eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
275 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3هزار ویدیو
278 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🌹☘️ 1️⃣✍️✍️✍️✍️ راوی: به جهت ، حرف نداشت. آنچه باید فرماندهان و به آن توجه میکردند انجام شد. و اینطرف جبهه هم توسل های و ناله ها و عبادت ها شبانه و و.... همه مقدمات فراهم بود تا کمر دشمن شکسته شود. اما مقابل ما هم دشمن با همه توان خودش و اربابانش آماده بود. که با مواجه شد همه را دمق کرد .واقعا حق ما بود که خدا توی کاسه ما بگذاره.چون توکل فرمانده ها کم شده بود. فرمانده ها وقت توجیه عملیات برای نیروهاشون میگفتند.میریم...میزنیم...میگیریم...وتهش اگرفرصتی بود یک انشاءالله میگفتند.شاید جالبه بدونید.ما که خداییش هم سرشار از معنویت بودیم.برای اینکه بعد از عملیات بیرون همدیگر رو پیدا کنیم آنقدر با تکبر روی محل قرار رو به هم نشون میدادیم که در عملیات های قبل سابقه نداشت.حتی گردانهایی که قرار بود در مناطقی عملیات کنند که مردم هم زندگی میکردند به شوخی از گرفتن و حرف میزدند. من در عملیات کربلای 4 از مامور شدم به قاسم(ع) لشگر10 که قرار بود در به سمت عملیات کنه. کار ما در عملیات خیلی زیاد بود قرار بود جلوی گروهانها ، نخل ها رو با انفجار کمربندهایی که بدورش میبستند قطع کنند به نحوی که به صورت پل روی آبراهها سقوط کند و تردد نیروها به تندی صورت بگیرد و ما هم برای دقت در این ماموریت خیلی در آموزشها تلاش کرده بودیم.شب عملیات هم در مستقر بودیم که صدای تیر اندازی های پی در پی و آتش توپحانه و پدافندها نوید شروع عملیات رو میداد.من داخل خوابیده بودم و از ترس اینکه موش داخل کیسه خوابم نشه زیپ کیسه خواب رو تا زیر حلقم کشیده بودم وتازه چشمم گرم شده بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم وبا کیسه خواب از جا بلند شدم.سرو صدای شیرجه هواپیما میومد و علی الظاهر بمب هواپیما مقابل داروخانه خیابونی که از به سمت لب شط میرفت وسط بلوار به زمین خورده بود و به اندازه یک ماشین وانت گود کرده بود. من از داخل هلال احمر بیرون اومدم و دیدم بچه هایی هم که تو مشغول استراحت بودند هم مقابل مسجد جمع شده بودند.هرچی فرمانده ها فریاد میزدند داخل ساختمونها برید کسی گوشش بدهکار نبود. دیگه از نگرانی کسی خوابش نمیبرد همه تجهیزات و حمایل ها رو بسته بودند و آماده دستور بودند که حرکت کنند.از بیرون خبر میومد که داخل آب توسط تیربارهای سنگین دشمن قلع و قم شده اند.من چون سابقه گذشتن از رو در سال گذشته و در داشتم و مجسم میکردم که غواص هنوز از بیرون نرفته زیر آتیش قرار بگیره چه اتفاقی میفته.!!!! @alvaresinchannel
منطقه عملیاتی شلمچه تاریخ عملیات 18فروردین66 سمت راست ما و سمت چپ ما عملیات میکرد . چون محدوده عملیات گسترده نبود و حجم بالایی از نفرات و امکانات باید از معابر عبور میکرد. با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاکریز دشمن به کندی صورت میگرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیربارهای سنگین وسبک دشمن روی معابر کار میکرد وتلفات میگرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند ، یک مقدار نا هماهنگی به چشم میخورد. @alvaresinchannel
