#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیششم♻️
🌿﷽🌿
وقتی مطمئن شدم مامان خوابش برده، فلاسکی آب جوش برداشتم و مشتی قند و چای.
روی تکه کاغذی نوشتم: " من بیرونم. نگرانم نباشید". و پشت در اتاق چسباندم.
آخرین ھا. آخرین ھا. تونل کندوان را رد می کنم. یعنی این آخرین بار بود؟!. خدای من!. گریه
ام شدت می گیرد. سرم را پایین می اندازم و ھق ھق می کنم. حرف بابی مرا سوزاند. چراغ
دادن و بوق ماشین ھا باعث می شود کنار کوه پارک کنم. سرم را روی فرمان می گذارم و
ازته دل گریه می کنم. صدای محکم امیریل در گوشم می پیچد: "مثل یک سلحشور"
من یک دخترم با دغدغه ھای ساده. تنھا غصه ام تا حالا رفتن بابا بدون خداحافظی بود و حالا
حس می کنم زندگی ساده من دستخوش گردبادی بزرگ شده است. در سکوت شب تیره،
صدای گریه ام را می شنوم و صدای بابی که می گوید: "آخرین ھا ارزشمندترین ھا ھستند"
و صدای امیریل: "مثل سلحشوری که دست از نبرد برنمی داره"
کم کم گریه ھایم ته می کشد.با بطری آب صورتمو را می شورم و دوباره ماشین را روشن
می کنم. صدای ضبط را زیاد می کنم تا صداھای ذھنم آزارم ندھند. فرھاد می خواند:
یه شب مھتاب...
ماه میاد تو خواب...
منو می بره کوچه به کوچه...
باغ انگوری... باغ آلوچه...
من ھم در این شب مھتابی دارم جاده به جاده می روم سمت دریا. جاده چالوس. پیچ پشت
پیچ. دست ھایم می لرزند. قلبم درد می کند. چشم ھایم مرتب پر و خالی می شوند.
چالوس را رد می کنم و می پیچم طرف چپ. می روم تا جایی که ساحل است و چند خانه.
ماشین را می رانم توی یک خاکی. رو به دریا پارک می کنم. صدای موج ھا می آید. ھمه جا
تاریک است و فقط چند چراغ زرد دم خانه ھا می سوزد. دست به سینه می زنم و منتظر میمانم خورشید از پشت دریای خزر بیاید بیرون. ھیچ وقت طلوع خورشید را اینجا تجربه نکرده
ام. چرا؟!. چرا باید وقتی آخرین بار است برای اولین بار طلوع خورشید را از روی دریا تماشا
کنم؟!. فرھاد ھنوز می خواند:
یه پری میاد... ترسون لرزون
پاشو میذاره تو آب چشمه... شونه می کنه موی پریشون.
نور زرد از لبه دریا پاشیده می شود بالا. از ماشین پیاده می شوم. بوی ماھی می پیچد در
دماغم. ھوا خیلی شرجی نیست. باد خنکی می وزد و موھای مرا پریشان می کند. کفش ھایم را روی شن ھای نرم و قھوه ای در می آورم. کف سفید و آب دریا روی پاھایم می لغزند.
آب سرد است. لرزم می گیرد. مانتو گشاد و نخی آبی ام را دور خودم محکم می پیچم.
حالا خورشید سرش را دارد بالا می آورد. پلک نمی زنم. نمی خوام حتی یک لحظه را از
دست بدھم. آخرین ھا ارزشمندترین ھاست. رنگ زرد خورشید می ریزد روی سیاه دریا. به
خودم می گویم: "خوب نگاه کن لیلی". "خوب نگاه کن و به خاطر بسپار".
یک خط زرد روی آبی دریا شکل می گیرد.آن ته ته. روی ماسه ھا می نشینم. روسری ام
افتاده و من زانوھایم را در شکمم جمع می کنم. زل می زنم به روبرو. خورشید تا کمر بالا
آمده. آبی دریا دارد پیشی می گیرد به سیاھی اش. ھمه چیز دارد جان دوباره می گیرد. چرا
تا حالا طلوع خورشید را ندیده ام؟. می دانی حس می کنم خورشید شده معشوقه پرناز دریا
که دارد برایش عشوه می آید و دریا دستانش را انداخته دور کمر خانمش و ھی بوسش
میکند.
