eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
ای‌ آنکه‌‌ ظهور‌ تو‌ تمنای‌ همه العــــجل‌ آقا‌ به‌ حق‌ فاطمه تعجیل در ظهور آقا @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می نشیند و نگاه از من برنمی دارند. با آن ابروھای ھشتی و دماغ عقابی تیز، باھوش به نظر می رسد. شکمش کمی جلو آمده و برآمده است. مامان مرا می نشاند بین خودش و بابی. سکوت می کنیم. نگاھشان روی من سنگینی می کند. پاکت نامه را می گذارم روی پایم. با لاکی بنفش، خونریزی زیر ناخن ھایم را پوشانده ام. مامان پا می شود و می رود آشپزخانه. آقابزرگ پایی رو پا می اندازد و دستھایش را می گذارد روی زانویش. از سرووضع شان معلوم است برای خودشان کیا و بیایی دارند. ھمه ساکتیم و ھیچ کس سر حرف را باز نمی کند. مامان با استکان چای برمی گردد و دور برمی گرداند. آقابزرگ گلویی صاف می کند و رو به بابی می گوید: -قبلا، پشت تلفن، خدمتتون عارض شدم که غرض از این دیدار آشنایی با شما و دختریه که فرھاد خواسته برای داشتنش پا پیش بذاریم. بعد گوشه چشمی به من نگاه می کند. لبخندی می زنم. بابی با ھمان خوشرویی ھمیشگی اش می گوید: -خوش اومدید. چی از این بھتر که خانواده ھا با ھم بیشتر آشنا بشن. باعث خرسندی ماست. توی دلم لبخند می زنم به حرف ھای بابی که خوب بلد است خودش را با طرز حرف زدن طرف مقابلش جفت و جور کند. نگاه بیژن مثل نگاه فرھاد مھربان است. خیلی مھربان. وقتی می بیند چشمم بھش می افتد، لبخندش را بازتر می کند. آقا بزرگ اینجور ادامه می دھد: -فرھاد چند وقته ازم خواسته دخترتون رو براش خواستگاری کنم. قبل از رفتنش به شمال. ولی عرضم به خدمتتون، بنده ترجیح دادم ایشون رو از نزدیک ببینم. و صد البته با شما آشنا شم. بابی سرش را به نشانه تایید تکان می دھد. -بله. کار درستی کردید. مامان دستم را میان دستش می گیرد. دستش یخ کرده. نگاھش می کنم. لبش را می گزد. آقا بزرگ می خواھد باز رو به بابی چیزی بگوید که می گویم: -ببخشید. سرش را برمی گرداند طرفم. با ابروھای جوگندمی بالا رفته. سرش را جوری کج می گیرد یعنی " بله؟!" من ھم گلویم را صاف می کنم و می گویم: -دوست دارم اگر حرفی دارید به خودم بگید و از خودم جواب بشنوید. با ھمان ابروھای بالا رفته نگاھی به بابی می اندازد. بابی پلک می بندد و باز می کند. مامان با اضطراب نگاھم می کند. این بار من دستش را فشار می دھم تا خیالش را تخت کنم. آقابزرگ کمی توی جایش جابجا می شود. لبش را خیس می کند. -باشه. اگر تو اینطور می خوای حرقی نیست. می تونیم با ھم رک باشیم؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 من ھم سرم را کمی کج می کنم: -البته!. بی معطلی سوالی می پرسد که ھیچ انتظارش را ندارم. -فکر می کنی چقدر از زندگیت مونده؟!. مامان شق و رق می شود. تند نگاه می کند به آقابزرگ. بیژن برمی گردد و با بھت می گوید: -آقا بزرگ؟! آقابزرگ کف دستش را به طرف بیژن می گیرد بالا. بیژن با نگرانی مرا نگاه می کند. کمی خودم را جمع و جور می کنم و با لبخندی می گویم: -اینکه چقدر و چند روز دیگه برام مھم نیست. خوب راستشو بخواید یاد گرفتم به روزھای باقیمونده زندگیم فکر نکنم. نگاھش می گوید مرا دست کم گرفته و مثل یک دختر بی دست و پا به نظرش آمده ام. با صدایی محکم و سرد می پرسد. -پس به چی فکر می کنی؟!. اینبار منم که بی معطلی جواب می دھم. -به پھناش. به ھمینی که ھست. به حالا. غصه فردا بمونه برای فردا. پشت ھم سوال می پرسد و باقی فقط به سوال و جواب ھای ما گوش می دھند. مامان گاھی برای اعتراض تکانی به خودش می دھد ولی بابی آرام است. -امثال تو باید ھر لحظه منتظر مرگ باشن. -من به بقیه کار ندارم. ولی من آدم منتظر نشستن نیستم. من اھل مبارزه ام. لبخند کجی می زند. از ھمان ھایی که می گوید: بشین سرجات بچه جان!". -مبارزه؟!. لحنش ھیچ حس خوبی منتقل نمی کند. با اخم ھای در ھم می پرسد: -مبارزه با چی؟!.