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿🌹 ✅ 🔶 قرار شد برای احیاء بریم دزفول . علاقه خاصی به مردم دزفول داشت واین تیکه کلامش بود که .. اون شب بعد از نماز مغرب و عشا زود شام خوردیم و با چند تا وانتی که داشتیم همه رفتیم دزفول… رفتیم یکی از مسجد های قدیمی که چند تا پله هم میخورد و شبستان مسجد توی گودی قرار داشت اونجا مراسم احیا و به سر گرفتن قران با حال خوبی برگزار شد.. ساعت 12 شب بود که مراسم تموم شد و ما به مقر" "کنار کرخه برگشتیم . به مقر که اومدیم ساعت 1 نیمه شب بود و تا اذان صبح 3 ساعتی وقت بود..شهید نوریان اصرار داشت بچه ها تاسحر بیدار باشند تا رو درک کنند. پشنهاد داد که بخونیم به من نگاه کرد و گفت: مرشد حالش رو داری و من هم قدری مکث کردم و گفتم برادر عبدالله یه کاریش میکنیم با بلندگوی تبلیغات اعلام شد که برادرها برای مراسم به حسینیه بیایید. اون مقطع لشگرسیدالشهداءعلیه السلام حدود صد تا نیرو بیشتر نداشت..عمده بچه ها اومدند و برادر عبدالله خودش رحل و مفاتیح رو جلوی من گذاشت و گفت بسم الله و خودش هم پشت سر من نشست من هم شروع کردم ..سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب….اللهم انی اسئلک بسمک یا الله یا رحمان و یا رحیم….بچه ها با گریه و اشک ؛ فقرات دعا رو با من همراهی میکردند..و شهید نوریان هم با گویش مخصوص خودش ذکر سبحانک یا لا اله الا انت رو میگفت… هرچی در دعا جلو تر میرفتیم احساس میکردم تعداد همراهان دعا داره کمتر میشه ازسی امین فراز دعا که گذشتیم کمتر از ده نفر با من سبحانک یا لا اله الا انت میگفتند…اما برادر عبدااله هنوزسفت وسخت جواب میداد..دعای جوشن کبیر رو ادامه دادم.فکر مبکنم دعا هنوز به نیمه نرسیده بود که دیدم در جواب دادن ذکر دعا انگار صدای شهید نوریان هم نمیاد،آب دهنم رو قورت دام تا یک لحظه استراحتی به حنجره خسته داده باشم که شنیدم صدای خور خور میاد اما روم نمیشد برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم بازم دعا رو ادامه دادم و در موقع جواب دادن ذکر دعای جوشن برایم یقین شد که هیچکس غیر خودم بیدار نیست و همه خوابند …برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم اکثر بچه ها دراز به دراز توی حسینیه خوابیده اند و بعضی ها هم توی سجده صدای خورخورشون میاد…شهید نوریان هم توی سجده بود… با خودم گفتم حتما برادر عبدالله توی حال رفته و داره در سجده با خدا مناجات میکنه…اما صورتم رو که نزدیکش بردم دیدم نه ایشون اصلا مثل اینکه توی این دنیا نیست…من هم مفاتیح رو بستم و کنار بچه ها خوابیدم…اون شب یکی از شبهایی بود که خواب به من خیلی مزه کرد....وقتی از خواب بیدارشدم که شهید نوریان داشت در گوشم میگفت برادر…الصلاه..الصلاه…چشمام رو که باز کردم.. شهید نوریان گفت:مرشد دعا رو تا کجاش خوندی من وسطش خوابم برد … من هم به خنده گفتم برادر عبدالله خواب بودیم و مقدراتمون رو نوشتند خدا بدادمون برسه… ✍️✍️✍️ :راوی 🌿🌹🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
