خندون اونا رو می دیدم , بازم محکم تر انگشتانم رو روی دف می لرزوندم و از اون نوای شاد , شادی رو تو وجود اون بچه ها می ریختم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ... سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟ گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ... چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ... صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم ,  هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ... ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ... همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتن : نه ... نه ... گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟ یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ... از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ... مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ... یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ... زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ... و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ... روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ... نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ... دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ... دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...  ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ... با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ... خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ... حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟ خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله  تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ... حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ... اون روز ناهار خیلی دیر حاضر شد و من به خانجان کمک می کردم ... حسین چپ و راست می گفت : آبجی من بعد از مدت ها اومده اینجا , حالام که بره معلوم نیست کی برمی گرده ... می خوام امروز دل سیر ببینمش ... اون به ظاهر محبت می کرد ولی در باطن داشت به من یادآوری می کرد که جای موندن ندارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
این همه لاف زدن و مدعی اهل ظهور پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگر آمد خبــــر رفتن ما را بدهید به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 اونا نمی دونستن من مشغول کار شدم , منم چیزی نگفتم ... فقط بهش نگاه کردم و دلم برای اون سوخت ... برای اینکه دریادل نبود , برای اینکه انسانی بود که جز خودش کس دیگه ای رو نمی دید ... مجسم کردم کسانی رو که با دل و جون از بچه های مردم سرپرستی می کنن و طبع پست و فرومایه حسین رو که فکر کرده بود خاله منو برای اینکه اونجا بذاره برده بود چیذر , و اونا رو مقایسه می کردم ... خیلی زود و اول از همه من راهی شدم و سر شب برگشتیم تهران ...  هر چی اصرار کردم خاله نذاشت اون شب رو برم یتیم خونه ... شب تو اتاقم تنها شدم ... باز فکر علی و دلتنگی اون شبم رو تیره تر از همیشه کرد ... شایدم علتش حرفای حسین بود ... کاش کمی اصرارم می کرد , کاش از حالم می پرسید و فقط نگران موندنم نبود و من حالا حس بهتری پیدا می کردم ... چقدر آدما با هم فرق دارن ... فردا وقتی رسیدم به یتیم خونه , دیدم بچه ها از اتاقشون نیومدن بیرون ... اصلا هیچکس تحویلم نگرفت ... اولش ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه ولی در اتاق ها رو که باز کردم دیدم همه خوبن ... بی تفاوت به من سلام کردن و روشونو از من برگردوندن ... سودابه رو صدا زدم و با هم رفتیم تو دفتر ... پرسیدم : چیزی شده ؟ بچه ها از چیزی ناراحت شدن صورتش برافروخته شده بود و با حالتی که دلش می خواست من بفهمم که دروغ میگه , گفت : نه لیلا جون , چیزی نشده ... کسی به ما حرفی نزده ... ما که از چیزی نمی ترسیم ... هیچ کس هم ما رو تهدید نکرده ... گفتم : فهمیدم عزیزم , تو برو ... آماده بشین برای ناشتایی ... ببینم سودابه , چایی حاضره ؟  گفت : زبیده خانم گفت لازم نیست , امروز چایی نداریم ...فکر کنم ما داریم تنبیه می شیم ... تو رو خدا نگین من بهتون گفتم ... درو باز کردم و رفتم به طرف آشپزخونه ... زبیده داشت نون و پنیر درست می کرد ... با یک خنده ی مصنوعی گفت : سلام , اومدین ؟ قرار نبود امروز بیان , خانم گفته بود دو سه روز شما تعطیلی دارین ... من و نسا به بچه ها رسیدگی می کنیم , شما لازم نیست اینجا باشین ... احساس کردم بوی بدجنسی و حسادت میاد و اون می خواد اوضاع رو تو دستش بگیره و دوباره یتیم خونه رو به حالت قبل برگردونه ... خیلی قاطع گفتم : زبیده خانم برو چایی درست کن , زود ... به کار منم کار نداشته باش , تو چیکار داری من می خوام بیام یا نه ؟  دلم نمی خواد برم تعطیلی , به کارِت برس .. تا حالا اینطوری باهاش حرف نزده بودم , خواستم بدونه که نمی تونه به من دستور بده ... گفت : لیلا خانم , برای خودتون می گم ... خانم گفتن عید اولتونه و میان دیدن شما ... با حرص داد زدم : زود ناشتایی رو حاضر کنین , چایی هم باشه ... نسا زود باش , بچه ها گرسنه هستن ... و از در آشپزخونه اومدم بیرون ... داد زدم : سودابه , با دو تا از دخترا کمک کنین سفره رو پهن کنید روی میز ... بشقاب ها رو بذار ... یادت باشه بعد از این بدون بشقاب , ناشتایی نمی خورین ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 بدنم می لرزید ... توان مقابله با کسی رو نداشتم ... اونقدر با عزیز خانم دست و پنجه نرم کرده بودم که حوصله ی کشمش دوباره در اون زمان برای من غیرقابل تحمل بود ... خواستم اون روز از در دوستی با زبیده در بیام ولی نمی تونستم آدم هایی رو که فقط به خودشون فکر می کردن رو تحمل کنم ... رفتم سراغ آمنه ... اون همیشه جلو در با اشتیاق منتظر من بود و تقریبا تمام روز دنبالم میومد ولی اون روز خبری ازش نبود ... دیدم هنوز رو تختش نشسته و اخم هاش تو همه ... اصلا همه ی بچه ها یک طوری پژمرده شده بودن ... بدون اینکه حرفی بزنم , رفتم و کنارش نشستم و بلند پرسیدم : بچه ها از من دلخورین ؟  گفتن : نه لیلا جون ... گفتم : پس چرا به من محل نمی ذارین ؟ آمنه گفت : زبیده خانم دعوا می کنه ... گفته حق ندارین با ... همه با همه گفتن : نگو ... آمنه نگو ... گفتم : نه عزیزم , بگو ببینم چی شده ؟  گفت : ما رو زد ... دیشب سودابه و بچه ها رو کتک زد و گفت برای شما خودمون رو لوس نکنیم ... بعدم گفت اگر بهتون بگیم هر شب پدر ما رو در میاره ... غذا بهمون نمی ده ... از اینجا بیرونمون می کنه تا تو کوچه سگ ها ما رو بخورن ... راست میگه ؟ حالا همه اونا دورم جمع شده بودن و من دلم می خواست زار زار گریه کنم ... نمی دونستم چطور دلش راضی میشه این بچه های معصوم و بی کس رو بزنه ... یک فکر تو سرم بود , اینکه اونو جلوی همه با یک چوب بزنم تا دل دخترا خنک بشه ... چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید ... گفتم : نگران نباشین , این کارو نمی کنه ... فقط می خواسته شما رو تربیت کنه ... من هستم , پیش شما می مونم ... حالا آماده باشین برای ناشتایی ... به قصد زدن زبیده از اتاق اومدم بیرون ... دنبال یک چوب می گشتم که یکی از دخترا اومد و گفت : لیلا جون دم در کارتون دارن ... برگشتم , آقا هاشم رو تو حیاط پشت در دیدم ... با سرعت رفتم طرفش , درو باز کردم و هنوز عصبانی بودم ... پرسیدم : چرا تشریف نمیارین تو ؟ ... راستی سلام ... گفت : سلام بانو , امروز که تعطیل بودین برای چی اومدین ؟  خواستم حیاط رو زودتر درست کنیم تا پاداش شما رو داده باشیم ... راستش خواستم غافلگیرتون کنم ولی آقا یدی گفت اومدین ... گفتم : دلم نمی خواست خونه بمونم , راستش اونجا فکر خیال می کنم ... من که عید ندارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
distance but whenever I put my hand on my heart Relocation ... دوری ولی هر وقت دستمُ میذارم رو قلبم سرجاشی♥️؛                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انارِ سرخِ قلبم را به اشتیاقِ آمدنت دانـه دانـه می کنـم ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Farid Farjad - Bordi az yadam.mp3
9.67M
🎼 بیکلام | ویولن🎻 اثر زیبا و ماندگارِ استاد                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
جامه گلدار بر تن کردن و گونه های گل انداخته ام از تماشای رُخت؛ و چای در دست که غرق عِطر گل محمدیست تنها بهانهِ اندکیست برای اثبات دوست داشتن؛ تو در کنج خانه صدایت را طنین انداز کن و برایم مولانا از بَر کن و گوش بسپار به نجواهای آرامم؛ آری من برایت اینگونه میخوانم؛ جانا "عجب حلوای قندی تو " :)♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
چقدر خوب است او هست من هستم و حال دنیا خوب است...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو مپندار که از یاد تو را خواهم برد من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد💚 سلامتی و تعجیل در فرج   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی "   @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌾🌾 چشمم افتاد به دو تا نفر که داشتن باغچه ها رو بیل می زدن ... گفتم :وای آقا هاشم , شما چه مرد خوب و شریفی هستی ... باورم نمی شه امروز که همه جا تعطیله شما به فکر ما بودین ...  گفت : خانواده رفتن فرحزاد , منم دیدم بیکارم گفتم این کارو انجام بدم ... گفتم : شما چرا نرفتی ؟  گفت : حوصله ی دید و بازدید عید ندارم ... تا شب باید دویست بار خم و راست بشم ... خوب حالا که هستین , اگر نظری دارین همین الان بگین تا مطابق میل شما درستش کنن ... گفتم : اگر یکم این باغچه ها بزرگتر باشه می تونیم خیلی چیزا بکاریم و مایحتاجمون رو از همین جا تهیه کنیم و پولشو به مصرف چیزای دیگه برسونیم ... پرسید : این چیزا رو از کجا می دونی ؟  گفتم : من بچه ی چیذرم , خانجانم همیشه این چیزا رو می کاشت ... حتی وقتی حیاطِ کوچیک داشتیم , اون مقداری گوجه و بادمجون و کدو و سبزی خوردن تو حیاط داشت ... منم فکر کردم اینطوری مقدار زیادی صرفه جویی می کنیم ... گفت : بله خوب , حتما ... و صدا زد : میرزا , ببین خانم چی می خوان همون کارو بکن ... تو نهال گوجه و بادمجون داری ؟ گفت : بله آقا , همه چیز دارم ... گفت : تخم سبزی چی ؟ داری ؟ نهال خیار و کدو چی ؟ گفتم : آقا هاشم , کدو و خیار نهال نداره ... تخمشو باید بکاریم ... گفت : وای  نمی دونستم ... خوب میرزا , دیگه با تو ... هر کاری می تونی انجام بده که خانم راضی باشه , بعد بیا پیش من ... و دستشو باز به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدانگهدار بانو ... ولی امروز خیلی غمگین بودین , ان شالله چیز مهمی نبوده ... گفتم : نمی دونم چطوری از شما تشکر کنم , خیلی ممنونم ... گفت : امیدوارم به این زودی ها پاداش نخواین ... گفتم : با این کارِ امروزتون , شما باید پاداش بگیرین ... گفت : یادتون باشه یک پاداش از شما طلبکار شدم , به وقتش ازتون می گیرم ... و رفت ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اونقدر از دست زبیده عصبانی بودم که دیرم می شد آقا هاشم زودتر بره تا حسابشو بذارم کف دستش ... وقتی به طرف در ورودی می رفتم دیدم از پشت پنجره , سرشو دزدید ... انگار دلواپسِ این بود که نکنه من شکایتش رو به آقا هاشم کرده باشم ... آمنه جلوی در ایستاده بود ... دستشو فرو کرد تو دستم ... بغلش کردم و بوسیدمش و بلند طوری که زبیده بشنوه , گفتم : قربونت برم دختر قشنگم , تو برو تو اتاقت بازی کن تا من دست کسی رو که روی تو دراز شده رو بشکنم ... آمنه رو گذاشتم زمین ... زبیده با سرعت می رفت به طرف آشپزخونه ... منم دنبالش ... اما وارد که شدم , دیدم دود غلیظی اونجا رو پر کرده ... اجاق آتیش گرفته بود .. . زبیده برای اینکه از کار من سر در بیاره , بدون اینکه دودکش روی آتیش بذاره اومده بود بیرون ... چشم چشمو نمی دید ... فورا پنجره ها رو باز کردیم و دود رو با پارچه از اونجا بیرون کردیم ... چشمم افتاد به دیگ سیب زمینی ... گفتم : این چیه زبیده خانم ؟ مگه قرار نشد به بچه ها ناهار , سیب زمینی ندیم ؟ گفت : چیز دیگه ای نداریم , باید صرفه جویی کنیم تا آخر برج برسه ... فردا گشنه می مونن ... گفتم : برای فردا , فردا فکر می کنیم ... نسا , برو آقا یدی رو صدا بزن بره قلم گاو بگیره تا براشون آش بلغور درست کنیم ... شما هم بلغورها رو خیس کن , منم حبوباتشو آماده می کنم ... زبیده همین طور ایستاده بود یک فکری کرد و گفت : ببین لیلا خانم , با ناز و اطوار نمی شه یتیم خونه اداره کرد ... وای اینو که گفت , من مثل بمب منفجر شدم ... یاد کارای عزیز خانم و طعنه های اون افتادم که به من می گفت با ناز و اطوار پسر منو کشوندی طرف خودت ... حالا هیچی نمی فهمیدم ... پریدم یقه ی اونو گرفتم و هلش دادم ... خورد به دیوار و گفتم : من این جوریم , با ناز و اطوار کارمو از پیش می برم ولی اجازه نمی دم کسی با این بچه ها بدرفتاری کنه ... به تو هم اجازه نمی دم به کارم دخالت کنی ... خودتم می دونی ازت راضی نیستن , الان منم راضی نیستم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