مگه میشه با مرگ جنگید؟!. بیژن قرمز شده و لب بالایش را می جود. ھی توی جایش وول می خورد. با لبخندی می گویم: -با مرگ نمیشه جنگید. ولی مرگ رو میشه قبول کرد. در کنارش زندگی کرد. لذت برد. راستش مرگ مزه زندگی رو تند و تیز، در عین حال شیرین می کنه. می بینید، من برای داشتن یه زندگی خوب مبارزه می کنم. یک نگاه به سرتا پایم می اندازد. -دخترجون یه نگاه به خودت بنداز. مرگ روی شونه ھات نشسته. مامان به اعتراض می گوید: -شما دارید... بابی می آید توی حرفش. -خانم شما اجازه بدید لیلی جواب بده. نفسی می کشم و در آرامش می گویم: -حسین یادم داد که مرگ زیاد ھم ربط به بیماری نداره. گاھی مرگ دست می ندازه به یقه کسایی که ته صف وایسادن و خیال می کنن حالا حالاھا وقتشون نیست. بعد میندازشون جلو صف و موقع رفتنشون میشه. من یه سرطانیم که دکترھا پنج ماه پیش بھم گفتن شش ماه بیشتر زنده نیستم ولی خیلی از جوون ھای سالم قبل از من از بینمون رفتن. سکوت می کند. خوب نگاھم می کند. -یعنی تو منتظرش نیستی؟!. -آدمی تو شرایط من به فرداش فکر نمی کنه. چون ممکنه فردا نباشه. من به امروز فکر می کنم. دیگه انتظار بی معنی میشه. حس می کنم بھش برخورده باش. یا دارد فکر می کند می خواھم خودی نشان دھم. سیخ تر نشسته و کمی عضلاتش منقبض به نظر می رسند. -خودت می دونی که زیاد زنده نمی مونی. اونوقت فقط درد واسه پسر من می ومونه. -درد آدم ھا رو بزرگ می کنه. احساس می کنم فضای بین مان کمی تند شده. مامان سیخ نشسته و لبش را می جود. بیژن مرتب می آید چیزی بگوید ولی حرفش را می خورد. اخم ھای آقابزرگ توی ھم رفته و بابی با چشمانی تنگ شده چشم دوخته به آقابزرگ. آقا بزرگ با طعنه می گوید: -حاضرجوابی!. نگاھش جوری است که تا می آیم سرم را سیخ بگیرم و زل بزنم توی چشم ھایش، مجبور می شوم سرم را زیر بیندازم. آرام می گویم: -شما سوال می پرسید من فقط جواب می دم. قصدم بی احترامی به شما نیست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ولی من ... هیچ وقت نتونستم ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دلم گرفته شبیه کسی که ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دیگر کسی را .... نمی‌شود جدی گرفت ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اے ڪہ از برق نگاهت عالمے شیـــدا شود ڪے شود دیدار روے تو نصـیب ما شــود @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -فرھاد گفته چی جوابمو بدی؟! -دردھایی که کشیدم منو به اینجا رسونده. با مکث می پرسد: -چند سالته؟!. -بیست و پنج. بیست و پنج را چند بار زیر لب تکرار می کند. فنجان چایش را برمی دارد و چند قلپی ازش می خورد. شاید می خواھد برای دور بعد گلویی تازه کند. فنجان را می گذارد توی نعلبکی. تکیه که می دھد می پرسد: -چرا می خوای با این وضعیتت با پسر من ازداج کنی؟!. حالت تھوع دست از سرم برنمی دارد. دو تا نفس عمیق می کشم تا طاقت بیاورم. گوشه پاکت نامه را لای انگشتانم فشار می دھم. -من نمی خوام با پسر شما ازدواج کنم. سر ھمه به طرف من می چرخد. ناباورانه نگاھم می کنند. آقابزرگ با ابروھای بالا رفته می پرسد: -نمی خوای؟!. انگار کسی دلم را چنگ می زند. این یکی بزرگترین حسرت زندگی خواھم بود. رفتن زیر یک سقف با فرھاد. سرم را به دو طرف تکان می دھد. -نه. بعد از کمی سکوت، بیژن می گوید: -ولی اون می خواد لیلی. خودت ھم می دونی چقدر مصره!. پرده ای از اشک می افتد روی چشمانم. سرم را زیر می اندازم. از بینی ام نفس می کشم و