✨﷽✨
✍ یک روز با رفقا برنامه چیدیم تا به باغ موزه دفاع مقدس اراک برویم. یکی از برادران بنیاد حفظ آثار ، به عنوان راوی ، شهدای استان مرکزی را برایمان معرفی میکرد.
در نگارخانهٔ باغ موزه ، چشمم به عکس شهیدی افتاد ، که تا باحال نه اسمش را شنیده بودم و نه چهره اش برایم آشنا بود.
« شهید محمد نادری »
از روای محترم خواستیم اگر از سیرهٔ این شهید بزرگوار چیزی میداند ، برایمان بگوید. ایشان مطالب خوبی از این شهید بزرگوار برایمان گفت.
گفت ایشان مسئول معراج شهدای جبهه جنوب بودند که در سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در منطقه شلمچه به شهادت رسیدند.
یکی از رزمندگان دفاع مقدّس که با این شهید بزرگوار در معراج شهدا کار میکردند ، گفتند هر شهیدی را که به معراج می آوردند ، شهید نادری بالای سرش حاضر میشد و با چفیهٔ آغشته به گلاب ، خونهای روی صورت شهید را پاک میکرد و موهایش را شانه میزد.
از او پرسیدم محمدجان این بزرگواران که دیگر شهید شدهاند ، چه نیازیست که شما انقدر به این شهدا رسیدگی میکنی؟
او در جواب گفت : برادر میخواهم وقتی این عزیزان به آغوش خانواده برگشتند و خانوادهٔ شهید خواستند با ایشان آخرین وداع را داشته باشند ، کمتر اذیّت شوند و تصویر دلخراشی در ذهنشان نماند.
تا اینکه مدتی بعد ، شهید محمد نادری در عملیّات کربلای ۵ به شهادت رسید. وقتی مسئولین معراج شهدا با حضرت آیت الله خامنه ای دیدار داشتند و ماجرای اهمیّت دادن محمّد نسبت به احساسات خانوادههای معظم شهدا را برای ایشان گفتند ، آقا از عملکرد این شهید بزرگوار بسیار ابراز خوشنودی کردند و فرمودند : سلام مرا به خانوادهٔ معظم شهید نادری برسانید و دستور دادند از طرف ایشان هدیه ای را تقدیم خانوادهٔ این شهید کنند.
نمایندهٔ معظم له میگوید:
وقتی به اراک رسیدم ، دیدم تردد در منزل ایشان بسیار زیاد است ، رفتم داخل منزل و تسلیت گفتم ولی شرایط دادن هدیه نبود.
هدیه حضرت آقا را با خودم برگرداندم و با خودم گفتم ان شاءالله در اوّلین فرصت مجدداً به اراک خواهم آمد و هدیه را تقدیم خانوادهٔ ایشان خواهم کرد.
با توجّه به مأموریت های متعددی که در آن زمان داشتم ، هدیه را در گوشه ای از کتابخانهٔ منزل گذاشتم و سالیان طولانی فراموش کردم که تحویل خانوادهٔ ایشان بدهم!
قریب به ۲۰ سال از این موضوع گذشت تا اینکه شهید بزرگوار یک شب به خوابم آمد و به یادم انداخت که آن هدیه ای که در نزد من جا مانده است و تاکید کرد که آن هدیه را در اسرع وقت تحویل خانوادهٔ ایشان بدهم.
وقتی از خواب بیدار شدم علیرغم گذشت سالیان طولانی از این موضوع کاملاً به یادم آمد که آن هدیه را در دقیقاً کجا گذاشته ام. هدیه را پیدا کردم ، در اوّلین فرصت خودم را به اراک رساندم و منزل شهید رفتم.
در زدم ، آقایی در را باز کرد ، متوجّه شدم برنامهٔ جشنی در خانهٔ شهید به پاست. وارد خانه شدم. از آن آقا پرسیدم مراسم خاصّی دارید؟ گفت : بله امروز مراسم عقد دختر شهید محمّد نادری است!
