🌹 السلام علیک یا اباعبدالله
🏴 ۶ شب مجلس روضه ماه صفر
🌸 بیت الزهرا سلام الله علیها
🔰 به خاطر حفظ سلامتی و جان شما عزاداران حسینی، مراسم به صورت #مجازی برگزار میشود
📆 زمان #پخش_زنده مراسم:
🔅از روز شنبه ۱۲ مهر ۹۹
🌓 به مدت ۶ شب
⏰ از ساعت ۱۹ تا ۲۰
🌐 لینک ورود به پخش زنده روضه بیتالزهرا(س):
👇👇👇👇👇
https://www.aparat.com/Beitozahra.ghom/live
❗️ لطفاً حضوری مراجعه نفرمایید
🙏 التماس دعا
#هیئت_مجازی
#روضه_ماه_صفر
#بیت_الزهرا_سلاماللهعلیها
@beitozahra_ghom
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و ششم_ #حلقه_های_بردگی
در باغ برای سامره مراسمی ترتیب داده شده بود و بدون اینکه زنان و فرزندان خان حضور داشته باشند جشن مختصری بر پا شده بود. کنیزان و غلامان خان برایش سنگ تمام گذاشته و بساط عیش و نوش او را جور کرده بودند. صدای تار و چنگ مطربان فضای باغ را خیال انگیز کرده و سبدهای بزرگ میوه و شیرینی بر روی میزهای بزرگ، جلوه ی خاصی به باغ بخشیده بود. کنیزان خان سامره را به حمام برده و با عطر و گلاب شسته و در اتاق گوشه ی باغ موهای بلند او را به گل و شکوفه آراسته کرده و لباس حریر سفید بر او پوشانده بودند، بر چهره اش آب و رنگی زده و جواهراتی را که به دستور خان خریداری شده بود بر او آویخته بودند.
در تمام این مدت بساط شادی و سرور در باغ بر پا بود و کنیز زادگان خان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. تخت بزرگی در وسط باغ برای خان مهیا شده و خان به انتظار نوعروس سیزده ساله ی خویش نشسته بود. خانواده ی سامره در گوشه ای از باغ توسط خدمتکاران پذیرایی شده و عاقد هم تمام مدت در کنار پدر سامره نشسته بود. ملکه گویی هنوز در اتاق رویایی گوشه ی باغ، زیر دست آرایشگر نشسته بود و میل برخاستن نداشت. چقدر فاصله افتاده بود بین سامره بودن و برخاستن، و ملکه شدن و برنخاستن!
ملکه با ناباوری دستهایش را بلند کرد و گفت: دستهایم را پر از النگوهای طلا کردند و زنجیر ضخیم طلا بر گردنم انداختند و گوشواره های طلا بر گوشهایم آویختند. برق طلا چشمانم را گرفته و پیچ و تاب النگوها سرگرمم کرده بود؛ آنقدر که ندانستم که چه بندهای اسارتی بر دستانم زدند و چه طوق بردگی بر گردنم انداختند و چه حلقه های حقارتی بر گوشهایم آویختند! گویی سنگینی طلاها، سامره را روی همان پله ی اول متوقف کرده بود.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و هفتم_ #موقّت
ساعت سه بعد از ظهر بود. قبل از ظهر به ملکه غذا داده بودم، اما باز هم ممکن بود گرسنه باشد. از او پرسیدم آیا غذا میل دارد؟ اما ملکه میلی به غذا نداشت و فقط میخواست حرف بزند. انگار یک روز و نیم قبل را حسابی خورده بود تا یک روز و نیم دیگر را فقط حرف بزند! سامره تمام آرزوهایش را در همان اتاق رویایی گوشه باغ جا گذاشته بود!
وقتی سامره از اتاق گوشه ی باغ بیرون آمده بود، همه محو زیبایی او شده بودند. گویی فرشته ای از آسمان بر روی زمین نزول کرده باشد و آیت و نشانه ای برای خالق زیباییها شده باشد. مادر و خواهر و برادرانش به استقبال او رفته و او را تا کنار خان بدرقه کرده بودند. پدرش همچنان کناری نشسته و حتی سرش را بلند نکرده بود. خان رو بند توری صورت سامره را کنار زده و با دیدن چهره ی او دستور داده بود، اسفند دود کنند و گوسفندان را قربانی کنند. هفت گوسفند در گوشه ای از باغ به نیّت سلامتی و خوشبختی عروس و داماد ذبح شده بود. صدای شادی و دُهُل به اطراف برخاسته و عاقد با کسب اجازه از پدر سامره، مهیای قرائت خطبه عقد شده بود، اما او با دیدن شناسنامه ی سامره، از عقد کردن او طفره رفته و بهانه کرده بود که عروس به سن قانونی نرسیده است، خان هم بدون هیچ مقاومتی دستور عقد موقت را به او داده بود!