و من اینجا شاھد عشقبازی شانم. برای آخرین بار. لعنت به این کلمه. چرا از ذھنم نمیرود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون لحظه میتونی تصمیمی که دلت میگه رو بگیری 🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبا و دلنشین😍🌿
از راغب وحمید هیراد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
گل نرگس نظریکن کہ جهانبیتاب است
روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است
مهدی فاطمہ پس کی بہ جهان می تابی؟
نور زیبایتو یک جلوہای از محراب است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیهفتم♻️
🌿﷽🌿
درد دوباره می پیچد توی قلبم. اشکھایم سرازیر می شوند. بق می کنم. دلم فریاد می
خواھد. بلند می شوم. دست ھایمرا کنار دھانم می گذارم و رو به دریا و خورشید و آسمان
آبی فریاد می زنم:
-من سرطان دارم.
گریه می کنم و این بار رو به آنکه پشت دریاھاست و من باھاش قھرم می گویم:
-من سرطان دارم.
فریاد می کشم. جیغ می زنم. خم می شوم جلو. باد می وزد. آب تا مچ پاھایم می آید.
اشک ھایم می ریزند و باز با صدای بلند می گویم:
-من سرطان دارم.
صدای خودم را می شنوم. و این صدا مرا به باور می رساند. صدای خودم. گلویم می سوزد.
روی زمین شنی، درست لب آب زانو می زنم. آب دریا خودش را نرم و آھسته به زانوھایم می
مالد. چرا خدا؟!. چرا؟!. من خیلی جوانم. چطور دلت آمد؟!. دریا دست بردار نیست. تا وسط
رانم خیسم کرده. خیلی نرم روی تنم می خزد. با چشمھای خیس نگاه می کنم به آب. به
نوازشش.
نگاه می کنم به خورشید که حالا دست از شوھرش کشیده و به کارھای روزانه اش می
رسد. صدای واق واق سگ ھا بلند شده. صدای قوقولی قوقو خروس ھا. سرم را می
چرخانم. از وسط جنگلی نه خیلی دور، دودی سفید دارد خودش را می کشد طرف آسمان. و
بوی چوب سوخته کمی حالم را بھتر می کند. ماشین ھا تعدادشان ببیشتر شده. گاوی می
بینم که کنار جاده سرش را خم کرده و دارد علف ھای سبز را می خورد. خوب ببین لیلی! چه
تو باشی چه نباشی زندگی جریان دارد. حق با بابی است. تا ھستم باید زندگی کنم. بیست
روزم سوخت شده است. پا می شوم. صورتم را پاک می کنم. دلم یک لیوان شیر گرم می
خواھد با پنیر و نان سنگک خشخاشی. دست به زانوھایم می گیرم و بلند می شوم. آرام
آرام. پشت خمم را صاف می کنم. حرف ھای این چند وقت در سرم می پیچد.
"شیش ماه الی یک سال"
" مرگ یعنی رفتن تو آغوش خدا"
"آخرین ھا ارزشمندترین ھاست"
"محض رضای خدا برای یک بار ھم که شده شجاع باش"
" مثل یک سلحشور"
به دریا آبی و بی موج نگاه می کنم. باد ملایم اول صبح صورتم را نوازش می کند و من نفس
می کشم.
"لذت ببر از لحظه لحظه زندگیت لیلی"
نگاه می کنم به زنی که چادری روی کمر لباس رنگی و بلندش پوشیده و ھمراه مردش به
سمت وانت آبی رنگ می رود. خروس و چند مرغ به زمین نوک می زنند. اینجا زندگی جریان
دارد و من لمسش می کنم.
من ھم می خواھم زندگی کنم. درست است. حالا که این بیماری ھست، باید قبولش کنم.
باید زندگی کنم. باید.
صدای زنگ گوشی ام را از داخل ماشین می شنوم. حدس اینکه چه کسی است سخت
نیست. روی صندلی می نشینم و جواب می دھم.
-جانم مامان.
-کجایی تو لیلی؟!.
