┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مولا_علی_زمانه_تنهاست
ما پر کوچه های بی کسی تنگ زمانه مان ...
برای یاری امام زمان (ع) #سیلی که هیچ ...
غصه هم نخوردیم ...😔💔
#وای_بر_ما_پسر_فاطمه_را_گم_کردیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستدوم
✨﷽✨
یک فکری کرد و گفت :ماشین دارین ؟
مرادی گفت : بله قربان , من دارم ...
گفت : باشه با هم می ریم مدرسه ی فرهنگ , نزدیک پرورشگاه شماست ... راضی کردن خانم کفایی با خودتون ...
سه تایی با هم راه افتادیم ...
مرادی با اشاره ی رئیس , جلوی یک در چوبی آبی رنگِ زهوار در رفته ایستاد ...
تابلوی کوچیکِ سر در اون نشون می داد اینجا مدرسه ی فرهنگه ...
وارد یک پاگرد شدیم ... سمتی که وارد شده بودیم و روبرو و سمت چپ , ساختمون بود که کلاس های اون مدرسه رو تشکیل می داد و چهار تا پله پایین تر , حیاط آجر فرشِ بدنمایی قرار داشت ...
همه چیز کهنه و داغون به نظرم اومد ...
در یک نگاه ترجیح دادم بچه ها پیش خودم درس بخونن تا اینجا ...
اصلا خوشم نیومد ...
خانم کفایی زن خیلی قد بلند و چهارشونه ای بود که از همون دور که به استقبال ما میومد , معلوم بود که خیلی باجبروت و خودرایه ...
اول دست و پامو گم کردم و اونچه که تو راه آماده کرده بودم , از یادم رفت ...
ولی وقتی نزدیک شد احساس کردم اونم از ورود بی خبر رئیس دچار استرس شده و این بهم قوت قلب داد ...
تعارف کرد و رفتیم تو دفتر نشستیم ...
نوعی حرف می زد که هم می خواست قدرتشو نشون بده , هم اینکه بوی چابلوسی به مشام می رسید ...
می گفت : چه عجب یاد ما کردین ؟ ... با اینکه من از عهده ی همه ی کارام بر میام ولی دلمون براتون تنگ می شه , دوست داریم به ما سر بزنین ...
حالا چون مدرسه ی ما بی عیب و نقصه , باید ما رو فراموش کنین ؟ ...
بالاخره ما هم به نظرات شما احتیاج داریم ... به خدا هر جا نشستم تعریف شما رو کردم , واقعا که کارتون رو خوب بلدین ...
رئیس گفت : ولی یک خواهش کوچیک ازتون داشتیم و روی ما رو زمین انداختین ...
گفت : کدوم خواهش ؟ مگه می شه شما حرفی بزنین و من انجامش ندم ؟
گفت : همین بچه های پرورشگاه که قبول نکردین اسمشون رو بنویسین ...
گفت : وایییی آقای رئیس , حرفشم نزنین ... اون یک امری جداست ... اصلا , اصلا ... محال ممکنه
داشتم به اون زن نگاه می کردم ...
فکر می کردم چه قر و اطفاری داره برای رئیس میاد ...
منم اصلا اصلا از تو خوشم نیومد ...
ولی من باید اسم اون بچه ها می نوشتم تا بتونن به دنیای مردم عادی پا بذارن , پس باید هر کاری از دستم بر میاد بکنم ...
رئیس گفت : شما با نامه ای که برای پذیرش بچه های پرورشگاه داده بودیم , سخت مخالفت کردین ...
حالا ایشون آقای مرادی مسئول و ایشون لیلا خانم سرپرست پرورشگاه هستن , اومدن ببینیم چیکار می تونیم بکنیم ...
یک مرتبه با صدای بلند و لحن بدی همین طور که سر و گردنش رو تکون می داد , گفت : نه , نه هرگز ... هرگز ... هرگز ... بیخودی اصرار نکنین ...من این بچه ها رو قبول نمی کنم ...
معنی نداره یک مشت بچه ی حرومزاده با این بچه ها که همه اصل و نسب دارن , سر یک کلاس بشنین ...
محاله ...
بدآموزی داره و من اجازه نمی دم ...
قبلا هم گفتم ... آقای رئیس برای چی اینا رو آوردین اینجا ؟
تموم شده بود که ...
کلمه ای که اون در مورد بچه های من به کار برده بود , اونقدر منو عصبانی کرد که بغض شدیدی گلومو گرفت ...