1️⃣ 6 تیرماه 1367 ✍️✍️✍️ : (وهابی) تخریبچی لشگر10 لشگر 10 سیدالشهداء در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت(ارتفاع قشن ) خط پدافندی داشت و ماموریت پیدا کرد برای جلوگیری از حمله عراق جلوی خط دفاعی قرار دهد مسوول اجرای مین گذاری برادر آقایی بود و من هم در خدمت ایشون و برادر ابوالفضل رضایی و تعدادی از نیرو های تخریب به رفتیم. برادر اقایی بنده و شهید ابوالفضل رضایی رو برای شناسایی منطقه به ارتفاعات قشن فرستاد. شب پنجم تیرماه ۶۷ من به همراه شهید ابوالفضل رضایی برای شناسایی منطقه( ارتفاعات قشن) رفتیم اما از آنجا که حجم آتش عراقی ها زیاد و غیر طبیعی بود تصمیم گرفتیم عملیات شناسایی را به چند ساعت بعد که هوا روشن تر میشود و عراقی ها معمولا در آن ساعت خواب هستند به تاخیر بیاندازیم ..از این رو به سنگر هایمان برگشتیم. بعد از نماز صبح در کمال تعجب مشاهده کردیم برادر آقایی با تعداد زیادی از بچه های تخریب به خط مقدم آمده بودند و خبر دادند که دستور رسیده که لشگر ۱۰ باید تا مرزهای بین المللی (پل بیت المقدس ) عقب نشینی کند و _های_تخریب هم به صورت نامنظم منطقه رو مین گذاری و تله گذاری کنند. ادامه دارد.............. @alvaresinchannel
قبل از تقریبا نیروی کامل گرفته بود و دسته ها تشکیل شده بود و آموزش بچه ها هم در جریان بود. عزاداری شب های چهارشنبه و دعای توسل رونق داشت من و خوننده های گردان بودیم وبین خودمون تقسیم کرده بودیم که چه کسی نوحه بخونه ،یا دعا و روضه بخونه. خیلی هوای هم رو داشتیم و سعی نمیکردیم توی مداحی رقابت کنیم هر دو رفیق بودیم یه شب من داشتم توی چادر نوحه میخوندم و یادم نمیاد که بلندگو بود.و شهید تابش میونداری میکرد و بچه ها خیلی پرشور سینه میزدند. که توی عملیات شهید شد،قدش ازهمه بلندتر بود وهی وسط نوحه آه میکشید و سرصدا میکرد چند بار هم دستش خورد به فانوس وسط چادر به اشاره کردم که مسعود کنترلش کن تابش بهش تذکر داد اما اون گوش نکرد داشت جلسه بهم میخورد به مسعود گفتم کار خودمه تو واحد بخون من میرم سر وقتش. شهید تابش واحد رو شروع کرد و من در کنار قرارگرفتم وگفتم برادربگذار با هم سینه بزنیم،اون نازنین مودب و عزیز و دوست داشتنی قبول کرد. خدایی مثل بارون ازچشمهاش اشک میومد حقش شهادت بود 🌹 🌹🌹 @alvaresinchannl
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 شهادت عملیات کربلای یک شهادت 10 تیرماه 65 ✍️✍️✍️راوی: از گلهای بود کمترهم ازش یاد میشه . صفای عجیبی داشت اما ظاهرش نشون نمیداد. ولی در باطن و خفا ارتباط عمیقی با خدا داشت. غلامحسین میون لشگر10 یه نمک دیگری داشت. حدود یکی دو ماه قبل از عملیات با یه عده از بچه های تخریب به منطقه عملیاتی رفتیم و در خط مستقر شدیم. لحظه ورود به منطقه عملیاتی مهران با حالت تضرع و با دیدگانی اشک الود به