با عرض سلام خدمت همهٔ شما خوبان.
برگی از دفتر خاطراتم را در این کانال بارگذاری میکنم.
انتشار این مطالب در گروه ها و کانالها به نیّت خیر از نظر اینجانب بلامانع است.
ان شاءالله روح بلند شهدا دستگیر ما در دنیا و آخرت باشد.
@alabd68
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرمحمیدرضاانصاری۱
✍ سال ۹۲ در گردان تکاور خدمت میکردم.
آخر هفته ها کوهپیمایی میرفتیم و معمولاً چند ساعتی طول میکشید تا برگردیم. سلاح و تجهیزات زیادی حمل میکردیم و این برنامه در فصل تابستان بسیار برایمان طاقت فرسا میشد.
از یک طرف سنگینی وسایلی که به همراه داشتیم و از طرفی گرمای هوا و مسافت بسیار زیاد که موقع برگشت جنازیمان به گردان میرسید ، کار را سخت کرده بود .
یادم هست که در آن شرایط وقتی از کوهپیمایی برگشتیم و زبانمان مثل چوب خشک در دهانمان میجُنبید ، در زیر سایه یکی از ساختمانها دراز کشیدم و از حال رفتم.
آقاحمید آن زمان به سپاه استان رفته بود ولی به خاطر روحیه رزمندگی که داشت هر از چند گاهی به ما سر میزد.
از طریق فرماندهِمان که همرزم زمان جنگش بود مطلع شد که ما از مسیر طولانی برگشتیم و نایی برایمان نمانده. دوست داشت خوشحالمان کند. وقتی میخواست پیش ما بیاید سر راه از مغازه به تعدادمان بستنی گرفت و به موقع خودش را به ما رساند.
انگار دنیا را به ما داده بودند حلاوت خوردن بستنی از یک سو و اینکه ایشان به یا ما بودند از سوی دیگر ما را بسیار خوشحال کرد و کُل خستگی از تنمان در آمد.
شنیدم آقاحمید در سوریه با لب تشنه شهید شد. ای کاش کسی بود و او را سیراب میکرد.
رحمةَ الله به عشاق ابا عبدالله
#شهیدِمدافعحرمحمیدرضاانصاری۱
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
شمارهٔ یک
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#أَلَمْیَعْلَمْبِأَنَّاللَّهَیَرَىٰ
✍ نوزده سالم بود. چندتا از دوستان صمیمی ام جذب سپاه شده بودند و من هم که از بچگی عاشق سپاه بودم به سرم زد که برای جذب اقدام کنم.
آن سالها آزمونهای سختی میگرفتند و من هر بار در آزمونها رد میشدم و روز به روز از جذب در سپاه ناامید میشدم.
همان روزها ، یکی از هم سن و سالهای خودم به من اصرار کرد که بیا بریم خونه ما چندتا نوجوون هستیم دور هم حال کنیم.
قبول کردم و به خانه شان رفتم. نگو اینها به دور از چشم پدر و مادرهایشان قصد داشتند فیلم نامناسب نگاه کنند. بلافاصله یک بهانهای آوردم و از خانه بیرون زدم.
حس خوبی داشتم. احساس میکردم با آیتالله بهجت شدن یک قدم فاصله دارم. به خدا گفتم خدایا من به خاطر حیا از تو از این دورهمی بیرون زدم تو هم دستم و بگیر و یه کاری کن جور بشه منم مثل دوستام پاسدار بشم.
خلاصه اینکه دو ماه بعد خودم رو در لباس پاسداری در آموزشگاه نظامی دیدم.
#أَلَمْیَعْلَمْبِأَنَّاللَّهَیَرَىٰ
برگی از دفتر خاطراتم
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
شمارهٔ دو
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#مراسمِیادوارهٔشهداء
✍ اوایل سال ۹۸ سیل خوزستان اتفاق افتاد. همه بچههای گردان تکاور مأمور امدادرسانی به سیل زده ها شده بودند.
دقیقاً مصادف شده بود با سالگرد شهدای تکاور. مسئول فرهنگی گردان بودم و دبیر یادواره شهدا.
دست تنها مانده بودم و نمیخواستم یاد شهدا فراموش شود از طرفی خانمم در بیمارستان بستری بود و قرار بود امیرعلی (پسرم)به دنیا بیاید.
یک پایم در بیمارستان بود و یک پایم در گلزار شهدا و در حال تدارک مراسم بودم بعد از تولد امیرعلی مادر و نوزاد را به خانه منتقل کردیم.
هواشناسی اعلام کرده بود هوا صاف است که ناگهان باران شدیدی بارید نکته قابل توجه اینکه محل یادواره در فضای باز بود.
