هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام ،چای ایرانی را اینجا از ما بخواهید،😍
این جا یک حراجی نیست،چون ما جنس رو از تولید کننده بدست مصرف کننده میرسونیم👍
بدون واسطه با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت👌
ما چای ایرانی را از دل باغهای لاهیجان بدست شما میرسونیم☺️
حرف ما شعار نیست،برای اثبات حرفمون یسری به کانال زیر بزنید،
https://eitaa.com/joinchat/2545287788C6d1769004b
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال روسری تیهو، مخصوص خانم های محجبه و خانم های شیک پوش
⚜کانالی پر از روسری های زیبا و جذاب در قوارهای بزرگ و کوچک ⚜
https://eitaa.com/Tiho_scarf
⚜ برندهای معروف سیمارو، ام ان تی، حریر اسکالر،بامبو، ژاکارد لمه، چهار فصل و پاییزه⚜
اینقدر کارامون #متنوع و باکیفیته که مطمئن باش مشتریمون میشی 😊🌹
https://eitaa.com/Tiho_scarf
‼️#قیمت مناسب با شرایط استثنایی تعویض و مرجوعی ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم....🌹
شروع یک روز قشنگ با نام خدا...🌹
وسلام برخدا جونم...♥️
سلام خدا♥️
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
💝 سلام امام زمانم 💝
#سلام_فرمانده
به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
اخم چشمش علی و خنده زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
🍃
🌸🍃
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستیازدهم
✨﷽✨
زبیده خانم , ببین کی بهت گفتم ... من اصلا دنبال آقا هاشم نیستم و نخواهم بود ...
اینو به انیس خانم بگو و قال قضیه رو بکَن ... بگو اگر سر تا پای منو طلا بگیرن محال ممکنه در این مورد حتی فکر کنم ...
آره بگو ... هم اون بفهمه هم آقا هاشم ...
اشکش رو پاک و در یک چشم بر هم زدن تغییر حالت داد و خیلی عادی پرسید : می خوای زن آقای مرادی بشی ؟
گفتم : ای وای , خدای من ... این دیگه چه حرفی بود که از خودتون در آوردین ؟ بذارین اون یکی تموم بشه بعدا یکی دیگه رو شروع کنین ... این دیگه از کجا اومد ؟
گفت : آمنه به آقا هاشم گفته تو امشب عروس آقای مرادی میشی ... از خودش در آورده ؟
تو اصلا امشب کجا رفته بودی ؟ ...
اونقدر عصبی و ناراحت شده بودم که نمی دونستم چی جواب بدم و چطوری اینو از ذهن اونا پاک کنم ... گفتم : با خاله ام رفته بودم پیش مادرم , همین ...
گفت : پس این دختره چی میگه ؟ ...
پرسیدم : به آقا هاشم گفت ؟
جواب داد : خوب آره , اصلا برای همه ی بچه ها از صبح با آب و تاب تعریف می کنه که مامانم داره با آقای مرادی عروسی می کنه ... جریان چیه آخه ؟
گفتم : از خودش در آورده , بچه اس دیگه ... تو رو خدا تو هم دیگه حرفشو نزن , حقیقت نداره ...
یک وقت به گوش مرادی می رسه و بد می شه ... آبرومون می ره ...
گفت : صبر کن یک چایی برات بریزم , گلوت خشک شده ... بمیرم , چرا اینقدر برای تو حرف درست میشه ؟ ... به خدا چشمت کردن ...
شام خوردی ؟ کوکو سبزی داشتیم , برات نگه داشتم ... می خوای برم بیارم ؟
ای بابا , کجایی لیلا ؟ حواست به من نیست ؟
می خوای برات شام بیارم ؟
گفتم : نه بابا , شام می خوام چیکار ؟ دارم دیوونه می شم , نمی دونم به چی فکر کنم ...
سودابه سرشو کرد تو اتاق و گفت : لیلا جون , تلفن دفتر مرتب زنگ می زنه ...
از جام بلند شدم و با عجله رفتم ...
در قفل بود ... تا باز کردم , صدای زنگ قطع شده بود ...
یکم ایستادم تا هر کس بود دوباره زنگ بزنه , ولی خبری نشد ... کیفم رو گذاشتم رو میز و رفتم وضو بگیرم ...
همه ی کارامو کردم و رادیو رو روشن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم ... ساعت نزدیک نه بود ...
