احساس می کنم مدتی است
که با چیزی بیش از توانم
درگیر بوده ام
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
خوش باش دمی
که زندگانی این است ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
سکوت گاهی بهترین تحقیر است !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
مهم مهم مهم📣📣📣📣📣
مردم عزیز کلی کلیپ از آقای پزشکیان،دیدید
تناقض گویی 🤔
بی ثباتی🤭
حرکات نامتعارف حتی در نشستنو برخواستن😅
فقط به یک نکته توجه کنید هم افراد خاکستری. و هم. بظاهر انقلابیایی که زیر خاکی اطلاع داریم
به پزشکیان رأی میدهند👌
پزشکیان
بارها وبارها
در مناظرات تکرار میکرد ول کنید گیر ندید به بی حجابها و دختران و زنان سرزمینم👌
اما دختر خودشو چادری تربیت کرده
حالا بحث چادرو مانتو نیست
بحث کد دادن به مردم
دعوت به هرزگی هست👌😔
در جریان مهسا امینی
در برنامه زنده،مکرر
تکرار میکرد
دختر مردمو کشتید
و فلان چکارشون دارید👌
در واقع این کدهارو
ایشون به مردم یاد داد
ک از آنروز
این دیالوگ رو خیلیها تو سرتون زدن👌
یک کلام
رأی به پزشکیان 🙊
رأی به هرزگی زنان هست
بعد از فاطمه زهرا سلام الله علیها تا آخر عمرتون حرفی نزنید ک مورد عقوبت و نفرین خانم قرار میگیرید👌😔
رأی به پزشکیان🙊
یعنی خیانت همسرانتان به خودتان زمانیکه کوچه بازار پر بشه
از برهنگی. وهرزگی😔
رأی به پزشکیان🙊
دنبال شوهر گشتن برا دخترانتان
چون برهنگی زیاد میشود
و پسرها قدرت انتخاب ندارند👌
رأی به پزشکیان🙊
ازدواج نکردن پسرهایتان
ارضا کردن خودشان در کوچه و خیابان😔
رأی به پزشکیان
ازدواج پسرهاتون با هرزه های خیابون علارقم میل خودتان👌
رأی به پزشکیان🙊
متلاشی شدن زندگی دخترانتان
بخاطر چشم چرونی و ارتباط دامادهاتون با هرزه ها👌
رأی به پزشکیان🙊
عوض شدن ذائقه عروسهاتون رفتن بسوی آزادی و برهنگی
و متلاشی شدن زندگی پسرهاتون👌
قطعا از زمان روحانی به بعد
اینو آزادی بی حدو مرز را
با کد دادن
زیاد مواجه بودید👌
همتونم در دوستو آشنا
با این معزل آشنا هستید👌
و دیگه خدا و پیغمبر و مشاورم صدا نزنید👌
همچنان ک سرنوشت
زندگی خودتان و بچه هاتونو
خودتان خراب میکنید👌
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها
جان بر لب عشاق رسیدست کجایی
باز آی و نظر کن به من خستهٔ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
فرج مولا صلواتــــــ
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
14.mp3
7.18M
[تلاوت صفحه چهاردهم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلیکم🦋
🌿﷽🌿
بابا بلند خندید و گفت :پاکان بابا از سومالی فرار کردی ؟
پاکان اخم کمرنگی کرد و گفت :خوب دوماهه فقط دارم
فست فود میخورم دلم میخواد خب
دلم به حالش سوخت راست میگفت من خودم به شخصه
اصلا تحمل غذای فست فودی رو نداشتم
چون هیچ چیز غذای خونه نمی شد بیچاره هم سر همین
بود که عین این نخورده ها افتاده بود به
جون غذای من و همشو خورده بود بعد تازه پررو پررو
رفته تو کیفمم سرک کشیده دنبال غذای
بیشتر....
با لبخندی گفتم :شما چی میخورین بابا ؟
اگه میپزی همون زرشک پلو
-چشم میپزم-
سر سفره ی شام بودیم و پاکان تقریبا نصف دیس رو
خالی کرده بود و داشت با ولع میخورد که
گوشیم زنگ خورد فرنوش بود سریع جواب دادم:سلام
فری
-ایش مگه من به تو نگفتم به من نگو فری خوبه منم بهت
بگم آی آی؟
خندیدم و گفتم :خوب آیه که خیلی آسون تر از آی آی ئه که
-من این حرفا حالیم نیست راستی تو خجالت نمیکشی ؟
با تعجب پرسیدم :چرا ؟
-تو نمیخوای ما رو دعوت کنی خونتونو ببینیم ؟
مسخره با اینکه چشم ندارم ببینمت اما-
ای وای خاک به سرم راست میگی با عمو و خاله و خود ات
بازم پاشو بیا
-یعنی فرهود نیاد دیگه ؟
صدای خنده از پشت گوشی به گوشم رسید لب گزیدم و
گفتم :من کی گفتم نیاد ؟خوب دیگه فردا
واسه ناهار میاین؟نه دیگه تو که ناهار شرکتی شام میایم منم شب
پیشت میمونم که اذیتت کنم-
اوووم خندیدم و گفتم :پس میشه تو نیای ؟
-شوخی کردم فرفری منتظرتم بوس بوس خداحافظ-
آیه خیلی نامردی
و سریع تلفن رو قطع کردم چون دوباره میخواست داد و
بیداد راه بندازه که بهش نگم فرفری تازه
متوجه بابا شدم که مثل پاکان بی توجه به من داشت
غذاشو میخورد. نوچ نوچ نوچ! بیچاره ها چقدر
دلشون برای غذای خونگی تنگ بود!