به ھارمونی رنگ سبز و آبی و طلایی نگاھی می اندازم. درد دارم. دردی تیز در قلبم ولی
باید باھاش کنار بیایم.
-یه جای خوب. اومدم براتون می گم.
صدای مامان نگران می شود.
-اتقاقی افتاده؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#الله_اکبر
امام خمینی(ره):
این اعجاز بزرگ قرن و این پیروزی بی نظیر و این جمهوری اسلامی محتاج به حفظ و نگهداری است
۲۲بهمن روز پیروزی انقلاب گرامی باد
#جشن_انقلاب_اسلامی
#خواهیم_آمد
@hedye110
مداحی_آنلاین_یا_حضرت_صاحب_زمان_مطیعی_اهنگران_رسولی.mp3
3M
✌️#بمناسبت_یوم_الله_22_بهمن🇮🇷
🍃یا حضرت صاحب زمان(عج)
🍃آماده ایم آماده ایم
🎙حاج #صادق_آهنگران
🎙حاج #میثم_مطیعی
🎙حاج #مهدی_رسولی
⏯ #شور #حماسی #انقلابی
@hedye110
YEKNET.IR - 22-bahman.mp3
906.6K
✌️#بمناسبت_ایام_دهه_فجر🇮🇷
⏯ #سرود_انقلابی
✌️ 22 بهمن روز از خود گذشتن🇮🇷
✌️ #یوم_الله_22_بهمن🇮🇷
✌️ #دهه_فجر 🇮🇷
🌺🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر خوانی میثم مطیعی در راهپیمایی امروز 🌸🌸🌸🌸
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💖
ای سبز پوشِ کعبه دلها ظهورکن
از شيب تندِ قله غيبت عبور کن
شايدگناہ خوب نديدن از آن ماست
فکری برای روشنیِ چشم کورکن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیهشتم♻️
🌿﷽🌿
-نه. حالم خوبه مامان. نگران نباشید.
-باشه. مواظب باش.
میخواھد قطع کند که خیلی سریع می گویم.
-مامان؟!.
-چیه؟!.
نگاه می کنم به خورشید طلایی. به یک روز جدید.
-دوستون دارم.
سکوت میکند. حق دارد. این اولین بار است که اینقدر بی پرده می گویم دوستش دارم. ولی
این یکی آخرین بار نخواھد بود.
-شب می بینمت.
و قطع می کند. سرم را می چرخانم که چشمم می افتد به سبدی که با خودم آورده ام.
نگاھی به سبد نگاھی به دریا می اندازم. نمی دانم کارم درست است یا نه. باید تصمیمم را
بگیرم. در عقب را باز می کنم و سبد سبز رنگ را بر میدارم و ھن ھن کنان تا لب آب می روم.
نگاه می کنم به کتاب ھایم. به نوشته ھایم. می روم داخل آب. قدم به قدم جلوتر می روم.
آب تا زانوھایم می رسند. تردید را کنار می گذارم. سبد را کج می کنم و کتاب ھا یکی یکی
داخل آب می افتند. و من شاھد غرق شدنشان ھستم. نگاه می کنم تا وقتی آخرین برگه
زیر آب می رود. پشت می کنم و با قدم ھای سبک برمی گردم طرف ماشین. موھایم را از
روی صورتم کنار می زنم. پیامکی برایم می رسد. بازش می کنم.
"سلام. ساعت دوازده بیا به این آدرس که نوشتم. نزدیکترین گل وگیاه فروشی به مجتمعه"
چای داغی برای خودم می ریزم. لب آب می نشینم و گوش می دھم به صدای موج ھا. نگاه
می کنم به آسمان آبی یک دست. و لذت می برم از این تنھایی و چای ھل برای اولین بار.
****
چقدر حرف می زند. خسته ام و خوابم می آید. سرم را به دیوار تکیه داده ام و خیره ام به
امیریل که با گوشی ھمراھش حرف می زند. نگاھی به من می اندازد و دستی برایم تکان
می دھد که "آمدم. آمدم". نای سرپا ایستادن ندارم. وقتی از شمال برگشتم دوش گرفتم و
به اینجا آمدم. صحبتش که تمام می شود به سمت من راه می افتد. وارد گل و گیاه فروشی
می شویم که می گوید:
-چرا قیافه ات اینجوریه؟!.