با خودم فکر کردم یک روز گذشت , چهارده روز دیگه هرمز میاد ... یعنی حالا چطور آدمی شده ؟
خیلی فرق کرده ؟ اصلا منو به یاد میاره ؟
احساس می کردم خیلی دلم براش تنگ شده ...
یاد روزهایی میفتادم که من تو عالم بچگی می خوندم و اون با متانت جلوی روم می ایستاد و تماشام می کرد ...
با یک نگاه تیز و کاری ... طوری که وجود آدم رو گرم می کرد ...
حالا داره از فرنگ میاد و حتما با ما فرق کرده ... همون موقع هم خیلی شیک و مرتب و آداب دون بود ...
اون یکبار جون منو نجات داده بود و بهش مدیون بودم ...
با شرم تو دلم گفتم : اگر هنوز به یاد من بود , اینو جبران می کنم ...
با این فکر قلبم شروع کرد به تند زدن و یک حالت بی حسی بهم دست داد ...
با خودم فکر کردم برم پیش عفت خانم و ازش بخوام یک آهنگ یادم بده تا وقتی اون اومد براش بزنم و اینطوری خودمو نشون بدم , که صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد ...
زود گوشی رو برداشتم ...
گفتم : بفرمایید ؟ پرورشگاه ...
هاشم بود ... گفت : لیلا خانم , منم ... سلام ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
با یک حالت عصبی گفتم : چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ من و شما چه حرفی داریم که با هم این موقع شب بزنیم ؟
بعد مادرتون بفهمن که دارین با من حرف می زنین و به جای شما منو مواخذه کنن ؟
گفت : راست می گین , قبول دارم ... اون موضوع رو خودم حلش می کنم ...
شما بگو این جریان آقای مرادی چیه ؟ ...
من گردن او مرتیکه ی الدنگ رو می شکنم ... چه حقی داره بیاد اونجا و بره و به شما نظر داشته باشه ؟
با صدای بلند گفتم : آقا هاشم , آقا هاشم , ساکت ... نمی خوام دیگه از این حرفا بشنوم ...
من نه زن مرادی می شم نه زن کس دیگه ای ... شما اینو بدون , اگر بدونم کسی میاد اینجا و به من یا کس دیگه ای نظر داره قلم پاشو خرد می کنم ...
آمنه از تخیل خودش حرف زده , اصلا و ابدا همچین خبری نیست ... بیچاره مرادی روحشم خبر نداره ...
حالا من یک سوال از شما دارم ... شما و مادرتون کار و زندگی ندارین ؟
درسته به من کمک کردین , ممنون ... پشتیبانم بودین , بازم ممنون ...
ولی اینو می دونین که من چیزی برای خودم نمی خواستم ... هر کاری بود , با هم برای بچه ها انجام دادیم ...
حالا چرا دارین هر روز و هر شب تن و جون ما رو می لرزونین ؟ ...
آقا هاشم , این بچه ها گناه دارن ... از این دنیای بزرگ , همین آرامش توی پرورشگاه رو بدون پدر و مادر و بدون دلخوشی و آینده ای روشن می خوان ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستدوازدهم
✨﷽✨
شما و مادرتون تو اون خونه ی گرم و نرم و با اون رفاه زندگی می کنین , پس لطفا آرامش ما رو به هم نزنین ...
یک بار دیگه می گم , من نه زن مرادی می شم نه کس دیگه ای ... اینو به مادرتون هم بگین ..
بعد ساکت شدم ... ولی از اون طرف صدایی نمی اومد ...
یک لحظه گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و فکر کردم زیادی روی کردم و آقا هاشم عصبانی شده و قطع کرده ... ولی شنیدم که گفت : لیلا خانم متاسفم ,, تقصیر منم نبود ...
نمی خواستم آرامش شما رو به هم بزنم , ببخشید .. من با مادرم حرف می زنم که دیگه مزاحم شما نشه ...
و قطع کرد ...
از بس صداش عصبی و ناراحت بود , این مکالمه برای من به منزله ی آرامشی نبود که انتظار داشتم ... فکرم دچار تلاطمی سخت شده بود که وادارم می کرد تو رختخواب بند نشم ...
مرتب راه می رفتم ...
دلم می خواست بهش زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... مثل اینکه تو حرفام زیاده روی کرده بودم ...
دوست نداشتم همچین کاری رو با آقا هاشم بکنم ... واقعا حقش نبود ...
کاش مثل آدم باهاش حرف می زدم و موضوع رو براش روشن می کردم ...
آخه تو چرا اینقدر بی فکری لیلا ؟ ... چرا مثل وحشی ها باهاش حرف زدی ؟
قصدم این بود یک روز که دیدمش حتما از دلش در بیارم ...
ولی روزها گذشت و نه از انیس الدوله خبری شد و نه از آقا هاشم ...
و یک هفته بعد مرادی اومد پرورشگاه ... مواد غذایی و لباس هایی رو که مردم خیرخواه داده بودن رو آورده بود ...
من به روی خودم نیاوردم ولی اون حال عجیبی داشت ... تند تند کار می کرد و یکم عصبی به نظر می رسید ...
سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی کرد ...
ولی من خیلی به خودم مسلط بودم ... با هم رفتیم دفتر تا من رسید چیزایی که آورده بود رو امضاء کنم ...
با دستپاچگی گفت : لیلا خانم , من بابت کاری که کردم معذرت می خوام ... می دونین پنج ساله زنم مرده و مادرم اصرار داره زن بگیرم , منم شما رو معرفی کردم ... خوب فکر می کردم می تونین مادر خوبی برای بچه ام بشین ... این طوری بود که مزاحم شدیم ...
حالا می خواستم نظرتون رو بپرسم ؟ ...
گفتم : آقای مرادی , همون طور که خاله ام به مادرتون گفت من نمی خوام ازدواج کنم ... ولی اگر شما دنبال یک زن مناسب می گردین , می تونم بهتون معرفی کنم ... خودمم تضمین می کنم ...
گفت : نه , نه ... پس نظر شما مثبت نیست ؟
گفتم : یکم در مورد دختری که بهتون معرفی می کنم فکر کنین ... اون بهترین مادر برای بچه ی شما می شه ...
گفت : نه لیلا خانم , نظر من شما رو گرفته بود ... کس دیگه ای رو نمی خوام ...
گفتم : شما بشین اینجا , عجله نکن ... می دونم اهل ثواب کردن هم هستین , این کار علاوه بر اینکه شما رو خوشبخت می کنه ثواب هم داره ...
من الان می گم بیاد و شما اونو ببینین , اگر پسندیدن به من بگین براتون درست می کنم ...
گفت : نه , نه ... این کارو نکنین , خواهش می کنم فراموش کنین ...
با عجله در حالی که از در می رفتم بیرون , گفتم : دو دقیقه ... الان میارمش ...
سودابه تو آشپزخونه بود ...
گفتم : فورا دستی بکش به سر و روت و بیا تو دفتر , می خوام به یکی نشونت بدم ... زود باش ...
سودابه حیرت زده به من نگاه می کرد ...
پرسید : کی ؟ می خواین منو به کی نشون بدین ؟
گفتم : زود باش بیا خودت ببین ...
و نفس عمیقی کشیدم و ازاینکه بدون فکر قبلی تصمیم به این کار گرفتم , از خودم تعجب می کردم ...
این طور مواقع همه چیز رو خواست خدا می دونستم و اینکه در یک لحظه این فکر به سرم زده بود , از خودم راضی بودم ...
برگشتم و نشستم روبروی مرادی که عصبی بود و مرتب پاشو تکون می داد و رنگ به صورتش نداشت ...
گفتم : آقای مرادی , شما این دختر شایسته رو ببین و فقط به صرف اینکه اینجا بزرگ شده روش قضاوت نکن ... همین که کسی رو نداره و شما و بچه تون همه کس اون می شین , هم برای شما خوبه هم برای اون ...
گفت : باشه ... باشه ... ولی مادر من سختگیره , البته زن مهربونیه ولی با این طور چیزا یعنی با این دخترا کنار نمیاد ...
من سکوت کردم ...
سودابه از راه رسید ...
گفتم : بیا تو عزیزم , می خوام به آقای مرادی معرفیت کنم تا بعد از این جنس ها رو تو تحویل بگیری ...
گفت : چشم ...
و همون جا ایستاد ... مونده بود چیکار کنه ...
مرادی با بی میلی نگاهی به سودابه کرد و از جاش بلند شد و دست های عرق کرده شو مالید به پشت شلوارش و گفت : خوب ... من دیگه باید برم ... ببخشید , خدانگهدار ...
از برخوردی که مرادی کرد , زیاد امیدوار نبودم ... ولی سعی خودمو رو کردم تا شاید سودابه هم سر و سامون بگیره ...
اون آرزو داشت خانواده داشته باشه و شوهر کنه و بچه دار بشه , و من تصمیم داشتم هر طوری شده اونو به آرزوش برسونم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خانمهای محجبه ،کم حجاب و حتی بی حجاب فرقی نمیکند و یا حتی اقایون این کلیپ را اصلا از دست ندهید.
💥نشر کلیپ با شما 👌
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیزدهم
✨﷽✨
شمارش روزها برای اومدن هرمز , کار من شده بود و تلاشم , برای اینکه بتونم اقلا یک قطعه موسقی یاد بگیرم و براش بزنم ...
تصور اینکه هنوز منو فراموش نکرده باشه , دنیای منو مثل یک رویا , نورانی و لطیف می کرد ...
شب ها به امید دیدنش برای بچه ها دف می زدم و می خوندم و با رویای اون می خوابیدم و روزها , سبکبال کار می کردم ...
به بچه های تجدیدی درس می دادم و به کار پرورشگاه می رسیدم ...
تا پنجشنبه ی دوم ... قرار بود هرمز شنبه ی هفته ی جدید برسه تهران ...
چند دست لباس دوخته بودم و یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند خریدم که اون روزا سخت مد شده بود ...
اما دلم نیومد موهامو کوتاه کنم ... راستش می دونستم که هرمز خیلی موی بلند دوست داره ...
راه افتادم که برم کلاس موسیقی ... از در که رفتم بیرون , دیدم آقا هاشم با اون کلاه مخصوص خودش یکم اون طرف تر جلوی ماشینش ایستاده ...
خیلی دلم می خواست که حرفای اون روزم رو از دلش در بیارم ... نمی دونستم برای چی اونجاست ...
اصلا بهش فکر نکردم ,چون تمام فکر و ذکرم هرمز بود ...
اومد جلو و گفت : من می رسونمتون ...
گفتم : سلام ...
خندید و گفت : سلام از من بانو ...
گفتم : نه , مرسی ... من می رم جایی , کار دارم ...
گفت : می دونم می رین کلاس موسیقی , پیش عفت خانم ... بیاین من شما رو می برم ...
مونده بودم چیکار کنم ؟ اگر سوار می شدم , باز همون آش و همون کاسه و اگر می گفتم سوار نمی شم , باز اون از من می رنجید و من نمی خواستم این طور بشه ...
چون باعث تمام پیشرفت من در پرورشگاه اون بود و من آدم بی چشم و رویی نبودم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهاردهم
✨﷽✨
با ذوقی که تو وجودش بود و باعث شده بود صداش بلند بشه , گفت: لیلا باور نمی کنی ... می خوایم بیایم خواستگاری تو , می دونستی ؟ همه خبر دارن جز تو ...
گفتم : به کسی گفتین ؟
گفت : آره , سر شب مادر با خاله ات حرف زد و قرار شده وقتی رفتی خونه ازت بپرسه و خبر بده ...
گفتم : آقا هاشم چقدر من و شما با هم تفاهم داریم ... فقط به درد هم می خوریم ...
برگشت تو صورت منو با چشمانی گرد شده پرسید : راست میگی ؟
گفتم : بله , خوب نه شما صدای منو می شنوی نه من صدای شما رو ... نه شما به خواسته های من توجه داری , نه من به خواسته های شما ... به این میگن تفاهم ...
گفت : چی داری میگی ؟ من همه ی حواسم به خواسته های تو هست , چرا این حرف رو می زنی ؟
گفتم : من می خوام تو اون ارکستر شرکت کنم ... می خوام تو پرورشگاه باشم و از اون بچه ها مراقبت کنم ...
اینا رو شنیدین ؟
گفت : آره که شنیدم ... بهت گفتم که هر کار دلت می خواد بکن جز همین یک کار , یعنی من برات اینقدر ارزش ندارم ؟ اصلا تو منو دوست داری ؟
گفتم : آقا هاشم , من عاشق ساز زدن هستم ... از بچگی هر صدایی با ریتم می شنیدم برای من یک نت موسیقی بود ... کنار نهر آب می نشستم و ساعت ها به زمزمه ی آب گوش می دادم و ازش تو ذهنم آهنگ می ساختم ...