صندلی ها خیس شده بود اما مردم به احترام شهدا نظم جلسه را حفظ کردند و تا آخر روی صندلی ها نشستند.
سخنران یادواره سردار عروج بود. متوجه پریشانی من شد و سعی میکرد آرامم کند ولی وقتی نگاهم به لباس خیس ملت می افتاد بیشتر حالم گرفته میشد.
از نظر روحی و جسمی بسیار خسته بودم هیچ چیز نمیتوانست حالم را خوب کند.
به راننده سردار از قبل گفته بودم اگر امکان دارد بعد از مراسم به منزل ما بیایند و سردار اذان و اقامه در گوش امیرعلی بخوانند ولی چشمم آب نمیخورد که عملی شود.
مراسم که تمام شد با هماهنگی قبلی به عیادت حسین رفیعی (جانباز قطع نخاع) رفتیم.
از خانه حسین که بیرون آمدیم خود سردار اشاره کردند که به منزل ما بیایند و اذان و اقامه را در گوش نوزاد بخوانند. داشتم بال در می آوردم. اصلاً باورم نمیشد. تمام خستگیم از بین رفت و حسابی شارژ شدم و مزد زحمات چند روزه ام را گرفتم
بعد از این ماجرا با انرژی زیاد به خوزستان رفتم و با همکارانم در روستای الهایی شهر شوش مشغول امدادرسانی به سیل زده ها شدم.
#مراسمِیادوارهٔشهداء
برای عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید👈 @alabd68
شمارهٔ سه
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرممهدیذاکرحسینی۱
✍ در محرم ۹۴ قرار بود به سوریه برویم و در سلسله عملیات هایی که طراحی شده بود شرکت کنیم تا مردم مظلوم فوعه و کفریا را از محاصره بیرون بیاوریم و داعش را پس بزنیم.
همه میدانستند حتی در خبرگزاری های دنیا هم پر شده بود که ایران قرار است برای این عملیات نیروی مخصوص به سوریه اعزام کند.
طراح و فرمانده این عملیات حاج حسین همدانی بود ما در فرودگاه بودیم که خبر شهادت ایشان از تلویزیون راهرو فرودگاه پخش شد و همه رزمندگان جبهه مقاومت داغدار ایشان بودند.
شروع آشنایی من با آقامهدی در فرودگاه تهران بود. یک سالن مخصوص برای مدافعان حرم بود و افراد عادی در آنجا تردد نداشتند.
سر صحبت با ایشان را باز کردم از لا به لای صحبتهایش فهمیدم که پدر و مادرش کادر هوانیروز ارتش هستند.
بیشتر رفاقتم با ایشان در حلب (سوریه) شکل گرفت. ایشان آموزش صابرین دیده بود و مربّیگریش حرف نداشت. دائم در حلب برای رزمندگان آموزش تاکتیک و سلاح میگذاشت.
عملیات ها شروع شد من باید به یک منطقه ای منتقل میشدم و آقامهدی هم در جای دیگری باید میرفت و مدتی همدیگر را ندیدیم. بعد از چند روز که به هم رسیدیم ، دیدم دستش از مچ تا آرنج در آتل بود هم درد میکشید و هم ناراحت بود.
علت را که پرسیدم گفت در عملیاتی که شرکت کرده بود قرار شد چند گلوله خمپاره چریکی شلیک کند دو ، سه گلوله شلیک کرده آمده گلوله بعدی را بزند تعادل سلاح به هم خورده و دستش آسیب دیده.
حالش گرفته بود و در خودش بود گفت حاج حسین (اسداللهی فرمانده لشکر) به او گفته تو با این دستت نمیتوانی در منطقه بمانی و باید برگردی. اما آقامهدی دوست داشت بماند و اصلاً دلش به برگشت نبود.
بدنبال راه حلی بودیم که نرود. همانجا نشستیم و با هم فکر کردیم. یک لحظه یک فکری به ذهنم رسید به او گفتم برو به حاج حسین (اسداللهی) بگو وقتی حاج حسین خرازی دستش قطع شد دیگر جبهه نیامد؟ من دستم آسیب دیده و زود خوب میشه. تا شاید بشود با این بهانه به عقب برنگردد.
توکل بر خدا کرد و رفت پیش حاج حسین. حاجی هم بهش گفت آقامهدی چیه اومدی حرفای تکراری بزنی؟ بحث نکن باید برگردی شاید وضعیت دستت اینجا بدتر بشه. ولی آقامهدی پاشو تو یک کفش کرده بود و اصرار داشت که بماند و آخرش قصهٔ دست شهید خرازی رو که گفت حاج حسین دلش راضی شد و قبول کرد چند روز بیشتر بماند. به همان نام و نشان ایشان یک ماه در منطقه ماند.
