eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ كجاى زمان ایستاده‌ای که گذر سال‌های طولانی ما را به شما نمی‌رساند ... یا صاحب الزمان تمام کن زمان نبودنت را ... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 من ھم حسش کرده ام. گاھی آنقدر کلمات سریع از دھانش بیرون می آید که سردرگم می شوم. جوری گیتار می نوازند که حس می کنم اسبی است که رم کرده. ھمھمه ای از بیرون اتاق می شنویم و بعد صدایی که با ھراس می گوید: -مامورا. مامورا. ولوله ای به پا می شود. با ھول و ھراس از جایمان بلند می شویم. ھمه به ھم نگاه می کنیم. شوکه ایم. ناگھان فرھاد دست مرا می گیرد. از اتاق خارج می شویم. می رویم پشت پله. در را می بینیم. دستم را ول می کند و در را ھل می دھد که باز نمی شود. صدای "مامورا مامورا" لحظه ای نمی افتد. چند دختر جیغ می کشند. صدای "ایست ایست" را از طبقه بالا می شنویم. در باز نمی شود. نگران می شویم. از ترس دست روی دھانم می گذارم. دختری پشت سرم به گریه افتاده. صدای پاھای پلیس را می شنویم. فرھاد فریاد می کشد: حسین. جانی. جانی مرا کنار می زند و ھر دو با ھم در را ھل می دھند. حسین ھم می آید کمک. در با صدای قیژی باز می شود و تاریکی مطلق می پاشد بیرون. صداھایی از توی جمعیت می گویند: بجنبید بجنید. فرھاد گوشی اش را درمی آورد و چراغ قوه اش را روشن می کند. دست مرا می گیرد و شروع می کند دویدن. بیشتر از یک متر جلوی رویمان را نمی بینیم. صدای پاھا در فضای سرد و تاریک دالان بی انتھا می پیچید. می دویم و دالان تمامی ندارد. از ھیجان و استرس به خنده می افتم. با صدای بلند می خندم. دست خودم نیست. فرھاد برمی گردد و نگاه می کند. خنده ھایم قطع نمی شود. از خنده من او ھم به خنده می افتد و کم کم صدای خنده دختر و پسر ھاست که در دالان می پیچد. صدای خنده و پاھا. صدای ھراس و ترس. دختر و پسر دست در دست ھم با چراغ قوه می دویم و می خندیم. می رسیم به در. فرھاد زبانه قفل را می کشد و جوانان سرکش مثل سیل از در کوچک می ریزند بیرون. دستم از دست فرھاد جدا می شود و ھر کس طرفی می دود. گیج می شوم. جان ندارم. رمق از پاھایم رفته. تمام بدنم می لرزد. دست به زانو می گیرم و خم می شوم. میان جمعیت فرھاد را نمی بینم. سرم را به این طرف و آن طرف می چرخانم. ھمه پشت به من می دوند. من ھم شروع می کنم به دویدن. پشت سر آدمھا. چند کوچه که می روم، نفس کم می آورم. قبلا اینطور دویدن برایم کاری نداشت ولی حالا ھمین چند کوچه نفسم را به شماره انداخته. می نشینم روی زمین. صدای گامپ گامپ قلبم را خیلی راحت می شنوم. دست به دیوار می گیرم و نفس ھای عمیق می کشم. دست دیگرم را روی سینه ام می گذارم که خس خس می کند. نفس ھایم تند و کوتاه اند. صدای "ایست! ایست" پلیس را می شنوم. می خواھم بلند شوم ولی توانش را ندارم. ناگھان دستم کشیده می شود. از ترس جیغ بلندی می کشم. دستم را پس می کشم که صدای فرھاد را می شنوم. -نترس منم. بدو. می دود و من ھم به دنبالش. چند کوچه دیگر را می دویم. آنقدر ضعف دارم که دیگر نمی توانم ادامه بدھم. نفس نفس زنان روی زمین می افتم. درد توی شکمم می پیچد. فرھاد خم می شود و زیر بغلم را می گیرد و کنج دیواری مرا پنھان می کند. خودش روبرویم می ایستد. با دو دستم لباسش را چنگ می زنم تا بتوانم سرپا بایستم. مرتب سرش را به دو طرف می چرخاند ببیند خبری ھست یا نیست. فاصله اش با من خیلی کم است. صدای نفس نفس زدنش را به راحتی می شنوم. قفسه سینه اش به سرعت جلوی چشم ھایم بالا و پایین می شود. نگاھم را بالا می گیرم. به سیبک