صدای پرنده ها برای من موسیقی بود , صدای خش خش خوشه های گندم برای من موسیقی بود ...
باهاش پرواز می کردم ...
برای همین عزیز خانم مادر علی رو نمی دیدم ... خواهرهاشو نمی دیدم و تو دنیای دیگه ای سیر می کردم ...
گفت : عزیز دلم من که نگفتم ساز نزن ، آهنگ نساز ... ولی خودت می دونی این جور جاها به درد زن نمی خوره ...
الان ببین این زن هایی که آواز می خونن ؛ قمر , روح پرور ... همه بدنام شدن ...
شاید بی دلیل باشه که می دونم هست ... ولی جامعه ی ما اینطوریه دیگه , نمی پذیره خانم ها وارد این کارا بشن ...
من که بد تو رو نمی خوام ... شاید یک روز اوضاع عوض شد , خوب برو چه اشکالی داره ؟
به خدا اگر الان به خاله و خانجانت بگی می خوای این کارو بکنی و اونا موافقت کردن , منم حرفی ندارم ...
ولی نمی شه ... ببین مادر من الان با پرورشگاه به خاطر ما موافقت کرد , اگر حالا اینم بهش بگیم دوباره بین ما جدایی میفته ...
تو رو خدا نکن تا موقعش برسه , الان وقتش نیست ... خواهش می کنم بذار با هم باشیم , اینطوری به هدف هات بهتر می رسی ... منم کمکت می کنم ... قول می دم ...
اگر ساز رو دوست داری بزن , برای دل خودت و من بزن ... ولی اگر زن منم نباشی من نمی تونم بذارم وارد این کارا بشی ...
گفتم : تو رو خدا صدای منو گوش کن ببین چی می گم ... من می ترسم زن تو بشم ... راستش هنوز انیس خانم رو می ببینم دست و پامو گم می کنم ... حتی خواهراتون ...
میشه عجله نکنین و بذارین من آماده بشم ؟
گفت : لیلا , من عاشقم ... اینو بفهم ... از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم ... اینطوری که نمی شه , دلت میاد من اینقدر از دوری تو عذاب بکشم ؟
نزدیک خونه شده بودیم ... از دور دیدم یک نفر با چادر جلوی در نشسته ... حدسش کار مشکلی نبود ... حتما خانجانم بود ...
گفتم : نگه دار ... نگه دار ... فکر کنم خانجانم اونجا نشسته ... منتظر منه ...
زد رو ترمز و توجه خانجان رو جلب کرد ...
از جاش بلند و شد به ماشین نگاه کرد ...
هاشم گفت : وایستا دنده عقب می گیرم دورتر پیاده ات می کنم ... چراغ روشنه , ما رو ندیده ...
گفتم : ببین شما منو نشناختی ... یا کاری که غلطه , نمی کنم یا اگر کردم پاش می ایستم ...
و درو باز کردم و پیاده شدم ...
ولی به شدت از عکس العمل خانجان می ترسیدم ... می دونستم اون شب مکافات خواهم داشت ...
هاشم گفت : می بینمت ...
و با سرعت از اونجا دور شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپانزدهم
✨﷽✨
وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ...
گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟
گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟
گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ...
دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ...
گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ...
پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟
همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ...
خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ...
لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ...
گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ...
نباید این کار رو می کردین ...
دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت دادین ؟ ...
گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟
گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟
با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ...
آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ...
حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ...
حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ...
گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ...
خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک احوالی ازم می پرسید ...
خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ...
گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ...
انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟
چیکارش داری ؟ ...
و از پله ها اومد پایین ...
با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ...
خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ...
خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟
گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ...
عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ...
خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ...
خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دوستان یه اشتباهی رخ داده بود قسمت چهاردهم رمان رو حذفش کردم و قسمت جدیدش رو گذاشتم 🌹💖
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم🤚🏻💕
🏳️آقاترین سکوت مرا غرق نور کن💎
مارا قرین منت ولطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود💎
🏳️اقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم💎
🏳️اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.🤲
💫اللهم عجل لولیک الفرج.💫
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستشانزدهم
✨﷽✨
آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟
بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ...
خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ...
حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ...
و رفت ...
خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ...
گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ...
گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ...
اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟
گفت : اول که ملیزمان حالش بد بود , بردمش دکتر ... بهش استراحت مطلق دادن و اینجا خوابیده ...
بعدم که هرمز و زنش با هم دعوا کردن ...
گفتم : ای داد بیداد , سر چی ؟
گفت : چه می دونم , فارسی حرف نمی زنن که ... فرنگی بلغور می کنن , آدم نمی فهمه سر چی دعوا می کنن ...
هرمز هم چیزی نمی گه , فقط میگه زودتر بریم ... قرار بود تا آخر آبان بمونه ولی زنش دیگه نمی خواد بمونه , میگه اینجا رو دوست نداره ...
ای بابا ,به درک ... صبح تا شب در خدمت خانمم , اینم عوض دستت درد نکنه ... تقصیر خود هرمزه رفته زن فرنگی گرفته , حالام ببره همون جا باهاش زندگی کنه ...
من نمی تونم ... دیگه خسته شدم ... حالا اگر راضی بود یک چیزی , نمی دونم سر چی بحث می کنن ؟ ...
ولی باید یک چیزی باشه ... از دست من و دخترا ناراحت نیست , همش میاد عذرخواهی می کنه ... منم که زبونش رو نمی فهمم ...
گفتم : خاله صبر کن من با هرمز حرف می زنم , شاید به من بگه ...
گفت : حالا وسط این بگیر و ببند انیس زنگ زده میگه می خواد برای تو بیاد حرف بزنه ... تو چی میگی ؟
گفتم : وای خاله دارم دیوونه می شم ... هاشم دست بردار نیست , از طرفی من فکر می کنم از کارم میفتم ... نمی دونم چیکار کنم ...
گفت : پس بهش بگم فردا شب بیاد ببینیم چی می گن ... طی تموم می کنیم خوب ...
گفتم : نه خاله , تو رو خدا حالا صبر کنین ... تازه فردا شب مادر مرادی میاد پرورشگاه خواستگاری سودابه ...
گفت : نه !!! راست میگی ؟ چه جالب ... باورم نمی شه ...
گفتم : بعدا مفصل براتون تعریف می کنم , حالا شما می تونین کمکم کنین ؟ می خوام تو جلسه باشین ... همینطوری سودابه رو ندیم بره , قول و قراری بذاریم ... بزرگتری باشه , بهتره ...
گفت : خیلی خوب میام ... حالا بریم آبجیم رو آروم کنیم ...
گفتم : خاله تو رو خدا هر کاری می تونی بکن , من که حریف همه می شم جز خانجانم ...
شاید یک ساعت با خانجان حرف زدیم و اون زیر بار نمی رفت ..
عاقبت گفتم : اگر به من اعتماد نداری از این به بعد هر کجا می رم با من بیاین ...
اصلا بیاین تو پرورشگاه ببین من چیکار می کنم , اگر دیدی کار بدی می کنم باشه هر چی شما بگی انجام می دم ...
و اینطوری قرار شد از فردا صبح با من بیاد و مراقب من باشه ...
بعد رفتم به دیدن ملیزمان ...
در حالی که روزهای آخر رو می گذروند و خیلی سنگین به نظر می رسید , دراز کشیده بود ..
کنارش نشستم ... حال و احوال کردیم ...
اون ازم گله داشت که زیاد منو نمی ببینه ...
داشتیم با هم حرف می زدیم که هرمز از اتاقش اومد بیرون ...
برخلاف همیشه که از دیدن من خوشحال می شد , یک سلامی کرد و احوالم رو پرسید و با اوقاتی تلخ برگشت به اتاقش ..
از ملیزمان پرسیدم : می دونی هرمز چرا با زنش اختلاف داره ؟
گفت : لیلا فکر کنم زنش به تو حسودی می کنه ... میگه از وقتی اومدن تهران , هرمز اونو ول کرده و همش به تو توجه می کنه ...
نه اینکه تو تیفوس گرفتی و اون همش تو مریضخونه پیش تو بود , حساس شده ...
فکر می کنم سر همین دعوا می کنن چون بین حرفاشون اسم تو رو چند بار شنیدم ...
گفتم : وای , من فقط همینو کم داشتم ... خوبه که من اصلا خونه نیستم ... دیگه امشب همه چیز برای من کامل شد ...
اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ...
خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ...
کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ...
و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ...
کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