#شهیدِمدافعحرممهدیذاکرحسینی۱
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
شمارهٔ چهار
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرمحمیدرضاانصاری۲
✍ چند روز قبل از شهادتش ، از مقابل درب منزلشان رد میشدم که متوجه شدم خودروی ایشان جلوی درب ، پارک است.
نگاهم به داخل خودرو افتاد ، دیدم ایشان صندلی را خوابانده و در حال استراحت هستند. ظاهراً منتظر بودند تا خانوادهٔشان از منزل بیرون بیایند.
شیشه خودرو پایین بود. سرم را به آرامی به داخل خودرو بردم و پیشانی ایشان را بوسیدم. معلوم بود بسیار خسته است و ظاهراً تازه از مأموریت برگشته.
ایشان به آرامی چشمانش را باز کرد وقتی نگاهش به من افتاد ، لبخند ملیحی زد و میخواست از خودرو پیاده شود. میدانستم ایشان خسته هستند ، درب را نگه داشتم و نگذاشتم از خودرو پیاده شود و به همین شکل چند لحظهای با هم خوشو بِش کردیم.
چند روز بعد که خبر شهادتش را شنیدم یاد خستگیش افتادم با خودم گفتم الحمدالله که مزد زحمات خود را از خدای متعال گرفت.
برگی از دفتر خاطراتم
#شهیدِمدافعحرمحمیدرضاانصاری۲
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
شمارهٔ پنج
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرممحمّدزهرهوند
✍ سال ۹۰ با محمّد آشنا شدم.
در محل کار مثل بقیه بچهها رابطه عاطفی و صمیمی زیادی بینمان بر قرار بود. ساعت ده صبح که میشد سفره وحدت می انداختیم و همه با هم صبحانه میخوردیم تا اینکه یک روز متوجّه شدیم محمّد تصمیم گرفته سفره اش را از ما جدا کند.
اولش فکر کردیم با کسی بحثش شده یا از دست کسی دلخور است ولی موضوع چیز دیگری بود.
یک روز رفتم پیشش و ازش پرسیدم که چرا با ما صبحانه نمیخوری؟ علتش را به من گفت ولی قول گرفت که به کسی نگویم چون احتمال میداد بعضی از دوستان دستش بیندازند!
ماجرا از این قرار بود ،
از جایی شنیده بود که اثر لقمه در رشد و شخصیت فرزند بسیار مؤثر است و هر چه والدین بیشتر مراقب باشند، فرزندشان با ایمان تر میشود و او تصمیم گرفته بود که از این به بعد بیشتر رعایت کند.
سالها از این موضوع گذشت و در محرم سال ۹۴ محمّد در سوریه به شهادت رسید.
یک روز که برای دیدار با خانواده شهدا با جمعی از دوستان به منزل پدر ایشان رفتیم همسر و فرزند شهید هم حضور داشتند. یکی از دوستان به دختر شهید سلام داد و پرسید : عزیزم چند سالته؟ دختر شهید گفتند : هفت سالمه.
آن دوستمان ادامه داد ریحانه خانم میتونی قرآن برایمان بخوانی؟ همه تصور میکردیم الان یک سوره کوچیک مثل کوثر را غلط ، غلوط برایمان میخواند. اما آن چیز که باعث تعجب ما شد این بود که ایشان شروع کرد سوره نباء را با رعایت دقیق تجوید برایمان خواند.
آنجا بود که فهمیدم که رعایت لقمه چه تأثیری بر تربیت فرزند دارد.
برگی از دفتر خاطراتم
#شهیدِمدافعحرممحمّدزهرهوند
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
شمارهٔ شش
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#درآرامستانچهگذشت
✍ دهه هفتاد بود و من دانش آموزِ کلاس پنجم بودم.
وقتی پدرم میخواست از خانه بیرون برود من همیشه دوست داشتم ایشان را همراهی کنم.
بعضی وقتها برایش کاری پیش می آمد و در شرایطی نبود که بخواهد مرا با خودش ببرد ولی با اصرار و گریه من ناچار میشد به همراهی من ، تن دهد.
یک شب از محل کار پدرم به خانیمان تماس گرفتند و از ایشان خواستند که در ساعت ده شب خودشان را به یک ساختمان اداری در مرکز شهر برساند. تا دیدم پدرم مشغول عوض کردن لباس شد من هم سریع رفتم و لباسم را پوشیدم.
پدرم میگفت این بار فرق میکند و تو نباید با من بیایی. مادرم هم دلش نبود من هم با ایشان بروم اما من زیر بار نرفتم و با اصرار خیلی زیادِ من ناچار شد مرا با خودش ببرد.
آن زمان خودروی شخصی نداشتیم چند لحظه ای را در کنار خیابان ایستادیم تا ماشین گیرمان آمد وقتی به مقصد رسیدیم ، دیدم چند خودروی تویوتای نظامی در حیاط آن ساختمان پارک بود. آقای مسئولی که با پدرم تماس گرفته بود درِ گوشی به پدرم گفت چرا پسرت را آوردی؟
پدرم او را قانع کرد که با مسئولیت خودش من در برنامه آن شب شرکت کنم.
دستور حرکت خودروها صادر شد. خودروها به صورت ستونی به سمت آرامستان حرکت کردند. به یک قطعه خاص رسیدیم همه از خودروها پیاده شدند. تاریکی مطلق بود و فقط صدای جیرجیرکها می آمد همراه باد ملایمی که میوزید.
همه در یک جا جمع شدند. آقایی با صدای خیلی آهسته برای جمع شروع کرد به صحبت کردن و یک دفتر پر از اسامی اموات و قطعه ها و قبرها یی که توی آن نوشته شده بود را مدام ورق میزد.
چند کلنگ و بیل از عقب یکی از تویوتاها بیرون آوردند. آن آقای دفتر به دست ، با دستش به سمت قبرهای بدون سنگ اشاره میکرد و دیگران زمین را میکندند.
یک نفر چند کاور مشکی از خودروی دیگری آورد. معلوم بود قرار است نبش قبر کنند ولی جنازه چه کسانی را قرار بود از زیر خاک بیرون بکشند؟
داستان داشت کم کم برایم جالب میشُد اوّلین جنازه را بیرون کشیدند درون کاور گذاشتند و روی کاور اسمش را نوشتند.به همین شکل چندین قبر را شکافتند و جنازه ها را در می آوردند. از اکثر آنها چیزی باقی نمانده بود و کاملاً تجزیه شده بودند به جز یک مورد که تقریباً سالم بود.
قبرهای خالی شده را با همان خاکها پر میکردند و به حالت اوّلیه بر میگرداندند. کار داشت سرعت میگرفت. دقیقاً یادم نیست چند قبر شکافته شد ولی تعدادشان قابل توجّه بود. جنازه ها را در عقب تویوتا گذاشتند و بعد از گذشت سه ساعت کار دیگر تمام شد.
همه سوار بر خودروها شدند و به سمت همان ساختمان حرکت کردیم.
همینجور که در داخل خودرو دستهای یخ زده ام را مقابل بخاری گرفته بودم ، از پدرم خواستم علت اتفاقات امشب را برایم توضیح دهد.
اما با راننده گرم صحبت شد و بحث کلاً عوض شد. کار خدا ، بعد از گذشت بیست و خورده ای سال از آن اتفاقات ، موضوع آن شب را فهمیدم.
توافقی مابین کشورهای ایران و عراق مبنی بر تبادل پیکر اسرای شهید ایرانی با جنازه اسرای متوفای عراقی صورت گرفته بود و برای بازگشت آن شهدای عزیز میبایستی این جنازه ها به دولت عراق تحویل داده می شد.
هر موقع یاد این خاطره می افتم این شعر از مقابل ذهنم عبور میکند که : مبادا از شهیدان دور گردیم ، به ذلت رهسپار گور گردیم.
#درآرامستانچهگذشت
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ هفتم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرممرتضیعطایی
✍ لباس تاکتیکال نظامی از سر تا پا یک دست پوشیده بود. دستش در گچ بود و معلوم بود تازه مجروح شده. چهره اش زار میزد که بچهٔ مشهد است. با هم هیچ صنمی نداشتیم. از تیپش خوشم آمد بهش نزدیک شدم و به حرف گرفتمش.
میدانستم ایرانی است ولی از قصد بهش گفتم برادر ، شما افغانستانی هستی؟ بی مقدمه من رو بغل کرد و گفت چطوری رزمنده من با شما در بصری الحریر نبودم؟ اوه ، اوه ! اوضاع خیلی خراب شد انگار من رو با کسی اشتباه گرفته بود.
من که عادت به مچل کردن دیگران نداشتم سریع گفتم نه حاجی ما اوّلین باره داریم میایم. به دستش اشاره کردم و پرسیدم: شما دستتان در سوریه مجروح شده؟ شروع کرد با همان لهجه زیبای مشهدیش نحوه مجروح شدن خود را برایم توضیح داد. حدود یک ساعت و نیم با هم گفتگو کردیم اسمش را پرسیدم گفت: ابوعلی هستم.
موقع ناهار شده بود. دوستان مرا صدا کردند و من با ایشان خداحافظی کردم ولی دوست داشتم یکبار دیگر پای صحبتها و تجربه های او بنشینم.
