eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
025.mp3
2.65M
حزب بیستم و پنجم (۸۲ الی ۱۰۸ مائده) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه به امید قدمت کون ومکان چشم به راه رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 محله ی غریبی است. نه من می شناسمش نه امیریل. کوچه ھا تنگ و تنگ تر می شوند. یک نگاه به اسم کوچه ھا می اندازم و یک نگاه به کاغذ توی دستم. امیریل ھم رانندگی می کند و ھم سرش را می چرخاند اینور و آن ور تا کوچه را پیدا کنیم. دیروز با مامان رفتیم بیمارستان، تا در اتاق جلسه گروه را باز کردم، چشمم به عزت مرادی افتاد که با ھمان کلاه بافتنی اش روی یکی از صندلی ھا نشسته بود. با دیدنم لبخندی کوتاه از سر آشنایی زد. چند تایی به تعداد بیمارھا اضافه شده بود. دو تای دیگر کسانی بودند که من دعوتشان کرده بودم به این گروه. جلسه با معرفی اعضا تازه وارد شروع شد. بعد دکتر ھاشمی از عزت پرسید: -عزت به ما بگو الآن چه حسی داری؟!. عزت، قوز کرده توی صندلی اش درحالیکه نگاھش را زیر گرفته بود، گفت: -من... من به درد ھیچ کاری نمی خورم. ھیچ کاری از دستم برای کسی برنمیاد. یه عاطل و باطلم که فقط دارم پول خورد و خوراک زن و بچه امو می ریزم تو شیکم سرطانم که سیرایی ھم نداره. کسی چیزی نگفت. ھمه ساکت بودیم. دکتر رفت سراغ پسری جوان که نمی شناختمش. لاغر و استخوانی بود. خودش را شایان معرفی کرد. دانشجوی کارشناسی ارشد IT از دانشگاه امیرکبیر.سرطان ھوچکین دارد. موھای سرش ریخته و دماغش تیغه کشیده بود. پر از انرژی بود. می گفت او ھم وبلاگی درست کرده و موقع شیمی درمانی پایینش خاطراتش را می نویسد. ھمان کاری که من می کنم. مقاله ھای زیادی درباره سرطان جمع کرده و ھمه را ترجمه کرده. حالا کتابش زیر چاپ است. می گفت سرطان باعث شده مترجم بشود و از این بابت خیلی خوشحال است. فقط از یک چیز شاکی بود. می گفت: - چیزی که منو خیلی اذیت می کنه یا بھتره بگم عصبانی می کنه اینه که مردم فکر می کنند این بیماری من حاصل یک گناه کبیره است. عزت با ھمان نگاه پایین جواب داد: -بگن. بذار بگن. ماھایی که اینجا رسیدیم دیگه نباید با این حرف ھا ککمونم بگزه. شایان از موضعش کوتاه نیامد. -ولی آخه کدوم گناه؟!. مگه ھر کی مریضی لاعلاج میگیره قبلا کسی رو کشته یا کار ناشایستی کرده. اگه اینجوره که ھمه مردم دنیا باید سرطان بگیرن. عزت سرش را کمی بالا گرفت و از گوشه چشم نگاھی بھش انداخت. - یه مھندسی. یه مترجم. یه کسی که اومدی اینجا و با حرفات مارو دلشاد می کنی. من می گم یه ھمچین آدمی به خاطر گناه کبیره مریض نشده. من ھم سرم را تکان دادم و در ادامه حرف عزت گفتم: -منم با آقای مردای موافقم. تو یه عالمه افتخارات با خودت داری. وقتت رو ھدر نمی دیدی. باید دنبال دلیل اصلی این بیماری گشت. باید دید دلیلی که پشتش خوابیده چیه. می تونه یه دلیلش دلتنگی خدا باشه واسه ما آدم ھا. این گناه کبیره است؟!. لبخندی روی لب ھای نازک شایان نقش می بندد. به من و عزت می گوید: -ممنون بابت حرف ھای مفیدتون. دکتر رو می کند به عزت با ابروھای بالا رفته. -شنیدی عزت؟!. تو جلسه رو با این حرف شروع کردی که برای ھیچ کس مفید نیستی ولی من شنیدم که شایان گفت برای اون مفید بودی؟!. تو ھم شنیدی؟!. عزت سرش را راست تر گرفت و خیره شد به شایان. شایان دستش را جلو برد. -ھی مرد تو معرکه ای. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 لبخند روشنی روی لبھای عزت نشست. برق کمرنگی از امید را می شد توی چشم ھای کدرش دید. عموفرید موقع خداحافظی بھم گفت که زھره از میانمان رفته. گفت به حرفم گوش داده و با دخترش آشتی کرده و ھمان شب توی خواب ما را ترک می کند. مثل اینکه دخترش با اشک و آه آمده و خواسته از من تشکرکند که من نبوده ام. دکتر من و شایان را صدا کرد. تکه کاغذی به ھر دو ما داد و گفت: -به عنوان سفیر امید گروه ما، برید به اینجاھا و سخنرانی کنید. شاید کسی با شنیدن حرف ھای شما مسیر زندگیشو تغییر داد. و حالا من و امیریل دنبال آدرسی می گردیم که دکتر بھم داد. یکدفعه چشمم به کوچه می افتد. با انگشت به امیریل نشانش می دھم: -اوناھا. اونجاست. می پیچد توی کوچه. وقتی می رسیم بر می گردم پشت و کیسه را برمی دارم. امیریل نگاھی به ساختمان می اندازد و بعد به من می گوید: -تو مطمئنی می خوای بری اونجا؟ کلاه گیس را در می آورم. لرز دستانم چند روزی است که بیشتر شده. امیریل کمک می کند تا روی سرم بگذارمش. کلاه گیسی با موھای بلوند. مرتبش می کند و تارھایش را از جلوی چشمانم می دھد کنار. خوب نگاھم می کند. نگاھی عمیق. می گویم: -آره. می خوام اینکارو بکنم. فقط یکباره. زیاد طول نمی کشه. درد تیزی می پیچد توی شکمم و نفسم را بند می آورد. از شدتش تا می شوم. امیریل دست روی شانه ام می گذارد. با نگرانی می پرسد: -چی شدی؟!. نفس عمیقی می کشم. از صبح دردم شروع شده و تا حالا که دو بعدازظھر است با ھیچ قرصی نیفتاده. لبم را می گزم. کمرم را صاف می کنم و سعی می کنم به روی خودم نیاورم. لبخند می زنم. -چیزی نیست. خوبم. با اخم ھای درھم نگاھم می کند. -لازم نکرده بری اونجا. برمی گردیم. دست روی دستش می گذارم و تندی می گویم: -امیریل!. نھایتش ده دقیقه حرف زدنه. کار خاصی که نمی خوام بکنم. -با این حال... حرفش را می خورد و لبخند می زند. لبخندی که ته مایه ھای غم دارد. -ھر چی تو بخوای. لب ھایم را روی ھم فشار می دھم. درد شدید و شدیدتر می شود. قبلا آرایش کرده ام. کیفم را روی دوشم می اندازم و در را باز می کنم. امیریل از آنطرف پیاده می شود و می آید زیر بغلم می گیرد. از ضعف و ناتوانی بدنم می فھمم که روزھای زیادی نمی توانم اینطور با کمک دیگران راه بروم. ھر روز جایی برای رفتن دارم. مثلا دیروز بیمارستان بودم و امروز اینجا. ولی حتما باید کسی باشد تا کمکم کند راه بروم. تنھایی نمی توانم بیشتر از چند قدم بردارم. از در می رویم تو. کمپ معتادین راه آھن است. حیاط بزرگی دارد که کفش سیمانی است. چند سالن، کنار ھم، ته حیاط ساخته اند. چند جا، روی دیوارھا، شعارھایی نوشته اند: -صداقت، روشن بینی، تمایل. -به نام دھنده بی منت. -روز نو مبارک ھمدرد. می رویم جلوتر. دستم را روی شکمم می گذارم و کمی به جلو خم می شوم. چند زن با پوست قھوه ای و صورت ھایی لاغر و تکیده گوشه گوشه حیاط نشسته اند. دفتر را پیدا می کنیم و می رویم تو. امیریل مرا دست مسئول آنجا می سپارد و بعد از کلی سفارش کردن، خودش می رود. خانم مسئول میکروفونی به دستم می دھد و با ھم وارد یکی از سالن ھا می شویم. دو طرف سالن از بالا تا پایین تخت ھای دو طبقه چیده اند. تعدادی از زن ھای در حال ترک روی تخت خوابیده اند. چند نفری ھم دور ھم جمع شده اند و پچ پچ می کند. قیافه ھایشان زرد است. بی حال و بی جانند. وقتی مرا با آن قیافه می بینند، توجھشان جلب می شود. چند تایی بلند می شوند و می نشینند. آنھا که حرف می زدند ساکت شده اند. ھمه ی زورم را می زنم تا راست بایستم و دردم را نشان ندھم. می رویم ته سالن. رو به ھمه می ایستیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🏴سالروزرحلت جانسوز امام خمینی(ره) بنیانگذارجمهوری اسلامی برشماتسلیت باد🏴* ➥ @hedye110