چیزی نمونده بود حسابش رو برسم ... ولی به ذهنم رسید بهترین کار اینه که وادارش کنم این کارو انجام بده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستسوم
✨﷽✨
با اینکه اصلا دوست نداشتم بچه هامو دست یک همچین آدمی بسپرم , گفتم : این مدرسه مال شماست ؟ سندش به اسم کیه ؟
با تعجب گفت : مال اوقافه , در اختیار مدرسه قرار داده ...
پرسیدم : ببخشید خرج این مدرسه رو کی می ده ؟
گفت : برای چی می خواین ؟ خوب معلومه آموزش و پرورش ...
گفتم : آهان , پس اینجا ارث پدر شما نیست ... خرج این بچه رو هم کس دیگه ای می ده و شما فقط حقوق بگیر دولت هستین و نمی تونین تعیین کنین که چه کسی اینجا می تونه درس بخونه و چه کسی نمی تونه ...
بازم صداشو برد بالاتر و سینه شو داد جلو و گفت : وا ؟؟ خانم مثلا من مدیر اینجام , اختیارش دست منه ...
تا حالا همچین چیزی نشنیدم که بچه های سرراهی تو مدرسه درس بخونن ... اصلا سواد می خوان چیکار ؟
گفتم : بله , راست می گین ... ولی شاید به زودی شما اینجا مدیر نباشین ...
آقای مرادی لطفا زود به خانم انیس الدوله زنگ بزنین و جریان رو بگین ... ایشون با وزیر تماس می گیرن , ببینم این خانم اجازه دارن این بچه ها رو نامنویسی نکنن ؟ ...
مرادی مونده بود چیکار کنه ... گفت : واقعا بزنم ؟
گفتم : بله بزنین , چون آقای وزیر دستور این کارو داده و کسی حق نداره سرپیچی کنه ...
همین طور که با صدای دلخراشش گوش ما رو برده بود , گفت : نمی تونم خانم , زور که نیست ... اصلا جا ندارم ...
گفتم : باشه , خودتون جواب وزیر رو بدین ...
یا اسم این بچه ها نوشته می شه یا شما عوض می شین و یکی دیگه میاد جای شما و اون حتما می نویسه ...
از جاش بلند شد و با خشم گفت : ای داد بیداد , چه گرفتار شدم ... حالا این تحفه ها چند نفرن ؟
گفتم : سی و دو تا اول ... نه تا دوم ...
و دست کردم تو کیفم و اسم و مشخصات اونا رو درآوردم و کوبیدم رو میز ...
سخت عصبی بود و شخصیت واقعی خودشو نشون می داد ...
با حرص اونا رو برداشت و نگاه کرد و گفت : اوووو , تعدادشون هم که زیاده ...
رئیس یک طوری به من نگاه کرد که انگار اونم باورش شده بود وزیر پشت منه ...
وقتی عصبانیت کفایی رو دید , گفت : حالا سخت نگیرین , حتما آقای وزیر چیزی می دونستن که دستور دادن ...
کفایی رفت پشت میزش نشست و داد زد " خانم آملی ... بیا ببینم این کلاس بندی ها کجان ؟ ...
باید یک کلاس دیگه تشکیل بدیم برای بچه های پرورشگاه ...
بلند شدم و دستم رو زدم رو میز و تو صورتش گفتم : ببخشید , باید قاطی بچه ها باشن ...
کسی نباید بفهمه این بچه ها از کجا اومدن ... معمولی و بی دردسر درس می خونن , لطفا خانم کفایی ...
بعدم اونا حرومزاده نیستن چون بیشتر شون پدر و مادر های فقیر دارن یا تو زندان هستن ...
ولی من به شما تعریف حرومزادگی رو می گم ...
مرادی گفت : لیلا خانم , خودتون رو کنترل کنین ...
گفتم : حرومرزاده به کسی میگن که درد رو نشناسه و نفهمه یک بچه ای که از آغوش پدر و مادرش محروم شده , نیاز به محبت داره نه ستمگری ...
به کسی میگن که ریا کار و مال اندوز باشه ...
یعنی ذاتش خراب باشه ...
نه به یک بچه ی معصوم و پاک ...
حالا بنویسین خانم کفایی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ماندیم در انـتـظـار دیـدار ای داد
دل ها همه تنگِ توست آقا برگرد
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستچهارم
✨﷽✨
حامی این بچه ها , انیس الدوله و وزیر هستن ... کسی از گل بالاتر بهشون بگه با من طرفه .
