eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ماندیم در انـتـظـار دیـدار ای داد دل ها همه تنگِ توست آقا برگرد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ حامی این بچه ها , انیس الدوله و وزیر هستن ... کسی از گل بالاتر بهشون بگه با من طرفه . دستشو برد و بالا و آورد پایین و گفت : برو خانم بشین سر جات ... منو نترسون , من اسم و آوازه ای برای خودم دارم ... همه می دونن که چطور مدیری هستم , لازم نیست تو برای من خط و نشون بکشی ... کار یاد من می دی ؟ .... اینا رو می گفت ولی اسم بچه ها رو با حرص می نوشت ... پس من کار خودم رو کرده بودم ... آروم رفتم نشستم ... می دونستم که سال سختی رو با این خانم در پیش دارم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم ... باید پای بچه ها به مدرسه باز می شد و این تنها راهی  بود که اون زمان داشتم ...  خانم کفایی با غیظ و تر زیادی مدارکی رو خواست که باید آماده می کردم و میاوردم و دستور روپوش و وسایل لازم رو داد ... من با همون نگاه بهش می فهموندم که اگر دست از پا خطا کنه , شغلشو از دست می ده ... از در مدرسه که اومدیم بیرون , آقای مرادی گفت : خوشم اومد , شما با وزیر هم در رابطه ای ؟  گفتم : شما هم باور کردی ؟ نه بیچاره وزیر , روحشم خبر نداره ... ولی تهدیدش که ضرر نداشت ... گفت : تو رو خدا الکی گفتین ؟ اگر نمی گرفت چی ؟  گفتم : اون اسم بچه ها رو نمی نوشت , من عملیش می کردم ... تا وزیر هم می رفتم , پشتم به انیس الدوله گرمه ... رئیس هم اومد بیرون و به من گفت : می دونین این اولین باره که بچه های پرورشگاه تو مدرسه ی معمولی درس می خونن ... و این کارو شما کردین ... با مرادی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... گفتم : آقای مرادی حالا که تا اینجا اومدیم بریم یک سر پیش آقای مدیر و مدارک بچه ها رو بگیریم و تا این خانم پشیمون نشده , کاراشون رو انجام بدیم ... گفت : چشم خانم , ولی من دل تو دلم نیست که به سودابه خبر بدم ... گفتم : اونم خبردار می شه , این واجب تره ... با سرعت , کارای ثبت نام بچه ها رو کردیم و از مرادی خواستم تقاضای هزینه ی روپوش و چیزای دیگه رو بده ... حالا باید یک کلاس تو پرورشگاه باز می کردم و این کار سنگینی برای من می شد ... ولی چاره نداشتم  ... تمام فکرم مشغول برنامه ریزی درسی بچه ها و کلاس خیاطی اونا بود ... داشتم فکر می کردم می تونم برای اونا که موسیقی دوست دارن هم کلاس بذارم ... خیلی برام جالب بود ... اون روز من اصلا نه به انیس خانم نه به هاشم فکر نمی کردم و غرق در کارم شده بودم ...  وقتی با مرادی برگشتم پرورشگاه , دیدم زبیده و نسا و دخترا دارن همه جا رو تمیز می کنن و دستمال می کشن ... پرسیدم : چه خبره ؟ ... زبیده هراسون گفت : آخه شما کجا رفتی ؟ الان می رسن ... زود باشین , لیلا خانم داره بارزس میاد ... گفتم : از کجا ؟ پس چرا آقای مرادی خبر نداره ؟  گفت : از بنیاد پهلوی میان ... سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا شکرت ... این که میگن از تو حرکت از من برکت , همینه ... چقدر به موقع دارن میان ... حالا می تونم چیزایی که لازم دارم رو ازشون بخوام ... مرادی گفت : مگه می خواین چیکار کنین ؟  گفتم : وایسین تماشا کنین فقط ... اگر خدا بهم کمک کنه , خیلی کارا ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... نمی دونم چطوری بگم اون بچه ها چقدر با دل و جون به من کمک می کردن ... من فرمون می دادم و اونا اجرا ... و ظرف یک ربع ساعت , همه چیز حاضر بود ... ولی وقت ناهار شده بود و هنوز اونا نیومده بودن ... زبیده گفت : صبر کنیم امروز دیرتر ناهار بخورن وگرنه همه چیز دوباره به هم می ریزه ... گفتم : نه لازم نکرده , من یک بچه رو گرسنه نگه دارم که یک عده از حال اینا بی خبر بیان و ما رو تایید کنن ؟ می خوام نکنن ... بچه ها برین تو صف , غذاتون رو بگیرین ... شماهام هم برین آماده بشین برای کشیدن ... منظره ی جالبی بود ... همه ی لباس ها یک رنگ , تو صف ایستادن ... زبیده به محض اینکه شروع کرد به کشیدن , غذا آقا یدی اومد و گفت : خانم , اومدن ... نمی دونم این همه جسارت رو من یک مرتبه چطور به دست آورده بودم ... منی که جواب مادرم رو نمی دادم , منی که در مقابل عزیز خانم اونقدر مظلوم بودم که وقتی منو می سوزوند صدام در نمی اومد , چی شد که اینقدر شهامت پیدا کرده بودم ؟ ... رفتم جلو ... دو تا آقا و یک خانم بودن ... سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم : من لیلا هستم , سرپرست پرورشگاه  ... اون خانم گفت : لازم نیست , ما شما رو دورادور می شناسیم ... گفتم : از کجا ؟  