پدر سامره دلخور از این تصمیم و ناتوان از تغییر سرنوشت همانجا نشسته و به سکوتی بسنده کرده بود. در صیغه نامه ی سامره، عاقد نوشته بود: سامره را به عقد موقت صابر خان درآوردم با مِهر و صِداق معلوم، تا به سن قانونی برسد! اما هیچ کلمه ای از مهریه نوشته نشده بود. سامره کوچکتر و بچه تر از آن بود که بفهمد چه کلاه گشادی بر سرش رفته است!
سامره تمام طول مراسم به سفره ی خان فکر کرده بود و به کیسه های پر از غذا و تنقلاتی که برای خانواده اش میفرستد و به خنده های شادمانه ی بچه ها و غبطه های حسودانه سرزنش کننده ها دلخوش کرده بود! عقد موقت و دائم برای سامره چه تفاوت میکرد که او فعلاً گل سر سبد خان بود! خان دیده از سامره بر نمیداشت و سامره چشم به دست خان داشت که از سفره ی عطای خان چه چیزها که به او خواهد رسید!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
تو خلوت یاد امام زمان علیه السلام کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولیعصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و هشتم_ #خانه_باغ
ساعت از پنج عصر گذشته بود و همه ی معتکفین در حال استراحت بودند. عده ای خوابیده بودند و عده ای هم با یکدیگر حرف میزدند. بساط درد دل بر پا بود؛ فروشندگان مشتاق، و خریداران مشتاقتر. هر کسی که درد دلی برای گفتن داشت، گوشی هم برای شنیدن پیدا میکرد، بازاری بود که از رونق نمی افتاد. من و ملکه مدت زیادی بود در جای خود نشسته بودیم و انگار ما را به زمین چسبانده بودند. به ملکه پیشنهاد کردم با هم به وضوخانه برویم و آبی به صورت خود بزنیم و حال و هوایی عوض کنیم.
ملکه را به سختی راضی کردم که همراهی ام کند؛ پای رفتن نداشت، خیلی دیر فهمیده بود که این پاها نه برای هر رفتنی است! در راه از روزهای بودن در خانه باغ تعریف کرد؛ از سالهایی که در آنجا بود و اجازه ی خروج نداشت! خان نسبت به سامره سختگیری میکرد. دست و پایش برای او میلرزید و دلش به او بدبین بود. همه چیز در آن خانه باغ برای سامره مهیا بود و نیازی به خارج شدن از باغ نداشت. روزها با دختر بچه های خدمتکاران بازی میکرد و شبها به دستور خان در کنار یکی از کنیزان خیاطی یاد میگرفت. خدمتکاران زیادی در باغ ساکن بودند که اتاقهای آنها در اطراف باغ پراکنده بود.
خانه ی سامره که درست در وسط باغ قرار داشت، به خانه باغ معروف بود؛ از سطح زمین بلندتر بود و چند پله میخورد. سه اتاق بزرگ و یک پستوی کوچک داشت. اتاقک کوچکی هم در پائین پله ها بود که تنور و اجاقی در آن قرار داشت و سامره، پخت و پزهایش را در آنجا انجام میداد، با کمک کنیزش غذا میپخت و نان درست میکرد.
در پشت خانه باغ اتاقکی بود که حمام و دستشویی داشت و چند لگن و تشت و آفتابه ی مسی درونش قرار داشت و ویژه ی سامره بود. هر وقت که سامره میخواست استحمام کند کنیزش آب را برایش گرم میکرد و او را می شست. دور تا دور خانه باغ درختان بلند قرار داشتند که شاخه هایشان به اطراف کشیده شده بود و روی خانه باغ سایه میانداخت.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
امام محمد باقر علیه السلام
هیچ عبادتی در روز جمعه نزد من محبوبتر از صلوات بر محمد و آل مطهر او نیست.
مفاتیح الجنان، ص ۷۲
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و نهم_ #دادخواهی
دو سالی از ازدواج آنها گذشته بود و سامره صاحب پسری شده بود. خان برای پسرش، سلیم، شناسنامه گرفته بود، اما هنوز نام خودش در شناسنامه ی سامره نرفته بود. سامره به سن قانونی رسیده بود اما خان هنوز برای عقد کردن او تردید داشت. خدمتکاران باغ به گوش همسران خان رسانده بودند که سامره زیاد میخورد و آنها هم به خان هشدار داده بودند که سامره پرخور است و آدم پرخور طمع کار میشود. خان را ترسانده بودند که اگر او را عقد کند، دار و ندار خان را تباه خواهد کرد! صابر خان سامره را دوست داشت اما دچار تردید شده بود.