با صدایی یواش تر می گویم: -این خواسته فرھاده ولی من قصد زندگی کردن باھاشو ندارم. بیژن می کشد جلوتر. کامل به طرف من می چرخد. -چرا؟!. نگاھی به بابی و بعد مامان می اندازم. مامان سرش افتاده میان شانه ھایش. -چون دوستش دارم. اونقدر دوستش دارم که می خوام براش یه راه گریز بذارم. می دونم روزی زمین گیر می شم و دیگه بلند نمی شم. نمی خوام روزھای خیلی خیلی سخت، فرھاد کنارم باشه. می خوام دور باشه. ولی اگه پیوندی بین ما باشه، ناچاره به موندن تا لحظه آخر. اون پیوند مجبورش می کنه. ولی وقتی ازدواجی نباشه وقتی سخت بشه، خیلی سخت، اونوقت می تونه بره. گوشه نامه توی دستم مچاله شذه. قلبم سنگین می شود. می شود یک تکه سرب که ھی خودش را می کشد پایین و دردم می گیرد. صدای آقابزرگ می ریزد توی گوشم. دیگر سخت نیست. نرم شده و مھربان. -می تونستی عروس خوبی بشی برای پسرم. قورت می دھم بغضم را. سرم را بالا می گیرم. اینبار زل می زنم توی چشمانش. -ولی شما اونقدر مرد بزرگش کردید که وقتی فھمید یه سرطانیم موند و ترکم نکرد. از این بابت از شما ممنونم. رنگ نگاھش جور خاصی است. آن اقتدار جایش را حسی پدرانه پر کرده. لبخندی بزرگ روی لب ھای بیژن نشسته. بابی به میوه ھای روی میز اشاره می کند: -بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. موجی از خوشحالی توی صدای بابی حس می کنم. دیگر کسی از من و فرھاد نمی گوید. از زندگی مشترک. از رفتن زیر یک سقف. وقتی رفتن آقا بزرگ جلوتر می رود و قبل از اینکه بیژن برود بیرون صدایش می کنم. برمی گردد و منتظر نگاھم می کند. تکیه داده به دستھای مامان، پاکت را جلویش می گیرم. می گیردش و بعد از نگاھی گذرا بھش رو به من می گوید: -این چیه؟!. -یه نامه است که برای فرھاد نوشتم. فقط... نگاھی می اندازم به مامانم. دلم می گیرد از اینکه این حرف را جلوی رویش بگویم. لبی تر می کنم و رو به بیژن جواب می دھم: -وقتی دیگه نتونستم چشمامو باز کنم، اینو بدین بھش. مامان پابه پا می شود. می بینم اخم ھایش می رود توی ھم. بیژن با نگاھی زیرافتاده، سری تکان می دھد و خداحافظی می کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدای خندان بابی را از پشت سر می شنویم. -وروجک!. خیلی بد باھاش مچ انداختی!. باید ملاحظه موی سفیدشو می کردی. با صدای بلند می خندم تا حال مامان خوب شود. مامان اخمی شیرین می کند به بابی و آنقدر با نرمی می گوید: -کامبیز!. که چشم ھای بابی برق می زند. به خنده می افتم. می بینم که مامان برایش پشت چشمی نازک می کند و مرا می برد طرف کاناپه. بیچاره بابی عصا زنان دنبال مامان راه می افتد. روی مبل که جاگیر می شم فکر می کنم به فرھاد. به اینکه وقتی بشنود چه جوابی داده ام چه می کند؟!. از حالا منتظر بداخلاقی ھایش ھستم. دیشب از امیریل خواستم مرا ببرد کوچه برلن. نمی دانم چرا دلم می خواھد دست فروش ھا را ببینم. بروم بچرخم میان خنزر پنزرھای رنگارنگی که می چینند جلوی پایشان. گم شوم میان ھیاھویی که راه می اندازند تا آدم ھا را جذب کنند. دلم خیلی چیزھا می خواھد. تصمیم گرفته ام به دیدن حسین بروم. آوازمان را با فرھاد کامل کنم و سری ھم به گروه بزنم. تصمیم گرفته ام تا ھستم باشم. ** دو روز است سرسنگین است. ھست ولی لبخندی ندارد. حرفی نمی زند. توی ماشین، منتظر روژین نشسته ایم تا بیاید و با ھم برویم دیدن حسین. فرھاد از شیشه کنارش، با اخم ھای توی ھم، زل زده به بیرون. به سمتش کج می شوم. دستش را از روی پایش برمی دارم و می گیرم توی دست ھای سردم. محلی نمی گذارد. انگشتانش را فشار کوچکی می دھم. -وبلاگمو خوندی؟!. نظرت چیه؟!. نرم نرم سرش را می چرخاند طرفم. چشم می دوزد بھم با نگاھی دلخور. نور آفتاب افتاده روی