رو به بابا گفتم :با اجازه تون دوستم رو دعوت کردم
بدون اینکه سرشو بالا بیاره سری تکون داد و گفت :خوب
کاری کردی اجازه هم لازم نیست خونه
ی خودته
پاکان فقط لحظه ای سرشو بالا آورد و نگاه عمیقی بهم
انداخت و دوباره مشغول خوردن شد اینقدر
خورد که آخر سر جا برای خوردن سالاد شیرازی ای که
اینقدر سفارشش رو کرده بود نداشت...
فردا شب وقتی خانواده ی فرنوش اینا اومدن من و بابا
خیلی گرم باهاشون استقبال کردیم اما پاکان
انگار از دیدن فرهود متعجب شده بود...دور هم توی سالن پذیرایی نشسته بودیم و میوه
میخوردیم که پاکان به من و فرهود اشاره کرد و
گفت :شما دو تا با هم نامزدین ؟
میوه به گلوی من پرید و فرهود هم با چشمای گرد شده
به پاکان نگاه میکرد بعد از قورت دادن
میوه به سختی گفتم :آقا فرهود مثل داداش منن داداشی که
همیشه آرزوی داشتنشو داشتم که با زندگی
کردن با خانواده ی فرنوش این افتخارکه آقا فرهود برادرم
باشه نصیبم شد
پاکان ابرویی بالا انداخت و گفت :اما من دیروز شما رو تو
شرکت دیدم توی لابی داشتین با هم
حرف میزنین
فرهود بی تفاوت گفت :اومده بودم ببینم خدایی نکرده آیه
خانوم مشکلی نداشته باشن که الحمد لله
مشکلی نبود در هر صورت خانواده ی ما خودش رو در
مقابل آیه خانوم مسئول میدونه ما هممون به
ایشون مثل یه عضوی از خانواده امون عادت کرده بودیم
که با مستقل شدنش خوب هنوز کمی
نگرانی راجبش داریم
بعد از تشکر از همشون به قیافه ی وا رفته ی پاکان نگاه
کردم خیلی گرفته بود و انگار یه چیزی
مطابق میلش نبود توی نگاهش بهت و ناباوری و ذره ای
هم پشیمونی بود نمیدونم چرا انگار
شرمنده بود....
🪴🪴🪴🪴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلدوم🦋
🌿﷽🌿
پاکان*
واقعا تو بهت بودم وقتی فرهود و تو لابی دیده بودم
فکرمیکردم مشتریش باشه و تا چند دقیقه پیش
فکرمیکردم نامزدش باشه اما آیه گفت مثل برادرشه و واقعا
گیجم کرد نمیدونستم باید عصبی باشم
ازاینکه افکارم راجب آیه همش غلط درمیاد یا پشیمون
باشم ازتهمت هایی که تو ذهنم نثارش
میکردم...ناخوداگاه اخمام توهم رفت...همیشه همین بودم
وقتی که با خودم درگیری داشتم اخم
میکردم عصبی میشدم...با پام رو زمین ضرب گرفتم...یه
چیزی اذیتم میکرد وحتی نمیدونستم چی
هست...دیگه نتونستم تحمل کنم بدون حرف ازسالن
بیرون اومدم و رفتم تو حیاط دلم هوای آزاد
میخواست دلم نسیم بهاری میخواست تا ذهنم آزاد بشه
...اما تا نگاهم خورد به اون رزای آبی
مسخره حالم خراب شد اگه به من بود همشونو از ریشه
ساقط میکردم...اگه به من بود هرچیزی که
تو این دنیا آبی رنگه رو نیست ونابود میکردم...هرچیزی
که منو یاد لعیا بندازه ...چرا باید این حیاط
پراز رزهای مورد علاقه اون زن باشه؟چرا بعد رفتنش بابا
این گلای مسخره رواز بین نبرد وبه منم
اجازه نزدیک شدن بهشونو نداد?چرا بابا هنوزهم که هنوزه
ازش متنفرنشده ?چرا انقدرخوبه
وبخشنده...?حالم بد شده بود و قدمام سست. ..دیگه نسیم
حس خوبی بهم نمیداد یه باردیگه یاد لعیا
حالمو خراب کرده بود...چرا نمیتونستم فراموش
کنم?چراهنوزم خاطراتش- خاطرات کثیفش- برام
تداعی میشد...صدای خنده های مستانش هنوزم توگوشم
میپیچید...اون صدای اغواگرانه
نازکش...که همیشه سوهان روحم بود....چرانمیتونستم اون
خاطراتو ببوسم بذارم کنار?شاید
بخاطراینکه با بوسیدن ودورانداختن خاطراتم بایداین
پاکانی که هستمم رودوربندازم...
🦋🦋🦋🦋
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