هر سه همسر خان از اعیان و خانزاده های روستاهای مجاور بودند و همسر اول صابر خان، دختر عمویش هم بود که نفوذ زیادی بر روی خان و املاک خان داشت. هر یک از همسران خان در باغهای دیگری ساکن بودند که از باغ محل سکونت سامره خیلی دورتر و بزرگتر بود. سامره همیشه در آن خانه باغ بود و همسران خان او را به دورهمی های خود دعوت نمیکردند. پسران خان روز به روز صاحب قدرت و اختیارات بیشتری میشدند و صابر خان لحظه به لحظه به افول خود نزدیکتر میشد.
پدر سامره از اینکه خان هنوز سامره را به عقد دائم خود درنیاورده بود، دلخور بود و چند باری به دیدن خان رفته و وعده وعیدهای خان را در حضور شاهدان به او گوشزد کرده بود. صابر خان هر بار وعده ی دیگری داده و وعده های خان سر به فلک کشیده بود. پدر سامره به دخترش پیغام داده بود که هر وقت خواستی میتوانی برگردی! اما سامره خیال برگشتن نداشت.
کشمکشهای سامره و پدرش به گوش خان رسیده بود و خان کینه ی پدر سامره را کم کم علنی کرد تا جائیکه پدر و دختر حق دیدار یکدیگر را نداشتند. خدمتکاران باغ دائم او را زیر نظر داشتند و او حق رفتن به خانه ی پدرش را نداشت. مادرش هرزگاهی به دیدن او می آمد اما خیلی زود باید میرفت، چون صابر خان اجازه اقامت به خانواده ی سامره را نداده بود.
وقتی به شبستان برگشتیم حرفهای ملکه هنوز تمام نشده بود. ملکه با چنان خشمی درباره آن روزها صحبت میکرد که گویی در خانه ی خدا به دادخواهی خان آمده است. دستهایش را به نشانه ی دادخواهی و اعتراض حرکت میداد و سرش را به نشانه ی التجاء به بالا میکشاند. صحبتهای پی در پی ملکه در میان نجواهای معتکفین که قرآن و دعا میخواندند، آدم را به یاد دادگاه عدل الهی می انداخت که ندا از هر طرف بلند شود: "بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنب "!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
امام صادق علیهالسلام فرمودند
لاَ تَزَالُ شِيعَتُنَا فِي حُزْنٍ حَتَّى يَظْهَرَ وَلَدِيَ اَلَّذِي بَشَّرَ بِهِ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ
شیعیان ما دچار غم همیشگی هستند تا زمانی که فرزندم که پیامبر صل الله علیه و آله مژده ظهورش را داده ظهور کند.
🔸خدایا این غم را با ظهور حضرت حجت ارواحنا فداه ازین امت دور کن و توفیق صبر در زمان غیبت را به ما بده و مارا ازمنتظران حقیقی و شیعیان واقعی حضرت قرار بده.
دوران رهایی، صفحه ۲۱۰
#بحرمة_الحسین_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
@Emamkhobiha
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهلم_ #مرصاد
رفته رفته توانم کم و کمتر میشد. بی سحری روزه گرفتن، پا به پای خانواده ی سامره به دنبال گاری دویدن، رنج تنهایی او را در خانه باغ تحمل کردن، و لحظه به لحظه دادخواهی ملکه را شنیدن، خسته و فرسوده ام کرده بود. به سختی از جایم بلند شدم و به وضو خانه رفتم تا تجدید وضو کنم. تمام راه به سرنوشت ملکه فکر میکردم.
آینه های وضوخانه را به طور موقّت درآورده و برده بودند، تا ایام اعتکاف تمام شود و با این کار، رنج نگاه نکردن در آینه را از روی دوش زنان برداشته بودند. احساس سبکی میکردم، چقدر سبکباری لذتبخش است! هرچه سبکبارتر شوی، صعود هم راحتتر میشود. ایکاش میتوانستم از بار غم ملکه کم کنم و سنگینی خاطرات سامره را از روی دوش او بردارم! سنگینی ملکه جلوی صعود مرا هم گرفته بود!
سامره در عالم بچگی و بیخبری و از سر فقر و بیچارگی تصمیم اشتباهی گرفته بود و بار ندامت او را ملکه به دوش میکشید. دست خان دیگر از دنیا کوتاه شده بود و نمیشد یک طرفه به قاضی رفت. صابر خان، خانزاده بود و هفت پشتش خان بودند و همه ی خانها مثل او عمل کرده بودند و سامره رعیت بود و هفت پشتش هم رعیت بودند. سهم رعیت در سفرهی خان بود و همه ی رعیت، چشم امید به برداشتن سهم خود از سفره ی رنگین خان داشتند.