من گفت: چند بار جور شد که برم (شهید شم) ولی آمادگیش رو نداشتم . اما این دفعه آماده ام .. با اطمینان گفت که من توی این عملیات شهید میشم... و رفت و شهید شد. روحش شاد باشه 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌹 🌹🌴 ✍️✍️✍️✍️ راوی : بودیم و تازه از منطقه اومده بودیم. نزدیک یک ماه شب و روز مشغول بودند تا منطقه عملیات تثبیت بشه. بعد از عملیات گردان نیرو گرفته بود و بچه های آموزش هم مشغول یاد دادن به نیروهای جدید بودند غروب دیدم بچه ها توی چادر پچ وپچ میکنند مثل اینکه بو برده بودن که رزم شبانه در کاره. نماز مغرب و عشا رو توی حسینیه گردان خوندم.. اومد سمتم و گفت: جعفر بی حالی... گفتم جای بخیه های پام درد میکنه و سردرد شدید هم دارم. گفت بیا بریم شام پیش من حالت میارم ما هم از خدا خواسته. چون سابقه میهمان نوازی حاج شعیب رو داشتم. حقا مثل یک مادر دلسوز به بچه هایی که ناخوش بودن میرسید. با حاجی رفتم چادر بهداری. گفت تا شام بیارن و تقسیم کنند برو بخواب روی تخت... ما هم بدون چون و چرا گوش کردیم و حاجی هم یه سرم به سقف چادر آویزون کرد و شلنگ رو با سوزن توی رگ ما فرو کرد. هنوز ثانیه ها به دقیقه نرسیده بود که چند تا آمپول زد توی سرم و سرم سفید به زعفرونی تبدیل شد. من هم زود زیر سروم خوابم برد و وقتی بیدار شدم که حاج شعیب سفره رو انداخته بود و دوتا بشقاب عدس پلو با ماست یکی برای خودش و یکی هم برای من دو طرف سفره چیده بود. این محبت های این پیرمرد بود که همه رو شیفته خودش کرده بود. شام که خوردیم یه چایی خوش رنگ هم توی شیشه مربا بهم داد و با محبت پرسید سر و حال اومدی.. گفتم آره حاجی.. اگه اجازه بدهی برم چادرمون و بخوابم. گفت نه اجازه نمیدم. امشب اینجا بخواب تا خوب خوب بشی. خلاصه اون شب مهمون دکتر گردان توی چادر بهداری بودم تازه چشمامون گرم خواب شده بود که با صدای ¬_مهیبی از خواب پریدم. یکی دو نفر از وسط مقر داد میزدند بدو ..بدو...بدو بیرون به خط شو.. من آمادگی برای رزم شبانه داشتم اما حاج شعیب با صدای انفجار یه کم بهم ریخت... و قرقر رو شروع کرد. صدای انفجارهای پی در پی نشون میداد که دارن اطراف چادرها نارنجک صوتی میاندازن. چند دقیقه ای نگذشت که صدای انفجاری از وسط صبحگاه مقر شنیده شد و داد و فریاد آخ...پام.. آخ کمرم شروع شد.. به حاج شعیب گفتم حاجی کارت در اومد. دیدم چند تا بچه ها رو زیر بغلشون رو گرفتن و آوردن در چادر بهداری. سه چهار تا بچه ها ترکش پوسته نارنجک صوتی به کمر و پاهاشون خورده بود.. به شعیب گفتم حاجی با آمبولانس ببریم بهداری لشگر...گفت نیازی نیست همین جا مداوا میکنیم فلفور بچه ها رو روی تخت و کف چادر درازکش کرد و مشغول شد. من هم اون شب دستیارش شده بودم چون اون خودش چشمش ضعیف بود و جای ترکش وزخم رو به درستی نمیدید یه پنس به من داده بود که ترکش های ریز رو بیرون بیارم. و خودش هم آمپول سری میزد و بخیه میکرد. بچه ها موقع بخیه زدن خیلی سرو صدا میکردند و حاجی هم سرشون داد میزد و من هم سعی میکردم هر دو طرف رو آروم کنم خلاصه حکایتی بود اون شب.. زخم بچه ها رو پانسمان کرد و این قضیه گذشت. این خبر به گوش رسید که حاج شعیب خودش بچه ها رو جراحی کرده.