گلویش. به چانه اش. به لبھایش. به چشم ھایش. آرام آرام سرش را می چرخاند و نگاھش را می دوزد به من. قلبم دارد از سینه ام می زند بیرون. به سختی ایستاده ام. دست ھایش را جلو می آورد و روسری افتاده روی شانه ام را سرم می اندازد. با صدای آرامی می گوید: -ھیچ وقت دست منو ول نکن. ھیچ وقت لیلی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 او ھم دارد با کارھایش مرا دیوانه می کند. دسته ای از موھای روی پیشانی ام را با حوصله پشت گوشم می زند. از صورتم حرارت می زند بیرون. چشم ھای او ھم برق می زنند. دستم را می آورد بالا و به لبش نزدیک می کند. حالا قلبم توی دھانم می تپد. پشت دستم را به لبش می رساند و مھر داغ لبانش را رویش می گذارد. نگاھش را از نگاھم نمی گیرد. برقی به قلبم وصل می شود. وقتی اعتراضی نمی کنم، سرش را می آورد نزدیک. چشمانش را می بندد و پیشانی ام را می بوسد. من ھم چشم ھایم را می بندم. خیسی لب ھایش را روی چشم راستم حس می کنم. رحمت بیادی به دلم بی انصاف!. چشم چپم را می بوسد. می میرم زیر بوسه ھایش. توی سینه ام ولوله ای شده. آتشی به پاست. ذوب میشوم و آرام آرام آب می شوم. گرمی لب ھایش که می نشیند روی گونه ام، یادم می آید آمده ام که تمامش کنم. یادم می آید که حق ندارم کسی را دوست داشته باشم. یادم می آید خیلی وقت ندارم و به قول مامان نباید کسی را بند خودم کنم. دست روی سینه اش می گذارم و تمام زور نداشته ام را جمع می کنم و ھلش می دھم عقب. -ولم کن!. ھنوز توی حس و حال خودش است. گیج می زند. ولی خیلی زود خودش را پیدا می کند. بازویم را می گیرد و نگران می گوید: -لیلی؟!. نمی خواستم ناراحتت کنم. فکر کردم خودت ھم راضی ھستی. از دیوار جدا می شوم. رھایم نمی کند. بغض چسبیده بیخ گلویم. -بھت گفتم نمی تونم باھات بمونم. پس این کارات چیه؟!. بازوی دیگرم را می گیرد و با اخم می گوید: -گفتم که. وقتی اعتراض نکردی... ادامه نمی دھد. لب ھایش را روی ھم فشار می دھد. فشار دست ھایش را دور بازوھایم حس می کنم. -کجا می خوای بری؟!. مچ یک دستش را می گیرم و از بازویم جدا می کنم. -ولم کن گفتم. دست ھایش را عقب می کشد. باز نفسش تند شده. دست می زند به کمرش. سعی می کند عصبانیتش را کنترل کند: -چته تو؟!. حرف حسابت چیه لیلی؟!. میان کوچه قدمی به عقب برمی دارم. -حرف حسابم اینه که من... من دارم می میرم. قدمی را که می خواھد جلو بگذارد سرجایش برمی گرداند. چند لحظه زل می زند توی صورتم. رفته رفته پوزخندی روی لب ھایش می نشیند. دست می کشد به صورتش. نفسش را فوت می کند بیرون. -بھونه میاری لیلی. بھونه. بگو نمی خوای با من بمونی و تموم. می آید جلو. سرش را نزدیک صورتم می آورد. عصبانی زل می زند توی چشم ھایم. -یه بار می ری و مدت ھا غیبت می زنه. نه جواب تلفن می دی، نه محل می ذاری. یه بار می گی مامان شام منتظرمه و نمی خوای با من باشی. حالا ھم اینو علم کردی که چی؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شهر از مَردمِ دلتنگ و دل آزرده پُر است ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمی دونی چون این تنها زمانی اتفاق می افته که کسی رو بیشتر از خودت ... دوست داشته باشی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دعا کن ولی اصرار نکن خدا اگه واست خواسته باشه هیچکس جلودارش نیست                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
از زمانش که گذشت دیگه بود و نبودنش فرقی نداره                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌺پروفایل چادرانه 🌸🌼 من حجاب را دوست دارم 🌼 🌱 با حجاب قلب (عج) و روح شهدا را شاد کنیم 🌺 یادگار حضرت زهرا(س) ➥ @hedye110