صابر خان هوس عشق دخترکی زیبا رو را در سر پرورانده و به بهره اش هم رسیده بود. سامره هم به سهم خواهی خود و خانواده اش بر سر سفره ی صابر خان نشسته و تا مدتی هم به بهره اش رسیده بود! زندگی برد و باخت داشت و در این جدال تمام نشدنی پای درد دل هر کسی می نشستی، خود را بازنده ی این میدان میدانست. اگر صابر خان را هم از قبر بیرون میکشیدی و زنده میکردی و از حال و روز دنیایی اش میپرسیدی، حتما زبان به شکایت باز میکرد!
جدال سامره و صابر خان در ذهنم بالا گرفته بود که وارد مصلی شدم. نوای روح بخش قرآن شنیده میشد، گویا کسی بار سنگین این قضاوت را از روی دوشم برداشت، " ألَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ ... و ثمودَ ... و فِرعونَ... أِنَّ رَبَّکَ لَبِالمِرصاد"! آیا ندانستهای که پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ و با قوم ثمود؟ و با فرعون؟ بی تردید پروردگارت در کمینگاه است!
عاد و ثمود و فرعون و همه ی طاغیان دوران، در ید قدرت "َ لَبِالمِرصاد" تار و مار شده بودند؛ خان و خانزاده ها که دیگر عددی نبودند! احساس سبکی میکردم، سنگینی ذهن از سنگینی بدن هم بدتر است.
ادامه...
#حیدری
@alborzmahdaviat
"امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست"
✨ حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
مصباح الهُدی ص ۳۱۹
از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
تا ما نخواهیم، او نمی آید...
کافیست از خودمان شروع کنیم..
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
@Bakhoda_313
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت چهل و یکم_ #الله
هنوز مقداری تا أذان مغرب مانده بود. فرصت خوبی بود تا با فراز های جوشن کبیر از سنگینی ذهن خلاصی پیدا کنم. از فراز سی و هشتم جوشن کبیر شروع کردم؛ در این فرازها میتوانستی جواب همه ی سؤالاتت را پیدا کنی. هرچه میپرسیدی، جوابش در آنجا بود فقط باید چشم دل را باز میکردی و چشم سر را تیز. انگار تفسیر نام الله را در لوحی نوشته باشند و به سرگشتگان برهوت دنیا هدیه داده باشند که:
ای گمشدگان و ای گمراهان! "خَیرَالمَرهوبین و خَیرَالمَسئولین" همان الله است، مبادا بیراهه بروید.
و ای مدعیان و ای متکبران! "مَن خَلَقَ فَسَوّی و مَن خَلَقَ الزّوجینِ الذَّکَر و الاُنثی" همان الله است، چه تخیّل می کنید؟
و "من فی البرِّّ و البحرِ سبیلُهُ و من فی النّار عِقابُه" همان الله است به شُبهه نیفتید!
و آنقدر بود و بود که نمیشد به گرد پایش رسید، چه برسد که بخواهی آنها را به بند کلمات بکشی و تازه وقتی از خواندن جوشن کبیر نفس کم میآوردی و کمر تا میکردی، معنی آیه "ما نَفَدَت کَلِماتُ الله" را کمی درک میکردی که " اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا و هفت دریای دیگر، آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند کلمات خدا پایان نپذیرد" .
جوشن کبیر را تا انتها خواندم. گرچه از شیرینی شربت معرفتش سیر نمیشدم، ولی زمان کم بود و بُنیّه کم و ملکه منتظر! ملکه بدون من پله ای بالاتر نمیرفت. تمام مدت زیر چشمی به من نگاه میکرد و منتظر بود که حرفهایش را ادامه دهد. خاطرات ملکه تمامی نداشت و مصداق "ما نَفَدَت " شده بود، مگر میشود، بنده الله باشی و بی انتها نشوی! ملکه تا ابد حرف برای گفتن داشت و سامره در خانه باغ منتظر بود. عزم رفتن کردم؛ یک قدم سوی ملکه، قدم دیگر به طرف سامره! ملکه بدون سامره هم قدم از قدم برنمیداشت؛ باید پا به پای ملکه و سامره صعود میکردم. برای رفتن همیشه به پاهایت نیاز نداری و چه بسا که پا مزاحم باشد؛ گاهی فقط باید گوش باشی تا به هزار راه نرفته راه یابی و از میان درهای قفل زده وارد شوی و از پشت پرده های اسرار مطلع شوی!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat