eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🤲 حـاجـتِ آخـرِ ايـن قـوم خـــدايا نـرسيد صـاحب سبزترين خيمه‌ی صحرا نرسيد بی حـضورش دلِ من مجمع تنهايی شد همه‌ی هستی اين عاشق تنها نرسيد...!! 😔💔 ‌‌‌ @hedye110
🌾🌾 از آمنه پرسید : خیلی لیلا جونت رو دوست داری ؟ اون بچه که خیلی دوست داشتنی بود و خیلی رُک و راست , بدون اینکه جواب اونو بده , پرسید : اگر دوست داشته باشم منو می دین به سگ های خیابون بخورن ؟  هاشم با تعجب گفت : نه دخترم , برای چی این فکر رو کردی ؟  گفت : آخه زبیده خانم ما رو زد و به ما گفت لیلا جون رو دوست نداشته باشیم وگرنه ما رو می ده به سگ ها ی تو خیابون بخورن ... هاشم به من نگاه کرد و گفت : حقیقت داره ؟ زبیده این بچه ها می زنه ؟ زنیکه ی عوضی ... دلم نمی خواست جلوی بچه ها این حرفا زده بشه ... گفتم : دخترا زود برین تو اتاقتون ... همه برن , زود باشین ... آمنه جان , تو هم برو عزیزم ... بچه ها از جاشون بلند شدن ... یکی به آمنه گفت : می مردی حرف نمی زدی ؟ بهت نگفتم دهنت رو ببند ؟ حالا برامون دردسر می شه ... این حرف اونم باعث شد که آقا هاشم از چنین موضوعی مطمئن بشه ... وقتی بچه ها رفتن , گفتم : نگران نباشین آقا هاشم , من حلش کردم ... چیز مهمی نبود , اگر دوباره اتفاق افتاد حتما بهتون می گم ... از جاش بلند شد و کفشش رو پوشید ... حتم داشتم می خواد بره سراغ زبیده ... با التماس گفتم : الان اگر شما چیزی بهش بگین , فکر می کنه من بهتون گفتم ... خواهش می کنم به من اعتماد کنین , من درستش می کنم ... گفت : اعتماد دارم ولی می ترسم شما رو اذیت کنه ... یک چیزی بگم لیلا خانم ؟ گفتم : بله , حتما ... گفت : راستش من به زبیده اعتماد ندارم , شما می تونی امور مالی رو تو دستت بگیری ؟ آخه این زن بودجه رو می گیره و معلوم نیست چیکار می کنه ... مدام صورت حساب می ده ولی این بچه ها همیشه گرسنه بودن ... ببین الان چقدر سر حال شدن ... می تونی دخل و خرج اینجا رو دستت بگیری ؟ گفتم : تونستن که می تونم ولی می دونم زبیده هم بیکار نمی شینه و ناراحت میشه , نمی خوام اختلافی پیش بیاد ... گفت : بهت قول می دم از پول اینجا برای خودش خونه خریده , می خوای ثابت کنم ؟ ... گفتم : نه بابا , آدم خوبیه ... فکر نکنم حاضر بشه این طور به بچه ها گرسنگی بده بعد بره ... وای نه , ممکن نیست ... به خدا مهربونه ,  فکر می کنم شما اشتباه می کنین ... گفت : مدام می گفت نداریم , تموم شده ... بچه ها داشتن از لاغری می مردن , قبول نداری ؟  گفتم : نمی دونم به خدا , دوست ندارم به کسی تهمت بزنم .. ولی اگر شما اینطور فکر می کنین , حاضرم قبول کنم چون پای بچه ها در میونه ... گفت : یک فرم بهت می دم پر کن و سنت رو هجده سال بنویس , من خودم درستش می کنم ... بعد همینطور که من تو حیاط ایستاده بودم , اون رفت تا با زبیده حساب و کتاب کنه ... تو فکر رفتم و دلشوره گرفتم ... آیا کار درستی می کردم که این مسئولیت سنگین رو به عهده می گرفتم ؟ اگر منم کم میاوردم , چی می شد ؟ ... یا اگر فردا به منم همین تهمت رو بزنن چیکار کنم ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اینو می دونستم که سیب زمینی , اول سال به مقدار فراوان از طرف یک حاج آقای خیرخواه که کشاورز هم بود برای یتیم خونه آورده می شد ... علاوه بر اون چند نفری هم خرما و پنیر ماهیانه ی ما رو تامین می کردن و رابط همه اونا زبیده بود و من شاهد بودم که بیشتر خوراک بچه ها از اون سه چیز داده می شد ... حتی حاضر نبود توی اون سیب زمینی ها تخم مرغ بزنه و کوکو درست کنه ... تو حیاط موندم تا آقا هاشم برگشت ... نمی خواستم شاهد مشاجره ی اونا باشم ... گفت : پس فردا فرم رو میارم ... خوب من باید برم , شما کاری نداری ؟  گفتم : به خدا خجالت می کشم ولی یک آشپز هم تقاضا کنین لطفا , اینجا لازم داریم ... گفت : اداره ها باز بشه , حتما اقدام می کنم تا حالا تعطیل بود ... و باز به رسم خودش دستشو زد تو پیشونش و گفت : بانوی عزیز , خدا نگهدارتون باشه ... اون که می رفت به طرف در و دور می شد , با خودم فکر کردم کاش بهش می گفتم خدانگهدار تو باشه  آقای مهربون ... این مرد یک فرشته اس , به خدا ... آخه چقدر آدم می تونه آقا باشه ؟ ... وقتی برگشتم , قیافه ی زبیده دیدنی بود ... به من با غضب نگاه می کرد , دلم نمی خواست اون دشمن من باشه ... گفتم : زبیده خانم چیزی شده ؟ در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود , گفت : شما به آقا هاشم حرفی زدین ؟  گفتم : یک چیزی بهت می گم یادت نره ... اهل این کار نیستم , اگر ازت گله ای داشته باشم خودم بلدم چیکار کنم ... خدا ازم نگذره اگر تا حالا پشت سر تو بدگویی کرده باشم ... گفت : می دونم , آقا هاشم از اولم با من دلش صاف نبود ... گفتم : تو کارت خیره , به کسی چیکار داری ؟ فردا ممکنه با منم همین طور باشن , من و تو باید هوای همدیگر رو داشته باشیم ... با شنیدن این حرف , یکم دلش قرار گرفت ولی به شدت اوقاتش تلخ بود ... اون شب من رفتم خونه , در حالی که دلم پیش بچه ها بود ... فردا برای سیزده بدر برنامه ای داشتم که به دخترا خوش بگذره ... وقتی وارد خونه شدم , خاله سرم داد زد : آخه هیچ معلوم هست تو کجایی ؟  سه شبه نیومدی خونه , دیگه داشتم دلواپست می شدم ... این شوکت هم که ول کن نیست ... هر شب میاد و می ببینه تو نیستی , دیگه مشکوک شده ... حالا می ره به عزیز خانم می گه و اونم یک مکافات درست می کنه ... بذار بهشون بگم تو یتیم خونه کار می کنی , این طوری بهتره ... اصلا چرا نمی خوای کسی بدونه ؟ ... مگه ننگ و عاره ؟  گفتم : نه خاله ... تو رو خدا , فعلا نمی خوام ... بگو رفته کلاس ... گفت : بَه , بابا دیشب تا نه شب اینجا نشست که تو برگردی ... عاقبت گفتم شاید رفته باشی پیش خانجانت , خدا رو شکر امشب نیومده ... گفتم : خاله جون من نمی خوام شوکت رو ببینم , چیکار کنم ؟ ... گفت : وا ؟ زن بیچاره این راهو می کوبه میاد تو رو ببینه , برا چی نمی خوای ببینیش ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🔻امام على عليه السلام فرمودند: آفرين بر حسادت ! چه عدالت پيشه است ! پيش از همه صاحب خود را مى کشد                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای پسر فاطمه، نور هدی سبزترین باغ بهار خدا با تو دل از غصه رها می شود پاک تر از آینه ها می شود @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 گفتم : چیزه ... چون ... چیزه ... یعنی منو یاد علی می ندازه ... گفت : بهتر که یاد علی باشی , مگه می خوای علی رو فراموش کنی ؟ گناه داره به خدا , به این زودی ؟ ... گفتم : نه بابا , برای این نیست ... یعنی اونو که می ببینم , چیز می شم ... ای وای خاله , نمی خوام ببینمش دیگه ... می ترسم خبر ببره برای عزیز خانم که چیکار می کنم و چیکار نمی کنم ... دوست ندارم , دلم می خواد پاشون از خونه ی ما بریده بشه ... پرسید : تو چرا چند شبه خونه نمیای ؟ شورشو در آوردی , صدای انیس رو هم همینطور ... میگه خرج یک ماه یتیم خونه رفته بالای درست کردن حیاط , مگه چیکار کردین توش ؟ گفتم : خاله اینو ول کن , یک مقدار دفتر و مداد می خوام و کتاب های ابتدایی ... می خوام به بچه ها درس بدم ... سری تکون داد و گفت : پس درس خودت چی می شه ؟ بهم قول دادی , یادت نیست ؟ گفتم : چرا ,  به خدا دارم می خونم ... اسمم رو کی می نویسین ؟ ... گفت : ماشالله خودت همه کاره شدی , چه احتیاجی به من داری ؟ آدرس می دم فردا خودت برو و اسمت رو بنویس ... گفتم : بدین ... فردا که سیزده بدره , پس فردا می رم ... یک خواهش دیگه ازتون دارم , می شه اون رادیو قدیمی که مال جواد خان بود رو بدین به من ببرم یتیم خونه ؟  گفت : نه , اون یادگاریه ... نمی دم , می خوام نگهش دارم .. سالمه سالمه , حیفه ... همینو ببر که رو طاقچه اس ... نمی خوامش , بدترکیبه ... یکی دیگه می خرم ... پریدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خاله , شما خیلی خوبی ... واقعا ببرم ؟ ... خوشحالم که خاله ای مثل تو دارم , مرسی ... مرسی ... مرسی ... بعد خاله رفت و مقداری زیادی کاغذ و مداد که مال جواد خان بود رو آورد و داد به من و گفت : فعلا با همین ها سر کن , یواش یواش درست می شه ... به انیس هم فشار نیار ؛ زله اش نکن ... خودمون یک فکری برای درس دادن تو می کنیم ... لیلا , بیا فردا با ما بریم سیزده بدر ... زبیده خودش اونجا رو می گردونه ,, یک روز چیزی نمی شه ... گفتم : آخه خاله می خوام بچه ها هم سیزده بدر داشته باشن , زبیده حوصله ی این کارا رو نداره ... یک مقدار پول تو خونه داشتم و رفتم خرید کردم ...کاهو هم به مقدار زیاد گرفتم ... مقداری تخمه و تنقلات برای بچه ها و دو کیلو گوشت چرخ کرده ... سنکجبین درست کردم ... کاهو رو شستم و گوشت ها رو پیاز زدم و به شکل قلقلی سرخ کردم ... هر چی باقالی و شوید خشک داشتم هم برداشتم ... صبح زود خاله اومد تو اتاقم و گفت : ما می خوایم بریم قلهک ... وسایلت زیاده , تو رو می ذارم دم یتیم خونه بعد می رم دنبال ملیزمان ... خاله برای اینکه حاضر بشه منو خیلی معطل کرد ... دیرم شده بود ... خدا می دونه چه ذوق و شوقی داشتم از اینکه می تونستم اون روز بچه ها رو خوشحال کنم ... تقریبا یک ساعت دیر رسیدم ... از در که وارد شدم , از دور آمنه رو دیدم که لای در ایستاده ... تا چشمش به من افتاد , با سرعت در حالی که به شدت گریه می کرد دوید به طرف من ... قلبم فرو ریخت ... چی می تونست باشه ؟ چرا این بچه این طور داره گریه می کنه ؟! ... چیزایی که دستم بود رو گذاشتم زمین و دست هامو باز کردم و اونو در آغوش کشیدم ... از بس گریه کرده بود پلک هاش ورم داشت ... با گریه همین طور که دل دل می زد , گفت : مامان , مامان فکر کردم دیگه نمیای ... زبیده خانم گفت بیرونت کرده ... پشت سرش بچه ها همه گریه کنون اومدن سراغم ... هموشون رو بغل کردم و گفتم : آروم باشین , خودتون که می دونین زبیده خانم این طوری میگه که شما رو با ادب بار بیاره ... نترسین , من شماها رو تنها نمی ذارم هیچ وقت ... قول می دم ... کمک کنین اینا رو ببریم تو ، ببینم برای چی زبیده خانم این حرف رو به شماها زده خودمو رسوندم به زبیده ... داشت به کمک دخترا آشپزخونه رو تمیز می کرد ... گفتم : سلام , اینجا چه خبره زبیده خانم ؟ سرشو بالا نکرد به من نگاه کنه ... گفت : علیک السلام ... سلامتی ... دستم رو زدم به سماور و سر سودابه داد زدم : مگه من به تو نگفتم ناشتایی , چایی درست کنین ؟ چرا سماور سرده ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 مگه نگفتم بشقاب بذارین و نون و پنیر رو دستتون نگیرین سق بزنین ؟ سودابه فقط به من نگاه کرد ... گفتم : زیبده خانم چرا نگفتین سماور روشن کنن ؟ گفت : من نمی خواستم چایی درست کنم , قند و چای داره تموم می شه ... اقلا یک روز در میون چایی بخورن , نمی میرن که ... گفتم : منظورتون اینه که تا پای مرگ برن تا شما بهشون مواد غذایی برسونین ؟ ... نباید صبح یک استکان چایی بخورن که گلوشون باز بشه ؟ گفت : لیلا خانم بحث نکن با من ... دیگه نمی ذارم بچه ها هر روز چایی بخورن , همینه که هست ... دیگه طاقتم تموم شد ... فریاد زدم : زبیده با من بیا تو دفتر , کارِت دارم ... فکر می کردم مثل دفعه قبل بترسه ولی سینه سپر کرد و راه افتاد و گفت : بریم ببینم چیکار داری ؟ فکر کردی ... من منتر تو یک الف بچه نمی شم ... وارد دفتر که شدیم , درو محکم زدم به هم ... با غیظ و حرصی که تو وجودم شعله می کشید , طوری که خودمم ترسیده بودم , مچ دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم : خوب گوشِت رو باز کن ... من این دستی رو که روی بچه ها دراز بشه , می شکنم ... تو چه حقی داری این دخترا رو می زنی ؟ غلط می کنی اونا رو می ترسونی ... پدرتو در میارم , روزگارتو سیاه می کنم ... می خوای به آقا هاشم زنگ بزنم بیاد تکلیفت رو روشن کنه ؟ ... ببین زبیده خانم این بار آخره می گم , فقط یک بار دیگه , فقط یک بار , شنیدی ؟ اگر به بچه ها توهین کنی یا اونا رو بزنی یا از چیزی بترسونی , از اینجا بیرونت می کنم عوضی ... دستشو کشید و با دست دیگه اش مالید ... یکم سکوت کرد ... من همینطور عصبانی بودم ... نشستم رو صندلی و گفتم : بسه دیگه , تو فکر نمی کنی این بچه ها هیچ امیدی به زندگی ندارن ؟ چطور دلت میاد اذیتشون بکنی ؟ ... به جرم اینکه منو دوست دارن ؟  من در مورد تو چی فکر می کردم تو خودتو چی نشون دادی ... با بغض گفت : خودتو بذار جای من , اگر بیست ساله اینجا زحمت کشیده باشی بعد یک الف بچه بیاد  همه کارا رو تو دستش بگیره و بهت دستور بده چه حالی پیدا می کنی ؟ گفتم : منو میگی ؟ من اگر ببینم به نفع بچه ها کار می کنه , ازش حمایت می کنم ... به خدا این کارو می کنم ... اگرم ازش ناراحت باشم نمی رم تلافیشو سر این بچه های طفل معصوم در بیارم ... تو از من کینه داری ؟ بیا منو بزن , اگر اعتراض کردم ... من خطایی کردم ؟ کم کاری کردم ؟ جز اینکه می خوام زندگی این دخترا رو یکم فقط یکم , بهتر کنم , کار دیگه ای کردم ؟ ... تو هم اونا رو نزن و بهشون بد و بیراه نگو , تو رو هم دوست خواهند داشت ... زبیده خانم تو خودت بچه داری , اینا گناه دارن به خدا ... دارم تهدیدت می کنم , در مقابل هر ظلمی به این دخترا بکنی از من عکس العمل می بینی و هر بار شدیدتر ... اگر می خوای اینجا بمونی باید رفتارت رو درست کنی ... به آقا هاشم می گم ... شروع کرد به گریه کردن ... اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و به پنجره خیره شد و گفت : بگو ... برو هر چی می خوای دروغ سر هم کن و بگو ...برام مهم نیست ... من خودم اونقدر تو زندگی زجر کشیدم که این چیزا برای من در مقابلش هیچی نیست ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 دل آمده از غمت به جان جان آمده بر لب الأمان ادرکنی ترسم که و رویت صاحب الزمان ادرکنی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 دلم سوخت ... یکم آروم شدم و پرسیدم : چرا زجر می کشی ؟ خودت گفتی چهار تا بچه مثل دسته ی گل داری ... دو تا دختر دو تا پسر , خوب چی از این بهتر ؟  یک آه عمیق و دردناک کشید و گفت : این ظاهر منه , شما چه می دونی من چه زندگیِ بدی داشتم و دارم ؟ ... هیچ ازم پرسیدی چرا من خونه نمی رم ؟ چرا مثل بی کس ها اینجا زندگی می کنم ؟  گفتم : چرا ؟ بهم بگو تا حال و روزت رو بدونم ... گفت : بیست سال پیش یک شب که داشتم بچه شیر می دادم , در باز شد و شوهرم دست تو دست یک زن جوون اومد تو و با وقاحت هر چی تموم تر گفت زن گرفتم , می خوای بمون می خوای برو ... داد و بیداد کردم ... خودمو زدم ... اونا رو زدم ... هوار کشیدم ... فحش دادم ... ولی عاقبتی برام نداشت ... جنگیدم ... کتک خوردم و فحش شنیدم ... ولی شاهد معاشقه ی اون دو نفر آدم پست بودم و کاری از دستم بر نمیومد ... تا یک شب طاقتم تموم شد ... وقتی شوهرم نبود با اون دعوام شد و زدمش , اونم منو زد ولی وقتی شوهرم اومد پشت اون در اومد و  منو با یک چادر از خونه بیرون کرد ... خانواده ی من اهل اراک بودن و راه به جایی نداشتم ... رفتم پیش تنها برادرم که تهرون بود ... اونم بیکار و فقیر بود و نمی تونست از من نگهداری کنه ... تا انیس خانم به دادم رسید ... ما رو آورد اینجا و هر دومون کارگر شدیم ... تازه داشتم به جایی می رسیدم که تو اومدی ... پرسیدم : پسرات ؟ دخترات ؟ اونا چی ؟ سراغت نمیان ؟ ... گفت : اون زن همه ی زندگی منو مال خود کرد , بچه هام رو هم اون بزرگ کرد ... گاهی می بینمشون ولی نه خونه ای داشتم نه زندگی که اونا بیان پیشم ... الان گاهی خونه ی نسا میان و همدیگر رو می بینیم ولی به من میگن زبیده و به اون زن میگن مامان ... زبیده همینطور می گفت و گریه می کرد , دلم سخت به حالش سوخت ... رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : عزیزم تو می دونی من با همین سنم چقدر سختی کشیدم ؟ ... الان راه به جایی ندارم ... اومدم اینجا که با درد این بچه ها , دردهای خودم رو تسکین بدم ؟ می دونستی ؟ پس بیا دست به دست هم بدیم حداقل اینجا رو برای هم جهنم نکنیم ... زبیده جان تو جای مادر من هستی , نمی خوام کاری کنم که از دستم برنجی ... خواهش می کنم ... اگر تو با من راه بیای , منم ازت حمایت می کنم و نمی ذارم کسی تو رو ناراحت کنه ... دماغشو گرفت و گفت : قول می دی فردا منو از اینجا بیرون نکنن ؟ آقا هاشم معلوم میشه خاطر تو رو می خواد , نذار منو بیرون کنه ... گفتم : این چه حرفیه می زنی ؟ می دونی که من عزادارم , نباید اینو می گفتی ... اون بیچاره چیکار به کار من داره ؟  می خواد اینجا رو روبراه کنه ... گفت : به خدا سه ساله مسئول اینجاست , ده بار اینجا نیومده ... حالا هر روز برای چی اینجاست ؟ گفتم : زبیده جان تو رو خدا فکر بد نکن , من شوهرمو دوست داشتم و به جز اون هیچ کس رو نمی خوام ... اصلا این حرفا رو نزن , باور کن که آقا هاشم به خاطر من اینجا نمیاد ... منم بهت قول می دم نمی ذارم اذیت بشی ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 تو مثل مادر منی ... بیا دست به دست هم بدیم و این بچه ها رو خوشحال کنیم ... ببین امروز سیزده بدره , پاشو کمک کن یک باقالی پلوی خوشمزه برامون درست کن ... بقیه کارا با من ...  و بغلش کردم ... اونم دست انداخت گردن منو و گفت : باشه لیلا جون ... چشم , هر چی تو بگی ... فقط هوای منو داشته باش , جایی ندارم برم ... گفتم : بهت قول دادم دیگه ... اون روز با کمک بچه ها تو حیاط کنار باغچه , گلیم ها رو پهن کردیم ... میز دفتر رو با صندلی هاش بردم تو حیاط و همه چیزایی رو که آماده کرده بودم چیدم روش و از بچه ها خواستم هر چی می خوان بخورن ... یک عده با طناب بازی می کردن و عده ای هم دور من جمع شده بودن ... می خواستم اونا رو هم سر حال بیارم ... دف رو آوردم و براشون زدم تا غمی که تو نگاهشون بود رو از بین ببرم و دل رنج کشیده ی اونا رو شاد کنم ... به عشق اونا می زدم ولی یاد علی افتادم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... وقتی من دف می زدم , اون سر شوق میومد و می خوند ... زیر لب شعرهای اونو تکرار کردم ... چشمم رو بستم و زدم و زدم ... احساس می کردم روبروم ایستاده و تماشام می کنه ... اونقدر که دلم می خواست فریاد بزنم و صداش کنم و بگم علی دلم برات تنگ شده , برگرد ... تنهام نذار ... تو این دنیای بی رحم موندم با یک مشت بچه ی از خودم بدبخت تر , من باید چیکار کنم ؟  چطوری زندگی اینا رو نجات بدم ؟ ... علی کمکم کن  که سودابه بازوی منو گرفت و در گوشم گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده ... دستپاچه دف رو گذاشتم زمین و گفتم : ای وای ... ای وای ... هاشم با چند تا جعبه دستش جلو من ایستاده بود و چنان منو نگاه می کرد ؛ مثل اینکه عمق فکرم رو می خوند ... سری تکون داد و گفت : چقدر قشنگ و با احساس می زنین ... گفتم : ای بابا آقا هاشم , من دو بار تا حالا برای بچه ها زدم و هر بار شما اینجا ظاهر شدین ... آخه مگه شما کار و زندگی ندارین ؟ مگه سیزده بدر نرفتین ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