🏴 السَّلامُ عَلیْکَ یا مَنْ بِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی... ▪️رحلت سفیر امام هادی(ع)، حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) تسلیت باد. eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
22.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | 🏴 مراسم اهتزاز پرچم عزا بر فراز گنبد منور حرم حضرت سیدالکریم(ع) در شب رحلت آن محدث والامقام ➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
درد ما از هجر یوسف کمتر از یعقوب نیست او پســر گم کرده بود و ما پـدر گم کرده ایم فرج مولا صلواتـــــــ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
جهان در انتظار توست یا مهدی (عج) بیا كه زمین تشنه ی محبت و سلام توست و زمان در نقطه ی انتظار ایستاده است. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 چون یه مرد تنھام؟!. من که گفتم برمی گردم به خونه!. من لعنتی گفتم از موسیقی می کشم بیرون. فقط دو سال فرصت بده تا بار خودمو ببندم. چرا راحت نمی گی کمم برات؟!. چرا بھونه میاری؟!. حرف ھایش مثل سیخ داغی است توی قلبم. می چزاندم. دست لرزانم را توی کیفم می کنم و می غرم. -بھونه؟!. بھونه؟!. برگه را در می آورم. دستش را می گیرم و برگه را داخلش می گذارم. دستش را تکان می دھم. عصبی ام. دلخورم. می توپم بھش. -بازش کن. بازش کن و بخونش. برگه را تکان می دھد توی صورتم. -به جای این جواب منو بده. نگو ھمه ی حرفای تو ھم مثل شایسته دروغ بوده؟!. نگو تو ھم یه شایسته دیگه ای!. انگشتش را می گیرم و می گذارم روی اسمم. -نگاه کن. صدایم را بالا می برم. -میگم نگاه کن. چشم از من می گیرد و می دوزد به برگه. -اسم کیه؟! ھا؟!. نگاه می کند به اسمم. -اسم من لعنتیه. لیلی موحد. انگشتش را می برم پایین. می گذارم روی کلمه ای. -اینجا نوشته کانسر. می دونی کانسر چیه؟!. جوابی نمی دھد. اخم ھایش در ھم است. صدایم می لرزد. نم اشک در چشمانم می نشیند. -کانسر یعنی سرطان. یکدفعه سرش را بلند می کند و می دوزد در چشمان ترم. بھت را می توانم از نگاھش بخوانم. انگشتش را رھا می کنم. فاصله می گیرم ازش. -من سرطان پانکراس دارم. بی معرفت از کدوم بھونه حرف می زنی؟!. من شایسته دیگه ام؟!. عقب تر می روم و فرھاد ھمانجا ایستاده. مات. خیره به من. -دکترھا گفتن شیش ماه تا یکسال بیشتر زنده نمی مونم. سه تا از انگشتانم را نشانش می دھم. -سه ماھش رفته. می بینی تا تھش چیزی نمونده. حالا می فھمی چرا میگم نمی تونم یه سال صبر کنم. دو سال که ته آرزومه. دستش می افتد کنار بدنش. حرفی نمی زند ولی نگاه ناباورش را از من نمی گیرد. قلبم مچاله می شود. گر می گیرم. عقب می روم و عقب تر. فاصله مان از ھم بیشتر می شود. من که دارم می روم کاش فرھاد قدمی به جلو بردارد. -ببخش فرھاد. می دونم خودخواھی کردم و نگھت داشتم. فراموشم کن. توی دلم فریاد می کشم "نه!. التماست می کنم فرھاد! فراموشم نکن. رھایم نکن!. بیا جلوتر! دستانم را بگیر و بگو ھستی تا آخرش که خیلی ھم دور نیست". ولی ھیچ حرکتی نمی کند. ایستاده میان کوچه با برگه سونوگرافی میان دستش. چشم از من برنمی دارد. طاقت نمی آورم. بنای دویدن می گذارم. سرکوچه که می رسم می ایستم و برمی گردم به عقب. ھنوز ھمانجا ایستاده. تکان نم یخورد. نور چراغ برق توی صورتش افتاده. حس می کنم فرھاد را کشته ام. رو می گیرم ازش و می دوم توی خیابان. ھی با خودم می گویم: من طاقت می آورم. من