اشک در چشمانم حلقه زد با خودم گفتم این که میگویند شهید زنده است الحق که حقیقت دارد. نمیدانستم وقتی وارد مهمانی شدم چه بگویم.
عاقد خطبهٔ عقد را جاری کرده بود. هر کدام از مهمانان هدایای خود را تقدیم عروس و داماد کردند.
وقتی جلسه آرام شد ، بنده هم بلند شدم خودم را معرفی کردم و اتفاقاتی که افتاده بود را برایشان تعریف کردم. صحبت هایم تمام شد امّا حضّار همینطور هاج و واج من را نگاه میکردند و اصلاً باورشان نمی آمد!
رفتم و هدیه را تقدیم عروس خانم کردم. تازه داشت یخشان وا میشد تا اینکه در مراسم غوغایی به پا شد.....
#شهیدمحمدنادریاراک
مزار ایشان : اراک ، گلزار شهدا ، قطعه دهم
خاطرهٔ سی و هشتم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
پاورقی : معراج شهدا محل بررسی اطلاعات اولیّه شهدا بود و پس از تکمیل دادهها شهیدان را به پشت جبهه انتقال میدادند.
4.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
بچّهها یه نکته مهّم اینکه قرآن هم میفرماید: «ولاتحسبنالذّینقتلوافیسبیلاللهامواتاً بالاحیاءعندربهمیُرزقون» بارها و بارها در اسناد معتبر آماده است که شهدا زنده هستند و این امر از نظر علمی نیز ثابت شده که یکی از ویژگی های موجود زنده اثرگذاریش روی طبیعته.
امثال این خواهرمون و برادرای عزیزی که راهیان نور مشرف میشن این حس رو کاملاً درک میکنند.
نکته اینکه یه گوش چشم شهدا سرنوشت خیلی ها رو میتونه تغییر بده. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند ، آیا شود گوشهٔ چشمی به ما کنند؟
فقط از خدا میخوایم که ؛
«اللّهمُاجعَلعاقبةِامورناخیراً»
@alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
✨﷽✨
✍ به من مأموریت دادند تا بروم و از آماد ، مهماتِ ادوات بگیرم. من نمایندهٔ اراک بودم. با یکی از دوستان با تویوتا رفتیم تا مهمات را بار بزنیم.
وقتی به محل توزیع مهمات رسیدم ، با صف طولانی یگان هایی که آمده بودند مهمات بگیرند مواجه شدم. ساعتی در صف ماندیم تا نوبت به ما رسید.
حواله را به انباردار دادم و جعبهها را یکی یکی پشت تویوتا سوار کردیم. همینجور که در حال بارگیری بودیم ، دیدم دستی از پشت سر من دارد یکی از جعبه مهماتها را یواشکی بر میدارد.
بی درنگ برگشتم و دستگیرهٔ کنفی جعبه مهمات را محکم گرفتم و اجازه ندادم جعبه مهمات از تویوتا خارج شود.
یکی من میکشیدم ، یکی آن آقای جوانی که با جُثهٔ نازکش زور زیادی داشت و در برابر زورش داشتم یواش یواش کم می آوردم.
دوستم را صدا زدم و از او کمک خواستم. تا دید دیگر زورش به ما نمیرسد بی خیال شد و جعبهٔ مهمات را رها کرد.
همینجور که از شدت گرما و خستگی عرق از سر و کله ام جاری و لباسم حسابی داغ شده بود از پشت تویوتا پایین آمدم و رفتم پیش آن بندهٔ خدا.
گفتم برادر ، از شما بعید است مگر شما خودتان سهمیّهٔ مهمات ندارید که به مهمات دیگران پاتک میزنید؟
گفت: آخر ما اگر بتوانیم هر شب پشت سر هم عملیّات انجام میدهیم و نیاز مبرم به مهمات داریم. بارها درخواست مهمات دادیم امّا مهماتی که به ما میدهند کفاف کار ما را نمیدهد ، ناچاریم هر طوری شده به بچههای در خط ، مهمات برسانیم.