shahaadat.mp3
471.3K
دریغا ، ای دریغا ، ای دریغا ❗️ خدایی ، سایه ای رفت از سرِ ما ➥ @hedye110
✨ تمام عبادات من... ✅ امام به دخترم که از شیطنت بچه خود گله می کرد، می گفتند: «من حاضرم را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری، با ثواب تمام خود عوض کنم.» 🎙فرزند امام خمینی(ره) 📚 مهر و قهر @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
سال ها می گذرد ، حادثه ها می آید انتظار فرج از نیمه خرداد کشم ➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبرانقلاب : دلم برای رئیسی سوخت...😢 در حرم مطهر امام خمینی: 🖤 بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریان‌ها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند.. ➥ @hedye110
دلتنگم ... اما تو را طلب نمیکنم نه اینکه بی نیازم، صبورم                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
کاش میشد قلبمو ... واسه تموم دردایی که داره ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
فقط اونجایی که هوشنگ ابتهاج میگه ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ➥ @hedye110
AUD-20220604-WA0016.mp3
3.77M
حزب بیستم و ششم (۱۰۹ مائده الی ۳۵ انعام) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
مداحی آنلاین - تواضع امام خمینی - آیت الله مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🏴 (ره) ♨️تواضع امام خمینی(ره) 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نگاھی به تک تکشان می کنم. ھیچ چیزی را از قبل آماده نکرده ام. آمده ام حرفم را بزنم و بروم. میکروفون را روشن میکنم. -سلام. صدای یکی پیچید: -برخرمگس معرکه لعنت. ھمه می زنند زیر خنده. من ھم می خندم. یکی دیگر از آن طرف سالن می گوید: -چطوری مطوری خوشگله؟!. با خودم می گویم درد امانم را بریده ولی تا حرف ھایم را نزنم بی خیال نمی شوم. موھا را از جلوی چشمم می دھم کنار. حالا اکثرشان به من نگاه می کنند. دراز کش. دست به سینه، زانو به بغل. با صدای محکمی می گویم: -اسم من لیلیه. یکی دیگر خوشمزگی می کند. -منم مجنونم. بپر بغلم. صدای ھرھر خنده اشان بلند می شود. ھر کس چیزی می گوید. می گذارم خوب بخندند. زن مسئول به من نگاه می کند. لبخند می زنم. به زنی که این حرف را زد خیره می شوم. زنی است سی -سی و یک سال. با موھای سیاه که نامنظم روی صورت لاغرش ریخته. بلوز و شلوار رنگ و رو رفته ای تنش کرده. خیره توی چشمش می گویم: - ولی من یه بیمار سرطانی ام. دیگر کسی چیزی نمی گوید. تعجب را از چھره اشان می خوانم. کلاه گیس را برمی دارم و می اندازم زمین. دستمال مرطوبی از توی کیفم درمی آورم و آرایشم را جلو چشمھایشان پاک می کنم. چھره ی واقعی ام برایشان مشخص می شود. به تک تک شان نگاه می کنم. -دکترا گفتن زیاد وقت ندارم. پنج ماه پیش گفتن شیش ماه. ولی من ھنوز سرپام. توجه ھمه جمع شده. به من گوش می دھند. -اومدم