دستشو برد و بالا و آورد پایین و گفت : برو خانم بشین سر جات ... منو نترسون , من اسم و آوازه ای برای خودم دارم ... همه می دونن که چطور مدیری هستم , لازم نیست تو برای من خط و نشون بکشی ...
کار یاد من می دی ؟ ....
اینا رو می گفت ولی اسم بچه ها رو با حرص می نوشت ...
پس من کار خودم رو کرده بودم ...
آروم رفتم نشستم ... می دونستم که سال سختی رو با این خانم در پیش دارم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم ...
باید پای بچه ها به مدرسه باز می شد و این تنها راهی بود که اون زمان داشتم ...
خانم کفایی با غیظ و تر زیادی مدارکی رو خواست که باید آماده می کردم و میاوردم و دستور روپوش و وسایل لازم رو داد ...
من با همون نگاه بهش می فهموندم که اگر دست از پا خطا کنه , شغلشو از دست می ده ...
از در مدرسه که اومدیم بیرون , آقای مرادی گفت : خوشم اومد , شما با وزیر هم در رابطه ای ؟
گفتم : شما هم باور کردی ؟ نه بیچاره وزیر , روحشم خبر نداره ... ولی تهدیدش که ضرر نداشت ...
گفت : تو رو خدا الکی گفتین ؟ اگر نمی گرفت چی ؟
گفتم : اون اسم بچه ها رو نمی نوشت , من عملیش می کردم ... تا وزیر هم می رفتم , پشتم به انیس الدوله گرمه ...
رئیس هم اومد بیرون و به من گفت : می دونین این اولین باره که بچه های پرورشگاه تو مدرسه ی معمولی درس می خونن ... و این کارو شما کردین ...
با مرادی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... گفتم : آقای مرادی حالا که تا اینجا اومدیم بریم یک سر پیش آقای مدیر و مدارک بچه ها رو بگیریم و تا این خانم پشیمون نشده , کاراشون رو انجام بدیم ...
گفت : چشم خانم , ولی من دل تو دلم نیست که به سودابه خبر بدم ...
گفتم : اونم خبردار می شه , این واجب تره ...
با سرعت , کارای ثبت نام بچه ها رو کردیم و از مرادی خواستم تقاضای هزینه ی روپوش و چیزای دیگه رو بده ...
حالا باید یک کلاس تو پرورشگاه باز می کردم و این کار سنگینی برای من می شد ... ولی چاره نداشتم ...
تمام فکرم مشغول برنامه ریزی درسی بچه ها و کلاس خیاطی اونا بود ...
داشتم فکر می کردم می تونم برای اونا که موسیقی دوست دارن هم کلاس بذارم ...
خیلی برام جالب بود ... اون روز من اصلا نه به انیس خانم نه به هاشم فکر نمی کردم و غرق در کارم شده بودم ...
وقتی با مرادی برگشتم پرورشگاه , دیدم زبیده و نسا و دخترا دارن همه جا رو تمیز می کنن و دستمال می کشن ...
پرسیدم : چه خبره ؟ ...
زبیده هراسون گفت : آخه شما کجا رفتی ؟ الان می رسن ...
زود باشین , لیلا خانم داره بارزس میاد ...
گفتم : از کجا ؟ پس چرا آقای مرادی خبر نداره ؟
گفت : از بنیاد پهلوی میان ...
سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا شکرت ...
این که میگن از تو حرکت از من برکت , همینه ... چقدر به موقع دارن میان ...
حالا می تونم چیزایی که لازم دارم رو ازشون بخوام ...
مرادی گفت : مگه می خواین چیکار کنین ؟
گفتم : وایسین تماشا کنین فقط ... اگر خدا بهم کمک کنه , خیلی کارا ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستپنجم
✨﷽✨
وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... نمی دونم چطوری بگم اون بچه ها چقدر با دل و جون به من کمک می کردن ...
من فرمون می دادم و اونا اجرا ...
و ظرف یک ربع ساعت , همه چیز حاضر بود ...
ولی وقت ناهار شده بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
زبیده گفت : صبر کنیم امروز دیرتر ناهار بخورن وگرنه همه چیز دوباره به هم می ریزه ...
گفتم : نه لازم نکرده , من یک بچه رو گرسنه نگه دارم که یک عده از حال اینا بی خبر بیان و ما رو تایید کنن ؟ می خوام نکنن ...
بچه ها برین تو صف , غذاتون رو بگیرین ... شماهام هم برین آماده بشین برای کشیدن ...