فرداش اومدن دنبالش و چادر بهداری رو وارسی کردند و هرچی ما براش وسایل پزشکی از توی خط غنیمت آورده بودیم با خودشون بردند.و اونجا تازه ما فهمیدیم که آمپول های سری تاریخ مصرفش گذشته بود و به همین خاطر دیشب اثر نمیکرد و بچه ها از درد هوار میزدند. چند بار بهداری خواست حاج شعیب رو از جایی دیگه بفرسته اما هربار با با وساطت و رو برو شد و حاج شعیب حضورش توی گردان تثبیت شد. و تا روزهای آخر جنگ چراغ بهداری گردان رو روشن داشت. البته با توجه به اینکه بهداری لشکر چند بار توصیه و حتی توبیخ کرده بود که حاج شعیب دست به تیغ جراحی نزنه.. اما شعیب گوشش بدهکار نبود و کما فی السابق دکتر گردان بود و کارش رو میکرد یادش بخیر یاد محبتهاش و یاد اخم هاش یاد صبحگاهها که وقت دویدن با صلابت پرچم به دست میگرفت و جلوی گردان میدود روحش شاد و با مادرش زهرا سلام الله علیها همنشین باد. 🌹🌴 🌹🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 @alvaresinchannel
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 🌹 آخرین ورق زندگی بخوانیم و بسوزیم. که ما ماندیم وآنها رفتند. و رفتن حقشان بود. نه حق ما......... 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بخوانیم دلنوشته حسن را..... اکنون آخرین فرصت های دنیاست، آخرین لحظات است. شاید که آخرین روز عمرمانیز باشد. وامشب باهمه شبهای دیگرفرق دارد. امشب آسمانها خون خواهندگریه کرد. ستارگان باهمه فروغ و روشنایی شان مرواریدهای خونین راخواهندبرچید. امشب شب حمله شب ازخودگذشتن ،شب هدیه دادن. خداوندا هدیه اینجانب رابپذیر. امشب شب معراج، شب پرواز، شب دیداربامهدی(عج)، شب ایمان شب فداکاری، شب ایثار، شبی که گل های محمدی برچیده خواهندشد. شب جویبارهای خون الله ،الله،الله. 🌺همه وسایلشان را آماده کرده اند و آماده رزم می باشند و گروه گروه و دسته دسته به محل های ازپیش تعیین شده حرکت میکنند و هرگروه ماموریت خاص خود را آماده انجام دادن هستند. ماهم از ماموریت به مهندسی یافته ایم تامعبرمیان میدانهای مین بزنیم و یا احیانا معبر را گشادکنیم. آرامشی عجیب سراسرقلبها رافراگرفته است، گویی که آرامترازاین ممکن نیست. همانا یادخدا قلبها راآرام میکند. سبحان الله،الله اکبر،لااله الا الله. گهگاهی درمیان اینهمه هیاهو یادخانه می افتم، یادخانواده عزیزم،یاد مادر ،مادری که همیشه برایم زحمت می کشید و من هرگز جبران زحمت هایش رانتوانستم بکنم. وقتی که به یادرنج های زندگی اش می افتم ابرهای قلبم شروع به باریدن میکند.که همه دریاهای قلبم راپرمیکند.نه،نه،هرگز ازیادم نمی روی مادر. ای پدر،ای خواهر،ای برادرم حتی هحرت ازاین دنیای فانی هم نمیتواند فاصله بین من وشما عزیزان ایجادکند . اما با وجود این همه درد و رنجها و این همه گرفتاری ها وقتی که به اسلام فکری می کنم می بینم که درد اسلام بالاترازاینهاست. بنابراین باردیگرعاجزانه ازشماعزیزانم وهمه فامیل های عزیزم میخواهم که در شهادت من گریه نکنید.