شانه ای بالا می اندازم. فقط می خواھم بخوابم. چشمانم را به زور باز نگه می دارم.
-چیزی نیست آقای راسخی.
قدم بعدی را برنداشته ام که بازویم از پشت کشیده می شود. مرا می چرخاند و چھره به چھره می شویم. قیافه اش در ھم رفته است.
-بذار چیزیو که برا خودم اصل کردم بھت بگم.
بیچاره امیریل!. او ھم مانند من زندگی اش را پر از قاعده و اصول کرده است. شاید او ھم باید به آخر خط برسد تا بفھمد با اصل ھایش چه ظلمی در حق خودش می کند. نگاھش می کنم
بی ھیچ حرفی.
-یکی از رازھای مدیر موفق اینه که ھیچ وقت احساس رو وارد کارش نکنه. ھیچ وقت.
گرمی دستش را روی بازویم حس می کنم. شانه ام را عقب می کشم که بازوی دیگرم را
ھم می گیرد و کمی به طرف خودش می کشد. حالا خیلی به چشمانش نزدیکم. چشمانی
دلخور و کمی ناراحت.
-توی مجتمع تو خانم موحدی و من آقای راسخی. بی ھیچ رابطه ی احساسی و خانوادگی.
ولی بیرون تو ھمون لیلی که از بچگی اسمشو شنیدم و حالا شده جزئی از خانواده ام. و
خانواده تو زندگی، جزء اولویت ھای منه. پس تو لیلی من امیریل. اوکی؟.
زل می زند در چشمانم تا تاثیر حرفش را ببیند.
نمی دانم اگر بابی به او بگوید" بمیر" خواھد مرد؟!. حالا چون بابی گفته ما یک خانواده ایم
دارد مھربانی می کند و اگر می گفت ما دشمنیم سایه مرا با تیر می زد. دیگر خامش نمی
شوم. دلم می خواھد بگویم: "باشد. باشد. قبول. وظیفه ات را به نحو احسنت انجام دادی
گل پسر".
خودم را عقب می کشم که دستھایش جدا می شوند.
-باشه. تو امیریل . من لیلی.
پشتم را می کنم و به سمت مرد گل فروش می روم.
با امیریل میان ردیف ھا قدم می زنیم. زمینی است خیلی بزرگ. از گل ھایی به اندازه کف دست بگیر تا درختچه ھای کوچک و بزرگ اینجا دیده می شود. بوی گل ھای مختلف خوابم را پرانده است. مرد فروشنده با قد کوتاه و ژاکتی به تن پا به پای ما می آید!. ھوای اینجا لطیف و سبک است. خنکی خاصی دارد. امیریل دست در جیب شلوارش شانه به شانه من
می آید. کت و شلوار کرم پوشیده است با پیراھنی آبی. ربع ساعت است که نگاه می کنیم و به نتیجه نمی رسیم. به ساعتش نگاھی می اندازد.
-یه چیزی انتخاب کن بریم قال قضیه کنده شه.
چیزی نمی گویم. نگاھم را میان گل ھایی با برگ ھای سبز و قھوه ای می چرخانم. چند
تایی گل داده اند. زرد. صورتی. بنفش. وقتی جوابی از من نمی گیرد رو به مرد کنار دستش
می گوید:
-جناب یه چیزی بدید که خیلی زود گل بده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آرِزویَت را برآورده میکند
آن ″خُدایی″ که
آسمان را برای خنداندنِ
گُلی می گریاند...🌺
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
چشم جادو مال تو، دل آهو مال من
سر سودا مال تو همه دردا مال من
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
✨ صبور که باشی :
🌺 هم حکمتش را می فهمی
🌸 هم قسمتش را می چشی
🌼 و هم معجزه را می بینی ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هر چه دورتر میشوی
عاشق تر میشوم
هر چه نزدیکتر میآیی
بی تابتر میشوم
گویی عاشق که باشی
دور یا نزدیک فرقی ندارد
حتی اندک یاد تو کافیست
برای بی تاب بودن ...♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