سر طاسش. برق می زند. دلم برای موھای تاب دارش تنگ شده. روزی دلم می خواست دست ببرم میان شان و موج بندازم تویشان. می گوید: -چرا؟!. نفسم را عمیق از بینی می دھم بیرون. دستش را رھا می کنم. نمی گذارد کنار بکشم. ھر دو بازویم را می گیرد و طرف خودش می چرخاندم. -با توام؟!. میگم چرا نه؟!. دل دل می زنم، مثل زنی که می خواھد شوھرش را با دستان خودش بفرستد راھی دور. چشم می دوزم به چشم ھای ناراحتش. -بعدا می فھمی چرا نه گفتم!. اخم می ریزد توی پیشانی اش. بین دو ابرویش خطی درشت می افتد. -بعدا؟!. بعدا رو می خوام چکار!. من الآن می خوام باشم. اونجور که دلم می خواد. من روز سر کارم و شب می تونم پیشت باشم. که اونم ھلک ھلک باید یازده شب مثل یه پسر خوب برگردم خونه. سعی می کنم آرامش کنم. سرم را کج می کنم روی شانه ام. نرم می گویم: -ولی ما طول روز با ھمیم. مثل حالا. با حرص می گوید: -بحث رو عوض نکن لیلی. چرا نه؟! اینو می خوام بدونم. یکباره مکث می کند. تنه اش را می کشد عقب و خیره به من می گوید: -نکنه. نکنه تو ھنوز بھم شک داری ھا؟!. دستم را می گذارم روی دستش. نوازشش می کنم. -به روح بابا، به روح حسین قسم که یه لحظه به بودنت و دوست داشتنت شک ندارم. لب می زند. -چرا داری این کارو با من می کنی؟!. سینه ام ھی تنگ تر و تنگ تر می شود. فشار می آورد به گلویم. صدایی از ته دلم می آید بالا. صدای خواستن و ماندن با فرھاد. خفه اش می کنم. با بغضی می گویم: -فقط نه فرھاد. نه!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... و شهدای سانحه بالگرد رئیس‌جمهور شهید... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔴آقای احمدی نژاد مشتاق دیدار +کلیپی که حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد @hedye110
🕊 کمک برای درمان کودکی که دچار آتش سوزی شدید شده 🌺 این کودک که از سادات هستند و ساکن روستای محروم در حادثه آتش سوزی دچار سوختگی و عفونت شدید شده و باید جراحی پلاستیک‌ انجام بدهد و متاسفانه روند درمانش به علت هزینه های سنگین درمانی متوقف شده. 💟 برای تامین بخشی از هزینه های درمانی این کودک معصوم با هر مبلغی که توان دارید سهیم باشید. 🔹حساب رسمی به نام گروه جهادی ثامن‌ الحجج علیه‌السلام 💳
5892107046588607
💳
5892107046799915
💳
5892107046799923
💳
5892107046799931
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهاني که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جاني تو بيا که چشم مردم به ره عنايٺ توسٺ که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دست ھایش را می کشد و با عصبانیت از ماشین پیاده می شود. سیگاری از آتش می گیراند و دودش را غلیظ می دھد بیرون. سینه سنگینم بالا و پایین می شود. دستبند رنگی پیچیده دور کچم را به بازی می گیرم. روژین و کافکا از خانه شان می آیند بیرون. روژین مانتوی سیاه بلندی پوشیده با صورتی رنگ پریده و قیافه ای ریخته. بی ھیچ آرایشی. قوزه کرده و بی حس می رود طرف فرھاد. به نظرم زنی بیوه را می ماند. مگر دختری که عشقش بمیرد بیوه نیست؟!. بیوه دوست داشتن!. بیوه عشق!. خودش را می اندازد توی بغلش و بنای گریه کردن را می گذارد. فرھاد سیگارش را می اندازد زمین و دست می کشد پشت روژین و چیزھایی دم گوشش می گوید. کافکا روبروی من ایستاده. با نگاھی خیره. لاغر شده و ریش ھایش خیلی بلند شده اند. می آید طرفم. در را باز می کنم و بیرون می روم. قد راست می کنم تا دلشان با دیدن من خیلی نگیرد. وقتی می رسد بھم، دستش را دراز می کند طرفم. دستش را می گیرم و می گویم: -سلام. حالت چطوره؟!. دستم را فشار می دھد و با ھمان لحن سرد و کشدارش می گوید: -ایزد بانوی عشق. بغضم را لبخند