می توانم. بند کیفم روی آرنجم افتاده و من حال ندارم درستش کنم. تھش می کشد رو ی زمین. پایم پیچ می خورد و سکندری می خورم. نفسم بند می رود. می ترسم نتوانم!. قدم به قدم از فرھاد دورتر می شوم و لحظه به لحظه قلبم فشرده تر می شود. مردم با تعجب به من نگاه می کنند. دستم را جلوی دھانم می گذارم. آرام باش لیلی!. آرام. باید رھایش می کردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می نشینم وسط پیاده رو. نای راه رفتن ندارم. نمی دانم بدون فرھاد می توانم ادامه بدھم یا نه!. دست می گیرم به زمین. تا می شوم از دردی قلبم. از درد شکمم. زمزمه می کنم: فرھاد!. و درد قلبم بیشتر می شود. کسی دست روی شانه ام می گذارد. -خانم خوبی؟!. با ھر جان کندنی است بلند می شوم. زن را نادیده می گیرم. کنار خیابان می ایستم و دربست می گیرم. روی صندلی عقب دراز می کشم. دستمال مرطوبی برمی دارم و آرایشم را پاک می کنم. دیگر به رنگ و لعاب نیازی ندارم. به شکمم چنگ می زنم. باز می گویم: فرھاد!. و این بار اشکم می ریزد. با صدای بلند می زنم زیر گریه. چشم ھایم را می بندم و بی ھیچ خجالتی ھای ھای گریه می کنم. کسی نیست به دادم برسد؟!. دارم توی تاکسی جان می کنم. می روم خانه. تا در را باز می کنم مامان از آشپزخانه بیرون می آید. نگران است. شاید از حالم پی می برد که می پرسد: -گفتی آره؟!. می روم به طرف اتاقم. بی حال می گویم: -گفتم. دنبالم می آید. صدایش غصه دارد. -درست ترین کار رو انجام دادی. کیفم را روی زمین می اندازم و با ھمان لباسھای بیرون می روم توی تخت. پتو را می کشم روی سرم. -لیلی. اولش سخته کم کم فراموشش می کنی. شاید مامان تا حالا عاشق نشده. نه عاشق بابا و نه حالا عاشق بابی. وگرنه می دانست زخم عشق مثل سرطان می ماند. آرام آرام کار خودش را می کند. سیرایی ندارد. تمام جان و روح و فکر آدم را می خورد و یکباره آدم را از پا می اندازد. یک روز به خودمان می رسیم که درد عشق تمام بدن مان را گرفته و جانمان را می گیرد. نه مامان! تو عاشق نشده ای. چشم ھایم را می بندم و درد از ھمین حالا شروع شده. قلبم دارد می سوزد. کسی نیست چکه ای آب رویش بریزد؟!. دستش را روی شانه ھای می گذارد. -من و تو می تونیم از پسش بربیایم. فقط من و تو. بلند بلند گریه می کنم. -مامان من خیلی دوستش دارم. من بدون فرھاد طاقت نمیارم. دست ھایش را دور شانه ھایم می پیچد. سرش را روی سرم می گذارد. تصویر فرھاد در تاریک و روشن کوچه با چھر ه ای بھت زده در ذھنم نقش می گیرد. گریه ام بلندتر می شود. -مامان من حتی بھش نگفتم دوستش دارم. مامان من بی فرھاد چکار کنم؟. پشتم را می مالد. مامان نمی داند قلبم دارد می ترکد نه پشتم. خدایا ھمیشه بودی. این بار ھم کمکم کن تا از پسش بربیایم. یک روز از نبود فرھاد در زندگی ام می گذرد. خودم را توی خانه حبس کرده ام. توی اتاقم. حرفم نمی آید. ھمش ساکتم. مامان می آید و می رود. می گوید: بیا برویم خانه کامبیز. ولی من حوصله ھیچ کس را ندارم. جوابش را که نمی دھم، کنارم می نشیند. -تو می تونی لیلی. و من لبخندھای امیدوار می زنم. دستم را می گیرد و می برد آشپزخانه. روی صندلی می نشاند. پشت به من از توی قابلمه روی گاز لوبیا پلو توی دیس می کشد. -باید خیلی مواظب باشی تا افسردگی نگیری. دست روی گوشی توی جیب شلوارم می گذارم. خبری از لرزشش نیست. می گویم: مواظبم. دیس را روی میز می گذارد. سر می کند توی یخچال. -تو باید به فکر خودت باشی و فرھاد رو بذاری بره. زیر چشمی مامان را می پایم و یواشکی گوشی را بیرون می کشم. -آره. باید بذارم بره مامان. باید