در آن شلوغی رزمندگان هفت ، هشت روز ایشان را ندیدم ولی به دنبالش میگشتم تا اینکه پای شلیک قبضه توپخانه در روستای خانات ، او را دیدم.
از دور صدایش کردم صدایم را شنید برگشت و از دور برایم دستی تکان داد با یکی از دوستانم که اسمش قاسم بود به سمت او رفتیم کُلّی تحویلمان گرفت و برایمان آغوش باز کرد حس میکردم بیست سالِ با او رفیق هستم.
پای قبضه با هم چای خوردیم کمی کپ زدیم چون هوا داشت تاریک میشد یواش یواش با ابوعلی خداحافظی کردیم و از او جدا شدیم. دو روز بعد قاسم به من گفت ابوعلی مجروح شده و در بیمارستان صحرایی بستریست. به سرعت خودم را بالای سر ابوعلی رساندم.
او روی تخت دراز کشیده بود و به دستش سِرُم وصل بود. حال خوبی نداشت ولی به هوش بود ظاهراً با موتور در خط حرکت میکرد دشمن میخواست او را با خمپاره هدف قرار دهد که قِسِر در رفته بود ولی موج انفجار باعث حالت تهوع او شده بود.
سعی میکردم با مزّه بازی در بیاورم تا به او روحیه بدهم تا اینکه بالاخره موفق شدم لبخند را روی لبش بیاورم.
چشمم به پلاستیک آغشته به خون زیر تختش افتاد بَرِش داشتم و روی تخت گذاشتم درِ پلاستیک را باز کردم دو تا انگشتر ، یک برگه زیارت عاشورا ، جانماز و مهر در آن بود. ابوعلی گفت : این وسایل یکی از شهدای لشکر ۸ زرهی اصفهان است که ساعتی پیش به شهادت رسیده است. درِ پلاستیک را گره زدم و گذاشتم سرجایش.
منتظر ماندیم تا سِرُمش تمام شود. هنوز سرگیجه داشت ولی با بی تعادلی از روی تخت پایین آمد و مجدداً به داخل خط برگشت.
خبر شهادت مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) در منطقه مثل بمب صدا کرد. برادران فاطمیون بسیار بی تابی میکردند. به همین خاطر حاج قاسم در جمع برادران فاطمیون حاضر شد و به آنها روحیه می داد ابوعلی طبع شعر خوبی داشت برای مصطفی شعری سروده بود و با چشمان پر از اشک آن شعر را میخواند.
آنجا شماره تلفن ابوعلی را ازش گرفتم ولی وقتی از مأموریت برگشتم هیچگاه موفق نشدم با او تماس بگیرم در همان زمان عکسهایش در فضای مجازی منتشر شده بود تمام عکسهایش را در گوشیم ذخیره کرده بودم.
یکی از عکسهایش را به خانمم نشان دادم و گفتم این آقا دوست مشهدی من است و از خوبی های ابوعلی برایش گفتم.
دو هفته ای گذشت. در محل کار بودم که خانمم با من تماس گرفت و گفت آن آقایی که عکسش را نشانم داده بودی در سوریه به شهادت رسیده. اوّلش باورم نمیشد تا اینکه که دیدم خبر شهادتش تیتر تمام خبرگزاری ها را شده بود.
میدانستم بعد از مصطفی زیاد ماندنی نیست در دلم گفتم : #ابوعلی_شهادتت_مبارک
برگی از دفتر خاطراتم
#شهیدِمدافعحرممرتضیعطایی
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ هشتم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرمعبّاسکَردونی
✍ عبّاس بسیار خوشرو و خوش تعریف بود. زود با همه جور میشد. تا دیدمش حدس زدم از بچههای تخریب است چون درون گوشهایش پنبه گذاشته بود.
پر جُنب و جوش بود و در کارهای داوطلبانه ، پیش قدم میشد. وقتی به آسایشگاه میرسید بسیار خسته و کوفته بود. به زور میخواباندمش و مشت و مالش میدادم.
علت پنبه های درون گوشَش را ازش پرسیدم؟ گفت در عراق تخریب چی بود و در انفجارات گوشم آسیب دیده.
قرار بود یکی از روستاهای حومه جنوب حلب آزاد شود. عبّاس نیز در آن عملیّات باید شرکت میکرد. پنج یگان ایرانی در این عملیّات شرکت داشتند.
کلّی دست و پا زدم تا در این عملیّات شرکت کنم امّا نشد. شهید محمّد زهره وند و شهید سعید مسلمی نیز در این عملیّات حضور داشتند. من کمک محمّد (زهره وند) کردم و وسایلش را داخل ماشین گذاشتم. ماشینشان حرکت کرد و من نگران وضعیت آنها بودم و دلم همش با آنها بود.