اینجا یه چیزیو بگم و برم. سکوت می کنم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دردم بیشتر می شود. صدایم را بالاتر می برم. -اگه زندگیتونو نمی خواید بدینش به من. با تمام وجوم می گویم: -میخواید زندگیتونو با مواد مخدر از بین ببرید. جسموتون می خواید با شیشه و کراک نابود کنید. این کارو نکیند بدینش به من. من عاشق زندگیم. پانکراستون رو نمی خواید؟! من می خوامش. کبدتونو چی؟!. بدینش به من. صدایی از ھیچ کس در نمی آید. ھمه گوششان را داده اند به من. با صداقت می گویم: -من عاشق اینم که مادر بشم ولی نمی تونم. پس اگه رحمتونو نمی خواید بدینش به من. من دلم یه بچه می خواد. بچه ای که تو بغلم بگیرمش و بوش بکشم. من روز به روز زندگی شما رو می خوام. من تک به تک عضو بدنتونو می خوام. نمی خواینش؟!. مشکلی نیست. من برش می دارم. من لیلی. که سرطان داره تمام اعضا بدنشو نابود می کنه به قلب و کلیه و ریه ھاتون نیاز دارم. به استخون ھاتون. به معده اتون. به دست ھاتون که موقع خودن غذا نلرزه. با حرارت می گویم: زندگیتونو بدین به من. من می خوامش. تا اونجایی که بتونم می خرمش. لحظه لحظه شو. سکوتی سنگین میان سوله پیچیده. ھمه به من نگاه می کنند. ھمه نشسته اند و دیگر کسی دراز کش نیست. درد چنان زیاد شده که دیگر نمی توانم راست بایستم. خم می شوم جلو. زانوھایم تا می شوند. سرم را می گیرم بالا و با قیافه ای درھم بھشان نگاه می کنم. ھمه نیم خیز شده اند و نگران به من نگاه می کنند. با صدایی لرزان می گویم: -من یه عاشقم ولی نمی تونم ازدواج کنم اگه سلامتی تونو نمی خواید بدینش به من. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 زانو می زنم زمین. نفسم می برد. زن مسئول می دود بیرون. ھمه دور من جمع می شوند. زن ھایی که پوستشان مثل من زرد است. ھر کدام چیزی می گویند. یکی پشتم را می مالد. روی زمین دراز می کشم و توی خودم جمع می شوم. -یکی آب بھش بده. -کیفشو بگردید شاید توش مسکنی چیزی داشته باشه. صدای زن را می شنوم که در حالیکه نفس نفس می زند می گوید: -بکشید کنار. روسری ھاتونو سر کنید. دورم خلوت می وشد و می بینم امیریل ھراسان می آید تو. زانو می زند و مرا از زمین بلند می کند. می دود بیرون. جانم دارد بالا می آید. در ماشین را زن مسئول باز می کند و امیریل مرا می خواباند صندلی عقب. می نشیند پشت فرمان و ماشین را راه می اندازد. سرم را می کنم توی چرم صندلی. چنگ می زنم به مانتوم. امیریل گاز می دھد و سرعت ماشین لحظه به لحظه بیشتر می شود. پیچ و تاب می خورم از درد. امیریل برمی گردد پشت و با نگرانی می گوید: -الان می رسیم. الآن می رسیم عزیزدلم. نفس ھایم را کوتاه کوتاه می دھم بیرون. سرم را کمی بالا می آورم و می گویم: -امیریل!؟. یک لحظه سرش را برمی گرداند: -جان دلم؟!. با صدای ضعیفی می گویم: -من خوبم. خوبم. تمام تنم خیس عرق می شود. ھمه را می فھمم. صدای بوق ھای پشت سرھم امیریل. گاز دادن ھایش. تاب می خورم و درد نمی افتد. سعی می کنم صدایم درنیاید. درد از شکمم شروع می شود و می کشد پشتم. لبم را گاز می گیرم تا به گریه نیفتم. با صدای ترمز بلندی ماشین می ایستد. امیریل می پرد بیرون. در را باز می کند و مرا بغل می زند. زیر لب می گویم: -آخ!. تمام طول حیاط را می دود و من از درد دارم می میرم. چنگ می زنم به لباسش. بی قرارم. نفس نفس می زند: -الآن بھت.. مسکن.. می