فراموشش کنم. صفحه را روشن می کنم. ھیچ تماسی ندارم. ھیچ پیامی. مامان که برمی گردد می گذارمش روی رانم. می نشیند روبرویم. -تو دختر عاقلی ھستی. پس ناامیدم نکن. لبخند جانانه ای می زنم. -نگران نباش مامان جان. فقط من و تو تا تھش. یکدفعه دلھره می آید سراغم. نکند اشتباھی گوشی را خاموش کرده باشم و توی این چند ثانیه فرھاد زنگ زده باشد و من نفھمیده باشم. با یک دست کفگیر را برمی دارم و با دست دیگر دکمه کنار گوشی را فشار می دھم و صفحه روشن می شود. نه!. خبری نیست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌸صبح است و صبا 🌿مشک فشان می‌گذرد 🌸دریـاب که از 🌿کــــوی فـلان می‌گذرد 🌸برخیــز چه خسبی 🌿کـه جهان می‌گذرد 🌸بـويی بستـان 🌿که کــاروان می‌گذرد 🌸مولانا 🌷درود بر شما صبح بهاریتون زیبـا🌷🌸 ➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 رحلت سلاله پاک امام حسن مجتبی(ع) حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) تسلیت باد. ➥ @hedye110
javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
🎶 ترانه ی عشق بهانه ی عشق ترانه عشق بهانه عشق ❤️ تو میراث جاودانه عشق ز دیده نهان امیر جهان به دور تو گردم امام زمان ...❤️ ❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان و جهان تو كيههه؟؟؟ بفرست براش ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است. سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت را خواهی نوشاند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -نظرت چیه بعد از شام با ھم فیلم ببینیم؟. نگاھم را از صفحه می گیرم و می دوزم به مامان که با دست ھای قفل شده جلوی دھانش خیره است به من. حس می کنم که فھمیده دارم او و خودم را گول می زنم. آرام می گویم: -مامان! مردھا فقط وقتی قھرند زنگ نمی زنند یا وقتی می خوان برای ھمیشه برن ھم زنگ نمی زنند؟!. حرفی نمی زند. جوری نگاھم می کند که می فھمم مردھا وقتی می خواھند ترک مان کنند دیگر زنگ نمی زنند. گوشی را توی مشتم فشار می دھم. -حتی اگه ما زن ھا دوستشون داشته باشیم؟!. مامان قاشقش را پر برنج می کند و می گذارد دھانش. خسته از سکوت فرھاد و مامان می گویم: -این خیلی دردناکه!. حتی سرطان ھم رحم داره و اون قدر به آدم وقت میده که بتونه باھاش کنار بیاد. پس... پس چرا مردھا وقت جدایی اینقدر بی رحمند؟!. بدون مزه کردن غذا از جایم بلند می شوم. صدای برخورد قاشق با بشقاب حالی ام می کند او ھم دست کشیده از خوردن. می روم به اتاقم. مقابل عکس ھا می ایستم. عکس ھای من و فرھاد که روی دیوار پونز کرده ام. گوشی را باز در می آورم و چک می کنم. منتظرم. منتظرم زنگ بزنی و باز بخندی و بگویی: -جانم!. و قلب من بلرزد. بگویی جایی نمی روی و پیشم می مانی و من از ذوق بمیرم. **** دو شبانه روز از جدایی مان می گذرد. ھیچ خبری از فرھاد نیست. مامان رفته ھند. کلی سفارش کرده که تنھا نمانم. بروم خانه بابی. دلتنگم. به طرز وحشتناکی دلتنگم. گریه نمی کنم. تمام دلتنگی ام شده بغضی که توی گلویم مانده ولی نمی ترکد. گاھی آنقدر بزرگ می شود که می خواھد گلویم را پاره کند. فردا شیمی درمانی دارم. پوستم به رنگ زردچوبه درآمده. از درد شدیدی رنج می برم و اشتھایم را از دست داده ام. قرص مسکنی می خورم و توی تختم می نشینم. پاھایم را بغل می کنم و تاب می خورم شاید درد بیفتد. سعی می کنم آرام باشم. آرام. به چیزھای خوب فکر کنم. مثلا به تو. مثلا تو می آیی دنبالم دم خانه. توی ماشینت می نشینم. می گویی: لیلی!. مثلا منم سالمم و از ته قلبم می گویم: جانم. مثلا دست ھای مرا می گیری و نوازش شان می کنی. -دیدی چقدر زود دو سال گذشت. من ھم نفس راحتی می کشم و با لبخند می گویم: -گفتم که تا آخرش باھات می مونم. مثلا تو مثل این آخرھا، سرم را بغل می کنی و موھایم را می بوسی. دلم من ھم زیرورو می شود و می میرم از خوشی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 عکس توی امامزاده را پیدا می کنم. صورتش را غرق بوسه می کنم. ھیچ وقت فکر نمی کردم جدایی اینقدر دردناک باشد!. یعنی واقعا نمی خواھی زنگ بزنی و حالم را بپرسی؟!. من خودخواھم یا تو بی رحم شده ای؟!. دردم نمی افتد و بی تابم می کند. دی وی دی آلبوم گروه را توی دستگاه پخش می گذارم. دکمه شروع را می زنم و بعد از چند ثانیه صدای فرھاد می ریزد توی خانه و من از دلتنگی زانو می زنم وسط اتاق. چنگ می زنم به سینه ام. حسی دارد می ترکاندش. فرھاد می خواند و من سر روی زمین می گذارم. کاش من صدایت بودم فرھاد که ھر بار حرف می زدی یا می خواندی عاشقانه لبھایت را لمس می کردم و غرق خوشی می شدم. **** مامان ھر یک ساعت یکبار زنگ می زند و حالم را می پرسد. گاھی ھم به بابی زنگ می زند تا مطمئن شود چیزی را ازش پنھان نمی کنم. در باز می شود و دکترم با دکتری دیگر وارد اتاق می شوند. دکتر خودم کنارم می ایستد و می زند روی شانه ام و با لبخند یم گوید: -خوب اصل حالت چطوره لیلی بی مجنون؟!. ترس برم می دارد. او آدم خشکی است که اھل شوخی ھایی از این دست نیست. وقتی رفتارھا آدم ھا تغییر می کند باید فھمید چیزی این وسط میزان نیست. به یک دستم دارو وصل است. جواب می دھم -چیزی شده؟!. بابی توی صندلی ش جا به جا می شود. دکتر زورکی لبخند می زند و به مرد بغل دستی اش اشاره یم کند. -ایشون جراحند. به خاطر رنگ غیر طبیعی پوستت اومده معاینه ات کنه. ھمین. من و بابی نگاھی رد و بدل می کنیم. دکترھا که می روند. بابی ھم از اتاق خارج می شود تا با مامان تلفنی سحبت کند. روی تخت دراز کشیده ام و از پنجره اتاق بیرون را نگاه می کنم. شاخه ھای درخت ھا رو می بینم که ھیچ بادی تکونشون نمی ده و دارند زیر نور خورشید برشته می شوند. تماس را قطع می کند و بابی می آید تو. مرا در آن حال که می بیند می آید جلو و نگران می پرسد: -چیزی شده بابا؟!. نمی دانم چرا بغضم نمی شود و اشک و راحتم نمی کند. گلویم دارد پاره می شود. -می ترسم بابی. -از چی؟!. -از فراموش شدن. از اینکه فراموشم کنید. شانه ام را می گیرد و می خوابندم. به پھلو می شوم و چشم می دوزم توی چشم ھای مھربانش. دست ھایش را روی عصایش می گذارد. -فراموش کردن طبیعت انسان ھاست. ولی من نمی خوام فراموشم کنید. من فقط مریضم. مریضیم که دست خودم نبوده. من که خودم نخواستمش. من که به میل خودم نمی خوام اینقدر زود برم. مامان چی گفت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
25.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهنگ و قوشمه کرمانجی 🌸🌹                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
یک بار بی دغدغه بی اضطراب و شادمانه زیستم و آن عالم بچگی بود ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
رسم آدم ها همین است اگر بودی که هیچ اگر نبودی دیگران هستند ... این تویی که باید عاقل باشی و خودت را برای چنین جماعتِ بی تفاوت و بی عاطفه ای خرج نکنی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
عشق دروغ نمیگه آدمها دروغ میگن عشق ترکت نمیکنه آدمها ترک میکنن عشق به دردت نمیاره آدمها به درد میارن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