چند ساعتی از رفتنشان گذشت. هوا داشت تاریک میشد که خبر دادند آنها برگشتند. به استقبالشان رفتیم. تمام سر و هیکلشان با خاک یکسان شده بود. کمک کردیم و وسایلشان را از خودرو به داخل ساختمان انتقال دادیم. معلوم بود عملیّات سنگینی داشتند. بچههای صابرین هفت شهید داده بودند که یکی از آنها حسین جمالی هم دانشگاهیم بود.
عبّاس دنبال من می گشت تا برایم از صحنه های عملیات تعریف کند جلوی ساختمان بچه های لشکر ۷ (خوزستان) او را دیدم. معلوم بود حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
با اشتیاق و هیجان از او خواستم برایم تعریف کند که امروز به آنها چه گذشته؟ بهش مهلت ندادم حتی بنشیند همینجوری ایستاده برایم تعریف میکرد. من و عبّاس دوست مشترکی داشتیم که اسمش احسان بود. در این عملیّات دو تا چشمش مجروح شده بود و داشت از او برایم میگفت.
میگفت در حین عملیّات احسان رو دیدم که روی زمین افتاد و صورتش غرق خون شد خودم را سریع بالای سرش رساندم. دیدم صورتش پر شده از ترکش و شنهای ریز. در تیررس دشمن بودیم و چپ و راستمان را میزدند.
درگیری به اوج خود رسیده بود. دیدهبان میگفت داعش جنازه هایش را به عقب بر میگردانْد و نیروهای تازه نفسش را به خط تزریق میکرد و با چنگ و دندان مقاومت میکرد تا منطقه را از دست ندهد.
فشار روی بچهها زیادتر میشد و تصمیم به عقب نشینی بود. یاعلی گفتم او را روی دوشم گذاشتم و با سرعت به عقب می دویدم. این بار ، باران خمپاره بود که به سمت ما می آمد.
احسان سرم داد می زد و میگفت عبّاس من رو رها کن و خودتو نجات بده امّا من بهش گفتم یا با هم بر می گردیم یا دوتامون شهید میشیم. در بین راه زیر لب صلوات میفرستادم و نفسم دیگر بالا نمی آمد تا اینکه به منطقه بی خطر رسیدیم.
آمبولانس مشغول جا به جایی مجروحین بود احسان را داخل آمبولانس گذاشتم و احسان با بقیّه مجروحین به پست امداد منتقل شد. تعریفش دیگر تمام شد. به رفاقت با عبّاس افتخار میکردم. حیف که او را زود از دست دادم. عبّاس در عملیّات آزادسازی نُبُل و الزّهرا نقش مؤثری داشت و در همان عملیّات به شهادت رسید.
برگی از دفتر خاطراتم
#شهیدِمدافعحرمعبّاسکَردونی
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ نهم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#خمپارهٔعملنکرده
✍ هشت ساله بودم. هنوز اردوهای راهیان نور پا نگرفته بود. گفتند عده ای از رزمندگان دفاع مقدس میتوانند با خانواده هایشان به بازدید مناطق جنگی بروند. پدرم خانواده ما را ثبت نام کرد ، یک اتوبوس شدیم و به سمت سرزمین نور راه افتادیم.
هنوز به صورت رسمی یادمانی ساخته نشده بود. جاده ها بسیار تنگ و باریک بود و پر از چاله ، چوله به خاطر همین راننده با دنده یک و آهسته حرکت میکرد. فرصت خوبی برای روایتگری بود. یکی از آقایان از صندلیش بلند شد و آمد وسط اتوبوس و شروع کرد برایمان از رشادت های رزمندگان خاطره می گفت.
همینجور که به صحبتهای او گوش می دادم ، همزمان از پنجرهٔ اتوبوس بیرون را نگاه میکردم. تا چشم کار میکرد بیابان بود و هیچ جاذبه ای وجود نداشت. تا اینکه داشتیم به یادمان فعلی شلمچه نزدیک میشدیم به خاکریزها و سنگرهایی که هنوز دست نخورده بود.
دیدن چند تانک سوخته وسط آن بیابان داشت باعث می شد با دقت بیشتری به محیط نگاه کنم. تا اینکه چشمم به خمپاره ای افتاد که به یک خاکریز اصابت کرده بود ولی منفجر نشده بود. بدجور تو نخ آن خمپاره رفتم. اتوبوس همینطور به آرامی حرکت میکرد و من داشتم با چشمانم آن خمپاره عمل نکردهٔ روی خاکریز را دنبال میکردم. عاشق این جور چیزها بودم.