منظره ی جالبی بود ... همه ی لباس ها یک رنگ , تو صف ایستادن ...
زبیده به محض اینکه شروع کرد به کشیدن , غذا آقا یدی اومد و گفت : خانم , اومدن ...
نمی دونم این همه جسارت رو من یک مرتبه چطور به دست آورده بودم ... منی که جواب مادرم رو نمی دادم , منی که در مقابل عزیز خانم اونقدر مظلوم بودم که وقتی منو می سوزوند صدام در نمی اومد , چی شد که اینقدر شهامت پیدا کرده بودم ؟ ...
رفتم جلو ... دو تا آقا و یک خانم بودن ...
سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم : من لیلا هستم , سرپرست پرورشگاه ...
اون خانم گفت : لازم نیست , ما شما رو دورادور می شناسیم ...
گفتم : از کجا ؟
گفت :خانم انیس الدوله و دوستانشون خیلی از شما برای ما گفتن ...
شروع کردن به گشتن توی پرورشگاه ... از بچه ها سوال کردن ... با زبیده حرف زدن ...
بعد با هم رفتیم تو دفتر ...
راستش نمی تونم بگم که استرس نداشتم ولی تمام فکرم دنبال کاستی هایی بود که داشتیم ...
ولی اونا یک پرونده درست کرده بودن و توی اون گزارش کار نوشتن و به منم گفتن امضا کنم ...
دو تا قاب عکس از شاه جوون و همسرش فوزیه و دخترشون که تازه به دنیا آمده بود رو به عنوان هدیه دادن و گفتن : بزنین روی دیوار , جایی که جلوی چشم باشه ...
و عزم رفتن کردن ...
ماتم برده بود .. خدایا حالا چیکار کنم ؟ ما قاب عکس می خوایم چیکار ؟ چه دردی از ما دوا می کرد ؟ ...
آیا درسته که حرف بزنم یا نه ؟ ...
تردید داشتم ... ولی دیدم نمی شه , ممکنه همچین موقعیتی پیش نیاد ...
با صدای بلند گفتم : ببخشید , شما برای چی اومده بودین اینجا ؟
یکی از اون آقاها گفت : چطور مگه ؟ خوب بازدید کردیم که همه چیز درست باشه ... کار شما هم خیلی خوب بود , گزارش می کنیم ...
گفتم : نبود , همه چیز درست نبود ...
گفت : چی فرمودین ؟
گفتم : کارمون کامل نبود ... چرا از من نپرسیدین کم و کسرت چیه ؟ برنامه ی ما چیه ؟ و چرا نمی تونیم انجامش بدیم ؟
گفت : ای خانم , کم کسر که همه دارن ... شما ماشالله از همه جا بهترین , برین خدا رو شکر کنین ...
گفتم : البته که خدا رو شکر می کنم , ولی لطفا یکم به حرفای من گوش کنین ...
گفت : متاسفانه وقت نداریم ... در هر حال ما نمی تونیم برای شما کاری بکنیم , دست ما نیست ...
گفتم : اقلا حرفای منم گزارش کنین ...
گفت : برای خودتون دردسر درست نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام برعاشقان حضرت زینب(سلام الله علیها)🌹🍃
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست
🌸👇🌹👇🌷👇🌺👇🌸
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
📷#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
📝#خاطرات_و_زندگی_نامه_شهدایی
💿🎞#صوت_وکلیپ_های_مداحی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊
اینجا بوی آقام امام رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
🦋🌻🌹
#کانالنکتههایناب🌹🇮🇷
نکته های ناب🪴 #علمیمذهبی #فرهنگی #جتماعی و #سیاسی
همراه با #کلیپهایتصویوصوتیفوقالعاده #جذابوتاثیرگذار و
مسائل به روز جامعه🪴
سخنرانی های #کوتاه از #اساتیدمطرحکشوری در موضوعات مختلف❣
و #متنهایبسیارزیبا🌹
منتظر شما هستیم.
بسم الله.⤵️⤵️
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مسابقه هم داریم با جوایز نقدی
💰💰💰💰💰💰
🌹🇮🇷🌹
#کانالدلنوشتهوحدیث
کانالیست متنوع که شامل #متن #عکسنوشته ، #فایل#های #صوتی #تصویری #انگیزشی #دلنوشته و حدیثهایناب #مسابقه و #رمانهایزیبا
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
از مسابقات جان نمونید🏃♀🏃♀🎁🎁