برایم جالب بود که یک فرماندهٔ میدانیی که میتوانست پرستیژش را در جنگ حفظ کند ، تکلیف گرا باشد و بگوید تا به من مهمات نرسانید ، در عملیّات شرکت نمیکنم ، این گونه در به در به دنبال مهمات میگشت و از آبروی خودش میزد تا بتواند به پیروزی جبهه مقاومت سرعت ببخشد.
بعد از شهادتش تازه فهمیدم که چرا حاج قاسم میگفت: من عاشق این شهید بودم.
#شهیدظهرتاسوعا
#شهیدِمدافعحرممصطفیصدرزاده
#انشاءاللهتاسوعاپیشعباسم
خاطرهٔ سی و نهم
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
پاورقی : ۱_ تویوتا خودروی وانت نظامی است که برای انتقال مهمات و جا به جایی نیروها در فواصل کوتاه استفاده میشود. ۲_ منظور از مهمات ادوات ، همان گلولههای خمپاره است. ۳_ شهید صدرزاده از فرماندهان میدانی مدافع حرم بودند که در تاسوعای سال ۹۴ در شهر حلب سوریه به شهادت رسیدند.
✨﷽✨
✍ هنوز رسماً چیزی اعلام نکرده بودند ولی از جنب و جوش مسئولین و رفت و آمد مکرّر آنها معلوم بود که عملیّاتی در پیش است.
به رسم یادگار از فرهنگ دفاع مقدّس برایمان حنا آوردند تا قبل از شروع عملیّات به دستهایمان حنا بزنیم.
در آسایشگاه ها غوغایی بود. نور از صورت بچّهها میبارید. یکی مشغول تنظیم دوربین قناسه بود. یکی مشغول سفت کردن بند کوله پشتی و دیگری گوشهای زیارت عاشورای جیبیش را باز کرده بود و با امام حسینش خلوت کرده بود.
پدرم بارها برایم از حال و هوای جبهه تعریف کرده بود و بارها عاشقانه مستندهای دفاع مقدّس را از تلویزیون دیده بودم امّا این که خودت در میان رزمندگان باشی و این حس را از نزدیک تجربه کنی بوی دیگری داشت.
از این اتاق به آن اتاق میرفتم و از دیدن تلاطم بچّهها حسابی لذّت میبردم.
در بین بچّههای لشکر ۲۷ چندتا خطّاط داشتیم که در و دیوار محوطهٔ محل استقرارمان را با خط نستعلیق شکسته و فونت عربی احادیث و اسامی اهل بیت ، پُر کرده بودن.
یکی از آن خطاطها ، شهید سیّداسماعیل سیرت نیا بود. انصافاً خط خوبی هم داشت.
حول و حوش ساعت ۸ شب ، چند تا کامیون آمد جلوی درب محل استقرارمان تا عدّه ای از بچّههایی که اسامیشان از قبل مشخص شده بود را به خط مقدم انتقال دهند.
یک چراغ قوهٔ کوچک در دستم بود و به سمت بچّههایی که داشتن سوار کامیون میشدند می انداختم و با حسرت نگاهشان میکردم.
در بین رزمندگان برادری داشتیم که مدام سیگار میکشید ، تمام دندانهای تختش خراب بود ، قد و بالای کوتاهی داشت و خیلی لاتی صحبت میکرد. معلوم نبود چه جوری هماهنگ کرده بود و به آنجا آمده بود.
( یادم هست قبل از آمدنمان به مأموریت ، یک شب در یکی از آموزشگاه ، وقتی بچّهها از روی خستگی غش کرده بودند ، بی انصاف سیگارش را از قصد ، مقابل کولرگازی میگرفت و بوی سیگار کل آسایشگاهِ با آن عظمت را بر میداشت و بچّهها نیز با فحش و دری ، بری از خجالتش در میآمدند. گزارشش به مدیر مرکز آموزش رسیده بود و ظاهراً میخواستند دیپُرتش کنند امّا شانسش حضرت زینب (س) بدجوری طلبیده بودتش )
او هم داشت سوار میشد!