گفت :خانم انیس الدوله و دوستانشون خیلی از شما برای ما گفتن ... شروع کردن به گشتن توی پرورشگاه ... از بچه ها سوال کردن ... با زبیده حرف زدن ... بعد با هم رفتیم تو دفتر ... راستش نمی تونم بگم که استرس نداشتم ولی تمام فکرم دنبال کاستی هایی بود که داشتیم ... ولی اونا یک پرونده درست کرده بودن و توی اون گزارش کار نوشتن و به منم گفتن امضا کنم ... دو تا قاب عکس از شاه جوون و همسرش فوزیه و دخترشون که تازه به دنیا آمده بود رو به عنوان هدیه دادن و گفتن : بزنین روی دیوار , جایی که جلوی چشم باشه ... و عزم رفتن کردن ... ماتم برده بود .. خدایا حالا چیکار کنم ؟ ما قاب عکس می خوایم چیکار ؟ چه دردی از ما دوا می کرد ؟ ... آیا درسته که حرف بزنم یا نه ؟ ... تردید داشتم ... ولی دیدم نمی شه , ممکنه همچین موقعیتی پیش نیاد ... با صدای بلند گفتم : ببخشید , شما برای چی اومده بودین اینجا ؟  یکی از اون آقاها گفت : چطور مگه ؟ خوب بازدید کردیم که همه چیز درست باشه ... کار شما هم خیلی خوب بود , گزارش می کنیم ... گفتم : نبود , همه چیز درست نبود ...  گفت : چی فرمودین ؟  گفتم : کارمون کامل نبود ... چرا از من نپرسیدین کم و کسرت چیه ؟ برنامه ی ما چیه ؟ و چرا نمی تونیم انجامش بدیم ؟  گفت : ای خانم , کم کسر که همه دارن ... شما ماشالله از همه جا بهترین , برین خدا رو شکر کنین ... گفتم : البته که خدا رو شکر می کنم , ولی لطفا یکم به حرفای من گوش کنین ... گفت : متاسفانه وقت نداریم ... در هر حال ما نمی تونیم برای شما کاری بکنیم , دست ما نیست ... گفتم : اقلا حرفای منم گزارش کنین ... گفت : برای خودتون دردسر درست نکنین ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دومینوی متفاوت که بسیار جالب و زیباست👍👍                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین⭐️ عـشـق نگـاه⭐️ خــــــداونــد ⭐️ بر بندگان است⭐️ هر کجا هستی به⭐️ همان نگاه میسپارمت⭐️ شبتون پــر از آرامــش الهـی ⭐️ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊 اینجا بوی آقام امام‌ رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️ از گرفته تا کلا برای خودش باشی و نیای تو این کانال☺️ از محالاته😊 eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
🦋🌻🌹 🌹🇮🇷 نکته های ناب🪴 و همراه با و مسائل به روز جامعه🪴 سخنرانی های از در موضوعات مختلف❣ و 🌹 منتظر شما هستیم. بسم الله.⤵️⤵️ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef مسابقه هم داریم با جوایز نقدی 💰💰💰💰💰💰
🌹🇮🇷🌹 کانالیست متنوع که شامل ، #های و حدیث‌های‌ناب و eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 از مسابقات جان نمونید🏃‍♀🏃‍♀🎁🎁
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو @hedye110
تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارد ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است 😔💔 کجایی مولای من @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ... برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ... شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ... با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟ غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟ چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ... اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ... مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟  گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ... گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ... گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ... سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ... دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ... چشمش برق زد و گفت : چشم ... و دوید و رفت ...  وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ... خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ... اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ... گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟   سرشو به علامت رضا تکون داد ...  گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ... نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ... تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ... منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ... گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟  گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ... گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ... دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ... من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ... من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ... گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟ گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ... گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ من از الان تا آخر عمرم خواهر تو می شم , ولت نمی کنم ... دیگه نگو بی کسی ... چون من هستم , اون وقت بهم برمی خوره ها ... سودابه رفت ... و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ... این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟ نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ... می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ... تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ... گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟ گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟ گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟ گفتم : نه , فردا کار دارم ... گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ... گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ... گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟ گفتم : بگین چیکار دارین ؟  گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟ گفتم : باشه,  چشم ... بیام ببینم چه خبره ... گوشی رو که گذاشتم , دلم شور افتاد ... تا حالا نشده بود عفت خانم به من زنگ بزنه , حتما مسئله ی مهمی پیش اومده بود ... هنوز هوا از شب قبل ابری بود و گاهی نم نم بارون زمین رو خیس می کرد ... از پنجره به حیاط نگاه کردم ... برگ ها زرد شده بودن و عین یک تابلو نقاشی پهن شده بودن روی زمین ... دل منم به شدت گرفته بود ؛ ابری و بارونی ... چشمام منتظر یک تلنگر بودکه بباره , درست مثل آسمون  ... یک حس غربیی داشتم ... هم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته می ترسم , هم از راهی که در پیش داشتم و اونطوری که می خواستم نمی تونستم از بچه ها مراقبت کنم , به وحشت افتاده بودم ... و هم اینکه نمی تونستم در مورد هاشم تصمیم بگیرم ... از طرفی فکر می کردم عفت خانم می خواد در مورد من و هاشم حرف بزنه ... روانم رو به هم ریخته بود ... با خودم فکر می کردم چرا من که شب قبل وقتی با هاشم بودم اونطور قلبم براش می زد و دلم سرشار از محبت اون بود اما امروز فقط به بچه هام فکر کرده بودم و اصلا انیس خانم و هاشم رو از یاد بردم ؟ ... و اینطوری متوجه شدم که پرورشگاه انتخاب اول من تو زندگی شده و این راهی بوده که تقدیر جلوی من گذاشته ... اصلا با تمام وجود می خواستم اینطوری باشه ... اون شب بچه ها شام کتلت داشتن و باید همه با هم کمک می کردیم چون سرخ کردن و آماده شدن اونا کار سختی بود ... برای همین رفتم به آشپزخونه ... زبیده اونجا تنها بود و داشت مایع کتلت رو درست می کرد ... سر یک لگن بزرگ نشسته بود و اونو مالش می داد ... منو که دید , گفت : لیلا ؟ یک چیزی ازت می پرسم راستش بگو ... گفتم : تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟ بدون مقدمه گفت : تو می خوای زن مرادی بشی ؟ پس چرا آقا هاشم رو دنبال خودت می کشی ؟ گناه داره به خدا ... گفتم : بهم گفتی راست بگم ؟ ... باشه ... فردا شب مرادی میاد اینجا خواستگاری ... ولی نه برای من , برای سودابه ... از جاش پرید و گفت : وا خاک به سرم , چقدر این سودابه موذیه ... راست میگی تو رو خدا ؟ ببین اصلا بُروز نمی ده ... گفتم : آره بابا , حالا هم مشغول این کاریم ... ببخش بهت نگفتم , چون از مادرش خاطرم جمع نبود ... ترسیدم سر زبون بیفته ... و در مورد آقا هاشم , تو تا حالا دیدی من برم دنبال اون ؟ والله ندیدی ... عزیز دلم , خانم مهربون , بزرگ تر پرورشگاه , اگر کسی این حرفا رو به من زده بود می زدم تو دهنش ولی تو رو خیلی دوست دارم که بهت حرفی نمی زنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا بهانه ای شد که چند دقیقه بیشتر دوستت داشته باشم . صلی الله علیک یا اباعبدلله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