می کنم و می پاشم به رویش. سرش را تکان تکان می دھد. نمی فھمم چی توی سرش می گذرد. نگاھش عین شیشه است. بی ھیچ حسی. روژین پر سرو صدا می آید طرفم. آغوشم را برایش باز می کنم. . . ھوای قبرستان انگار گرم تر است. دم کرده تر. ده صبح است ولی ھیچ خنکی احساس نمی شود. باز گورھای مستطیل شکل کنده شده توی زمین را می بینم. دیگر لرز ندارم. ترسی نیست. با تعجب نگاه می کنم به قبرھای پر شده. فقط دوماه از رفتن حسین می گذرد ولی گودی ھای زیادی تا بالا پر شده اند. باز ھم کسی را روی دوش می برند طرف گوری خالی. صدای گریه و شیون زن ومردھای داغدار ریخته رو تن سرد بھشت زھرا. صدای سوزناکی که در غم ھجران جوانی ناکام می خواند از بلندگویی پخش می شود. روژین سینه به قبر حسین می مالد. دست ھایش را باز کرده و گذاشته دو طرف سنگ. بی تابی می کند. از دوری و دلتنگی برای یارش پیچ و تاب می خورد و کاری از دستش برنمی آید. فرھاد خم می شود و زیر بغل ھایش را می گیرد تا بلندش کند. روژین سرش را بالا می گیرد و با ھق ھق می گوید: -تو اگه غیب نشده بودی حسین الآن بود. می تونستی جلوش رو بگیری. ھمش تقصیر توئه. فرھاد ولش می کند و دست می کشد به صورتش. راه می رود پشت سرمان. صورت تکیده روژین خیس خیس است. ھاله ای سیاه دور چشمانش جا خوش کرده. دوباره خودش را می اندازد روی سنگ قبر. از ته دل می نالد. -حسین من غلط کردم. حسین برگرد. من اون روز ناراحت بودم یه گھی خوردم که گفتم می خوام شوھر کنم. تو چرا باور کردی؟!. دارم از دوریت می میرم. بدون تو چکار کنم حسین جان!. حسرت!. حسرت روژین دل می ترکاند!. زندگی بد تا می کند با ما انسان ھا!. تکه ای از دلمان می کند و به عقلمان اضافه می کند. ولی نمی داند تا دنیا دنیاست ھیچ چیزی جای خالی آن تکه کنده شده دلمان را پر نمی کند. حالا ھی بگوید می خواھم با تجربه تان کنم!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بغض کردی اما لبخند زدی شاید تلخ ترین لحظه دنیاست. ‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
یه تعریف خوب هم نزار قبانی از عشق کرده ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
عاشق آدمایی باشید ... که چیزای گرون ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
خدایا ... به ظاهر همه چی خوبه ولی ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
تو را نمی بخشم ... نه برای ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
ولی هممون ... یه رفیقی داریم .... 🦋🔷🦋   @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است 💎 * فواید عجیب صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی+متن صلوات* 🎗️ *۱- دعای حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شامل او خواهد شد*. 🎗️ *۲- موجب نجات از فتنه های آخر الزمان خواهد شد*. 🎗️ *۳- دعا واستغفار ملائکه شامل او خواهد شد.* 🎗️   *۴- موجب وسعت روزی می شود.* 🎗️ *۵- موجب آمرزش گناهان انسان می شود* 🎗️  *۶_ نور امام زمان* *در دل انسان زیاد می شود* 🎗️ *۷- از گرفتاری های عالم آخرت نجات پیدا خواهد کرد* 🎗️ *۸- بدون حساب یا باحساب آسان به بهشت خواهد رفت* 🎗️ *۹- کارهای بد او به خوبی مبدل می شود.* 🎗️ *۱۰- موجب برطرف شدن غصه و اندوه می شود.*  🎗️ *۱۱- موجب کمال ایمان می شود.* 🎗️ *۱۲- موجب اجابت دعا می شود.*  🎗️ *۱۳-موجب دفع بلا می شود.*  🎗️ *۱۴-مادامی که مشغول دعاست مشمول رحمت خداوند خواهد بود* 🌸 *صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو می توانیم هر روز بخوانیم* *این صلوات معجزه می کند به فضل الهی.* 💌 *اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ زِینَب کُبری*   @hedye110