یک ربعی گذشت راننده ، اتوبوس را متوقف کرد و زائرین یکی ، یکی از اتوبوس پیاده شدند. من پیش خودم میگفتم یعنی میشود آن خمپاره را پیدا کنم و با خودم بِبَرم. مسئول اتوبوس از ما خواست به علت اینکه منطقه هنوز پاکسازی نشده ، متفرق نشویم و بعد از نیم ساعت توقف همه سوار اتوبوس شوند تا حرکت کنیم.
پدرم مداّح بود. یکی از دوستان پدرم از ایشان خواست که برایشان روضه بخواند. پدرم قبول کرد همه همان جا روی خاکها نشستند. تا پدرم بسم الله رو گفت همه زدند زیر گریه و فضا بسیار احساسی شد. مادرم و همه خانمها ، چادرشان را روی صورتشان کشیده بودند و با شروع روضه با صدای بلند گریه میکردند.
با خودم گفتم روضه های پدرم معمولاً یک ربع طول میکشد تا روضه تمام شود و اینها بخواهند راه بیفتند من بروم و آن خمپارهٔ عمل نکرده را بیاورم.
هیچ کس حواسش به من نبود مثل فرفره به سمت جاده دویدم و از جمع دور شدم. همین طور که می دویدم در مسیر با دقت به اطراف نگاه میکردم. رفتم و رفتم امّا انگار از آن خمپاره خبری نبود!
چشمانم داشت سیاهی میرفت لبمانم خشک شده بود خیلی ناراحت بودم هر چه می گشتم پیدایش نمیکردم. دیگر نا امید شدم و به سمت کاروان برگشتم. وقتی پیششان رسیدم ، دیدم همه با هم دارند صلوات میفرستند و میگویند پیدا شد ، پیدا شد. آخ آخ آخ مثل اینکه محاسباتم درست از آب در نیامده بود و من دیر رسیده بودم.
تا چشمم به چهرهٔ برافروخته مادرم افتاد ، کُپ کردم. مثل اینکه میخواست بدجوری از خجالتم در بیاید که خدا رو شکر خانمهای کاروان جلوی او را گرفتند و گفتند بچه است دیگر ، ولش کن.
سوار بر اتوبوس شدیم و به سمت خرمشهر حرکت کردیم. مادرم که هنوز آتش خشمش فروکش نکرده بود ، یک چنگولهٔ مَشتی از پایم گرفت و جیغم در اتوبوس پیچید و از ته دل با صدای بلند گریه میکردم و از زور درد هر کاری میکردم اشکم قطع نمیشد.
خانمها دوباره دور مادرم جمع شدند تا مادرم را آرام کنند ولی مادرم آنقدر از دستم عصبانی بود که به این راحتی ها آرام نمیشد. بندهٔ خدا حق داشت چون میدانست چه اتفاقی قرار بود برایم بیفتد. بالاخره با وساطت خانمها ، آرامش در اتوبوس حاکم شد. من هنوز هق هق میکردم و در فکر آن خمپاره بودم.
مسافرت تمام شد و به خانه برگشتیم مطلع شدیم در همان ایّام ، کودکی به نام مهدی رضایی که با پدر و مادرش برای بازدید از مناطق جنگی جنوب رفته بود ، بر اثر انفجار ناشی از مهمات عمل نکرده آسمانی شده. آن موقع بود که دانستم آن لحظه مادرم چه میکشید. خدا حقش را بر من حلال کند.
#خمپارهٔعملنکرده
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ دهم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
✨﷽✨
#شهیدِمدافعحرمتقیارغوانی
✍ آقاتقی بچه جنوب تهران بود. بسیار کم حرف و آرام. در منطقه (سوریه) با هم آشنا شدیم. به کارهای تاسیساتی علاقه داشت و از برقکاری و لوله کشی سر در میاوُرد.
دههٔ اوّل محرم بود ، با دوستان برنامه ریزی کردیم ، مراسمات عزاداری را در محوطهٔ محل استقرارمان برگزار کنیم. آقاتقی مسئول پشتیبانی مراسمات بود.
سلیقهٔ خوبی هم داشت. با الوار و پالت یک آبدارخانهٔ نُقلی در انتهای هیئت درست کرده بود و در پایان مراسمات از عزاداران با چای و خرما پذیرایی میکرد. جزئیات برایش مهم بود و سَرسَری کار نمیکرد. همین رفتارش باعث شده بود تا به او علاقه مند شوم.