گفتم : یا حضرت زینب دم شما گرم خانم. ما با این همه ادعامون باید تو حسرت عملیّات بمونیم ، اون وقت این داداشمون با این همه شیطنتاش تو عملیّات شرکت کنه؟!
باز پیش خودم گفتم نکنه بزنه این هم مثل مجید سوزوکی بره شهید بشه! رفتم جلو تا باهاش خداحافظی کنم. بغلش کردم هنوز هم بوی سیگار میداد.
با همان دندانهای یکی در میانش لبخند ملیحی به من زد. یکباره نگاهم به متنی که روی جلیقه ضدگلوله اش نوشته شده بود ، افتاد.
داده بود بچّههای فرهنگی لشکر ، درشت با ماژیک برایش نوشته بودند : سرباز ناخلف رهبر.
۴۰_ #سرباز_ناخلفرهبر
خاطرهٔ چهلم
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾
پاورقی: ۱_ حنا گرفتن قبل از عملیّات به معنی استقبال از شهادت است. ۲_ شهید اسماعیل سیرت نیا رزمندهٔ اعزامی از لشکر ۲۷ محمد رسول الله تهران بودند که در محرم سال ۹۴ در حلب سوریه به شهادت رسیدند.
هنرمند شهیدی که روی جلیقهٔ ضدگلولهٔ آن رزمندهٔ شلوغکار نوشته بود : سرباز نا خلف رهبر
@alabd68
تکاور شهید سعید مسلمی اعزامی از اراک.
محل شهادت سوریه ، استان حلب ، منطقه القراصی
تاریخ شهادت محرم سال ۹۴
@alabd68
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
با نام جهادی: سیدابراهیم
محل شهادت : حومه جنوبی حلب ، روستای القراصی
تاریخ شهادت: تاسوعای حسینی سال ۱۳۹۴
@alabd68
✨﷽✨
✍ بعد از صحبتهای تاثیرگذار آقامصطفی در جمع بسیاری از رزمندگان ، یه عده از بچّهها دور و برش را گرفتند تا راز موفقیتهای او در عملیّاتهای اخیر را از زبان خودش بشنود.
همه فکر میکردند که ایشان آموزشهای پیچیدهای که در دانشکدهها و دانشگاههای نظامی تدریس میشود را عامل اصلی این پیروزیها میداند و تند ، تند با پرسیدنِ سوالات عجیب و غریب ، او را کلافه کرده بودند.
ایشان با بیان یک جملهٔ ساده به همهٔ آن ابهامات پاسخ داد. گفت ببینید برادرها ، ما مثل بچّههای زمان جنگ یه یا حسین میگیم و با سرعت خودمان را به دیوارهای روستا میرسانیم و دشمن وقتی جسارت بچّههای ما را میبیند پا به فرار میگذارد.
یکی از بچّهها این تاکتیک آقامصطفی اصلاً تو کَتش نمیرفت و هی به پر و پای آقامصطفی میپیچید. آقامصطفی به شوخی به او گفت ببین داداش اصلاً میدونی چیه؟!
ما بعضی وقتها اگه لازم باشه سرخ پوستی هم میجنگیم! مثلاً یهو کِل میکشیم گازشو میگیریم ، میزنیم به خط!
اون دوستمون که هنوز داشت هاج و واج به آقامصطفی نگاه میکرد ، بقیّهٔ بچّهها بلند ، بلند میخندیدند. آقامصطفی هم که خودش زده بود زیر خنده. گفت بخدا راست میگم.
تا محرم ۱۳۹۴ با رشادتهای آقامصطفی و گردان عمّار دهها روستا را از لوث وجود داعش در سوریّه آزاد شد.
۴۲_ #شهیدمدافعحرممصطفیصدرزاده۲
#لازمباشهسرخپوستیهممیجنگیم
خاطرهٔ چهل و دوّم
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