زنند. طاقت بیار. می دود سمت اورژانس. داد می زند: -یکی کمک کنه. زود باشید. پرستارھا می آیند بیرون. چشمانم را می بندم. می گذارندم روی برانکارد. توی خودم مچاله می شوم. پرستار از امیریل می پرسد: -چشه و اسم دکترش کیه؟!. آرام و قرار ندارم. پیچ و تاب می خورم. به بالش، به تخت به ھمه چیز چنگ می زنم. امیریل جواب پرستار را می دھد. امیریل را می فرستند بیرون. خیالم که راحت می شود دیگر نیست، می زنم زیر گریه. ھای ھای. پرستار با آمپولی می آید تو. -بخواب به پشت. تمام تنم می لرزد. از درد عضلاتم منقبض شده اند. می گویم: -نمی تونم. در ھمان حالت خمیده آمپول را برایم می زنند. دراز می کشم و گریه می کنم. به حالت سجده در می آیم و گریه می کنم از درد. چنگ می زنم به ھر چه که به دستم برسد. و درد آرام آرام می افتد و چشم ھایم گرم می شود. می بینم که امیریل می آید تو با چھره ای گرفته. چند ثانیه بعدش ھمه جا خاموش می شود. تاریک. و من می روم توی دنیایی بی درد. . . . پلک ھای سنگینم را باز می کنم. کرخت و سنگینم. حس می کنم کسی دستم را گرفته. ھوشیارتر می شوم. نگاه می کنم به صاحب دست. مامان است. آرام صدایش می زنم: -مامان. صدای پاھایی را می شنوم. سر که می چرخانم. ھمه را دورم می بینم. توی بیمارستانم و ھمه ھستند. مامان. بابی. الھه که دارد بی صدا گریه می کند. امیریل و فرھاد. دور تخت جمع می شوند. لبخند می زنم: -سلام. چه خبره اینجا؟!. مامان دستم را می بوسد. -سلام مامان جان. قربونت برم!. با اخم کمرنگی نگاه میکنم به امیریل: -چرا گفتی بھشون؟!. دست به سینه ایستاده و چشم از من برنمی دارد. ھمه نگرانند. این را از قیافه ھاشان می خوانم. مامان پشت دستم را نوازش می کند. رو بھش می گویم: -مامان می خوام یه خواھش ازت کنم. چشم ھایش را ریز می کند. -چی می خوای؟!. نگاه می کنم به بابی. ابروھایش بالا می رود. -با بابی ازدواج کن. این تنھا خواھش من از شماست. کسی چیزی نمی گوید. مامان نفس عمیقی می کشد. لب پاینش را می برد توی دھانش. فکر می کند. بعد سرش را بالا می گیرد. -این چیزیه که تو می خوای؟!. با این کار خوشحال میشی؟!. اگر مامان با بابی ازدواج کند دیگر خیالم از بابتش راحت می شود. می دانم این خانواده تنھایش نمی گذارند. سرم را به نشانه تایید تکان می دھم. مامان نگاه می کند به بابی. می خواھد چیزی بگوید که با خنده می گویم: -اینجوری که نه!. بابی باید شمارو از من خواستگاری کنه!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🐬معلم پرسيد چند بخشه زود دستم رو بالا گرفتم گفتم "يك بخش"... اما از كه تو روشناختم فهميدم عشق "سه" بخشه عطش ديدن تو با تو بودن" و اندوه بي تو بودن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم ➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
027.mp3
3.07M
حزب بیستم و هفتم (۳۶ الی ۷۳ انعام) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
ای چراغ همہ ادوار ڪــــجایی آقا؟ ای دوای دل بیــمار ڪـــــجایی آقا؟ خبری از خبر آمدنت بهتـــــر نیست ای تو صدر همہ اخبار ڪجایی آقا؟ @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 لبخند روی لب ھمه می نشیند. بابی عقب می رود و روی صندلی اش می نشیند. -ببین این ورپریده چجور می خواد منو به زور قالب کنه به مامانش؟!. می خندم. امیریل و الھه می روند پشت سر بابی می ایستند. دوباره می شوند یک خانواده. مامان کنار من ایستاده. فرھاد دستی می کشد پس سرش و می گوید: -منم اینجا نقش شاھد رو دارم. بابی دست ھایش را می گذارد روی عصایش. نگاه می کند به مامان. -فرح خودت منوخوب می شناسی. من یه چینی بند زده ام. سکته کردم و خوابیدم بیمارستان. چشمامم اذیتم می کنن. ھوا کمی آلوده میشه خونه نشین می شم. از کارم که بیکار شدم. به خنده می افتم. -بابی دارید با این حرف ھا پشیمونم می کنید. ھمه می خندند. بابی ابروھایش را برایم تو ھم می کشد. -نیا تو حرفم پدر صلواتی. با سر به الھه و امیریل اشاره می کند. الھه دستش را گذاشته روی شانه پدرش. -با بچه ھام زندگی می کنم. بخوای با من زندگی کنی باید بیای تو ھمون خونه ای که بچه ھام ھستن. قدم دخترت ھم روی چشمم. با ھستی برام فرقی نداره و به ھمون اندازه شیطونه. با خنده اعتراض می کنم: -بابی!. امیریل می گوید: -با این تیکه حرف بابی موافقم. چشم ھایم را برای امیریل درشت می کنم. دوباره خوشحالی و لبخند برگشته میانمان. بابی سکوت می کند. مامان چشم ازش برنمی دارد. الھه با خوشرویی می گوید: -فرح جان شما حاضرید با بابی ما ازدواج کنید؟!. لب ھا ی مامان می لرزند. اشک توی چشمانش نشسته. دستش را محکم می گیرم و فشارش می دھم. بھم نگاه می کند و می گوید: -با اجازه لیلی جانم بله. الھه کل می کشد. قلبم پر پر می کند. انگار کسی سنگ بزرگی از روی سینه ام بر می دارد. حالا می توانم راحت نفس بکشم. دست می زنم. ھمه برایشان دست می زنیم. امیریل می رود سمت در. -برم شیرینی بخرم و بیام. فرھاد ھم می رود باھاش. بابی می آید و پیشانی ام را می بوسد. حالا سبک تر شده ام. آنقدر سبک که می توانم پرواز کنم. به سوی آسمان. * مامان و بابی کنار ھم نشسته اند. حالا دیگر زن و شوھرند. دیگر از لپ تاپ مامان خبری نیست. دست از کوه کتاب ھاش برداشته. میان ما می چرخد و در کارھا کمک مان می کند. ھستی گوشه پذیرایی پازلش را می چیند. موھایش ریخته توی صورتش. الھه توی آشپزخانه است. دست به مبل می گیرم و می روم پیشش. گوجه ھا را سیخ می کند. می گویم: -کمک نمی خوای. برمی گردد و لبخند می زند: -می تونی گوجه ھا رو ببری واسه امیریل؟!. با خوشحالی می روم و سینی را ازش می گیرم. کمکم می کند تا بروم توی بالکن. فرھاد کباب سیخ می زند. امیریل زغال ھا را ریخته توی منقل و بادشان می زند. سیاه و گل انداخته کنار ھم. سیاه ھا با گلی ھا یکی که می شوند جرقه ای می زنند. سینی را می گیرم طرفشان. امیریل می گیردش. می گذاردش روی صندلی. -ممنون. فرھاد چشمکی برایم می زند که به سختی می توانم خنده ام را کنترل کنم. روی صندلی کنار امیریل می نشینم. پنکه را می آورد جلو و روشنش می کند. بوی دود زغال می ریزد توی ھوا. کمی بعد کباب ھا را می چیند روی منقل. ھستی با پاھای برھنه می آید پیش ما. با لبھای سرخ و خیسش می گوید: -چقد دیگه درست میشه دایی؟!. باز شروع کرد. امیریل بدون اینکه نگاھش کند می گوید: -ھمیشه این سوال رو می پرسی و منم بھت میگم بیست دقیقه دیگه. ھستی می آید و می نشیند روی پاھای من. دست ھایش را دور گردنم می پیچد و سرش را می گذارد روی سینه ام. سرش را می بوسم. نگاھم می کشد سمت امیریل. نگاه می کنم به دست ھای مردانه اش. به چانه اش. لب ھایش. چشم ھایش. او بھترین دوستی است که در کنار خودم دارم. یکی از نعمت ھای خداوند. می گوید: -چیه؟!. جا می خورم. ھول می گویم: -ھا؟! لبش را خیس می کند و با لبخندی می گوید: -زل زدی به من!. عجب آدمی است. به رویم می آورد. یکدفعه یاد اولین باری می افتم که ھمین جا ھمین حرفھا را به ھم زدیم. او ھم جوری نگاھم می کند یعنی" تو ھم یادت ھست؟!" با ذوقی می گویم: -امیریل!. ھر دو به خنده می افتیم. فرھاد از کنارش سرک می کشد. با ابروھای بالا رفته می گوید: -جریان چیه؟!. با شیطنت چند بار ابرویم را بالا می اندازم. امیریل خودش را مشغول می کند. این چیزھا فقط مال من و اوست. قرار نیست کسی دیگر سھمی توی خاطرات ما داشته باشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 گاھی بعضی چیزھا خیلی شخصی است. باید بماند بین دل من و صاحب خاطره. ھستی از روی پایم بلند می شود و می رود جلوی پنکه. نگاه می کند به من. از جایم بلند می شوم و می روم کنارش. امیریل غر می زند: -باز شروع شد. فرھاد گیج ما را نگاه می کند. دھانمان را می بریم جلوی پنکه. بادش موھای روشن ھستی را به پرواز درمی آورد. می گوییم: -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ. و تمام " آ" ھایمان می لرزند. دلمان پر از شور کودکی می شود. زندگی دارد دوباره و دوباره تکرار می شود. انگار رسیده ایم به نقطه شروع و باز ھم باید جلو برویم و لحظه ھا را بسازیم. فرھاد را کنارم می بینم. حالا ھر سه با خنده دھانمان را می بریم جلو و دوباره می گوییم: -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ. امیریل سری تکان می دھد. -ھمه عین ھمید. غر زدن ھایش را شروع کرده. سر که برمی گردانم، می بینم دستش را چرخانده و ساعتش را نگاه می کند. بند دلم پاره می شود. از یکی دو ساعت پیش، این چندمین بار است که این کار را می کند. دلھره می آید سراغم. حسی به من می گوید می خواھد جایی برود. سنگینی نگاھم را حس می کند که سرش را بالا می گیرد. اخم می کنم. نفس عمیقی می کشد و نگاھش را می دزدد. کجا می خواھد برود؟!. برود که چکار کند؟!. غم عالم می ریزد توی دلم. ھستی مرا می بوسد و با خنده می گوید: -لیلی بذارم زمین. می رود جلوی فرھاد. از گوشه پیراھن لیمویی اش می گیرد و می پرد بالا و پایین. -بیا منو بخول. بیا منو بخول فرھاد. فرھاد خنده اش می گیرد. انگشتھایش را شکل پنجه می گیرد و چشم ھایش را درشت می کند. ھستی می دود توی بالکن. فرھاد پی اش می دود و با صدای کلفت شده می گوید: -خیلی گشنمه. خرناسی می کشد که ھستی جیغ بلندی می کشد و غش غش می خندد. کنارامیریل می ایستم. دست می گذارم روی بازویش و آرام صدایش می زنم: -امیریل؟!. نگاھم نمی کند. سیخ ھا را جابجا می کند. فقط می گوید: -بعدا لیلی. بعدا. و من تا بعدا می سوزم و چیزی به زبان نمی آورم. حس غریبی دارم. دلم مثل کاغذ بی خطی می ماند که ھر بار که امیریل نگاھی به ساعتش می اندازد بیشتر مچاله می شود. نرفته دلتنگی می آید سراغم. می فھمم بار سفری را بسته و دارد می رود. سر میز شام، ھمه شادند، می آیم قاشق برنج را بگذارم دھانم که لرزش دستم نمی گذارد. ھمه نگاھم می کند. امیریل دستم را می گیرد و کمکم می کند. لرزشش که می افتد نگاھشان می کنم با لبخند. -حالا شد. دیگه نمی لرزه. قاشق را می گذارم دھانم. مامان آه می کشد. سرش را می اندازد پایین و بی حرف غذایش را می خورد. دست بابی را که روی دستش می بینم دلم قرص می شود که او ھست. ھمیشه. پشت مامانم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●