مراسمات دههٔ اوّل تمام شد. ما را به یک روستایی که تازه از اشغال داعش درآمده بود ، منتقل کردند. هنوز آثار جنایتهای داعش دیده میشد. مردم اجازهٔ بازگشت به روستا را نداشتند. احتمال داشت آنجا دوباره سقوط کند.
قرار شد در مسجد جامع روستا مستقر شویم. وقتی وارد مسجد شدیم ، تا چشم کار میکرد پر بود از خاک و خون و شیشه خورده. اوّلین کاری که کردیم یک نظافت کلّی در آنجا انجام دادیم. بعد از دو ساعت تلاش بچهها ، مسجد شد مثل دستهٔ گل.
تجهیزاتمان را مرتّب داخل مسجد ، دور تا دور دیوار چیدیم. ساختمان ها به شدّت آسیب دیده بود و برق و آب روستا هم به کُلّی قطع شده بود. آقاتقی دست به کار شد و برق مسجد را ردیف کرد امّا برای مصرف آب ، از تانکر استفاده میکردیم.
من وَردستش بودم و اگر کاری داشت کمکش میکردم. یک تریموس چای جلوی درب ورودی مسجد گذاشته بودند. یه لیوان برای خودم ریختم و یک لیوان هم برای آقاتقی و چند تا قند هم گذاشتم توی جیبم. به آقاتقی گفتم بیا بریم یکَم تو روستا قدم بزنیم. قبول کرد و سلانه ، سلانه توی کوچهها میچرخیدم و حرف میزدیم و چای میخوردیم.
بیشتر خانه ها تا هشتاد درصد تخریب شده بودند و قابل بازسازی نبود. دیدم آقاتقی مقابل یکی از خانهها ایستاد. رفت و در چهار چوب در قرار گرفت. انگار توجّهش به چیزی جلب شده بود. وارد خانه شد. چند قدمی جلو رفت خم شد و یک وسیله ای را از روی زمین برداشت. جلو رفتم. کنجکاو شدم و به دستان آقاتقی نگاه کردم.
دیدم یک لنگه دمپایی پلاستیکی دخترانهٔ قرمز بسیار کوچک را برداشته. صورتش یکباره پر از اشک شد. با بغض و صدای لرزان به من گفت ، حاجی به نظرت الان صاحب این دمپایی کجاست؟ چیزی به ذهنم نیامد تا جوابش را بدهم و سکوت کردم. فکر نمیکردم انقدر احساساتی باشد.
از خانه بیرون آمدیم. از مقابل بیمارستان صحرایی رد میشدیم. هوا گرگ و میش شده بود. یک خودرو با سرعت از کنار ما رد شد. با صدای ضربهٔ کمک فنرش معلوم شد ، چاله ای در خیابان بود که راننده ها آن را نمیدیدند و با عبور از روی آن ، خودروها به شدّت آسیب میدید.
آقاتقی آدم بی تفاوتی نبود و به دنبال این بود تا کاری کند رانندگان از وجود این چاله آگاه شوند. امّا امکاناتی نداشتیم تا یک حرکت اساسی بزنیم. تکه ای شب رنگ از لباس پاره ای که بر زمین افتاه بود را برداشت. یک مقدار آب بهش زد و آن را روی تکه چوبی بست و درون چاله کارگذاشت. کنار رفتیم و منتظر ماندیم تا ببینیم رانندگانی که رد میشوند متوجّه هشدار میشوند یا نه؟
خودروی اوّل با سرعت به ما نزدیک میشد. ۱۵ متری چاله ترمز کرد و به آرامی از کنار آن رد شد. همان جا ایستادیم تا ببینیم خودروهای دیگر هم متوجّه هشدار میشوند یا نه. انگار ترفند آقاتقی خوب جواب داده بود و خودروهای دیگر هم با احتیاط عبور میکردند.
تا پایان مأموریت چند بار دیگر با آقاتقی معاشرت داشتم. بعد از پایان مأموریت ، در خانه پای تلویزیون نشسته بودم و برنامهٔ تا آسمان را از شبکه دو تماشا میکردم.
یکی از بچّههای لشکر ۲۷ محمّد رسول الله داشت از سوریه تعریف میکرد در بین صحبت هایش دیدم صحنهای از آقاتقی را نشان میدهد و خاطرات خوبی از ایشان تعریف میکرد و در پایان از نحوهٔ شهادت او گفت.
تصویر بعد خانهٔ ایشان را نشان میداد که چقدر ساده و محقّر بود. چهرهٔ معصوم او هیچگاه فراموشم نمیشود.
#شهیدِمدافعحرمتقیارغوانی
👌 نماهنگ ارغوان در رثای ایشان سروده شده است.
جهت عضویت در کانال روی لینک کلیک کنید 👈 @alabd68
خاطرهٔ یازدهم
❤️
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