وغمگین نشوید.گریه برای اسلام باشد.گریه برای گرفتاری مسلمین باشد.و می گویم که اگربرای من اشک بریزید.قلبم راشکسته خواهیدکرد. حسن جدی 1/11/66 شهادت:عملیات بیت المقدس 2...شهادت 1/11/66 🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍃 🌺🍃🍃حسن مرد خدا بود شهادت 1 بهمن 1366 توی بالاتفاق بچه ها اهل معنویت بودند اما بعضی ها یه سر و گردن از بقیه بلند تر بودند. شهید یکی از اونها بود. بعضی ها به اشتباه اهل معنویت وآخرت بودن رو با گوشه گیری و دوری از اجتماعات اشتباهی میگیرند. شهید حسن جدی الگوی تمام وکمال یک رزمنده تخریبچی عارف بود. حسن بود یک آن از یاد خدا غافل نبود و این گره خوردن با خدا رو هرکس که کنارش بود احسای میکرد حسن بود. حسن همیشه عطر زده و خوش بود بود حسن همیشه منظم ومرتب بود حسن مبادی آداب بود حسن میان بچه ها بود حسن اهل نیمه شب بود حسن اهل تبسم بود و در یک کلام بود هروقت مراسمی توی گردان بود برای برپایی هرچه باشکوه تر مراسمات کمک میکرد اگر مسابقه ورزشی بود سعی میکرد زودتر از همه اعلام آمادگی کنه. اگر مسابقه حفظ سوره های قرآن بود اسم حسن هم توی لیست بود برای نظافت چادر و شستن ظروف به قول بچه های جبهه(شهردارچادر) اسم حسن همیشه اول لوح بود در آموزش های تخریب هم حسن از بهترین و سخت کوش ترین ها بود. و در عملیات هم حسن شیر بود. روز عملیات نصر4 از نزدیک نترسی و دلاوری حسن رو دیدم. دشمن با گلوله های کاتیوشا خط مقدم رو زیر آتش گرفته بود. از شدت انفجارهای پشت سر هم همه کلافه بودند و سینه ها به زمین چسبیده بود یکعده شهید شده بودند و مجروحان هم کمک میخواستند.کسی جرات از زمین کندن را نداشت منتظر یک نفر بودن که سینه از خاک بلند کند. حسن از جا کنده شد و تجهیزات خود را رها کرد و به سمت مجروحین دوید و دیگران هم پشت سر او جلو رفتند. حسن اهل شهادت بود و ما اهل ماندن... و حسن شهید شد و ما اسیر.. اسیر دنیا خدا به ما رحم کند. خدا از تقصیرات این حقیر بگذرد من با حسن خیلی شوخی میکردم و او هم به من محبت داشت من میخواستم با این کارها حسن رو از آسمون واز ملکوت روی زمین بکشم اما حسن اصلا اهل زمین نبود. اگر روی زمین بود توی آسمون سیر میکرد... یادش بخیر...خیلی عزیز بود. 🍃🌹🌹 # جعفرطهماسبی @alvaresinchannel
💠 آخرین ورق زندگی 🌿 بخوانیم و بسوزیم. که ما ماندیم و آنها رفتند. و رفتن حقشان بود. نه حق ما......... ا🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱 📄 بخوانیم دلنوشته حسن را..... ✍️ اکنون آخرین فرصت های دنیاست، آخرین لحظات است. شاید که آخرین روز عمرمانیز باشد. وامشب باهمه شبهای دیگرفرق دارد. امشب آسمانها خون خواهندگریه کرد. ستارگان باهمه فروغ و روشنایی شان مرواریدهای خونین راخواهندبرچید. امشب شب حمله شب ازخودگذشتن ،شب هدیه دادن. خداوندا هدیه اینجانب رابپذیر. امشب شب معراج، شب پرواز، شب دیداربامهدی(عج)، شب ایمان شب فداکاری، شب ایثار، شبی که گل های محمدی برچیده خواهندشد. شب جویبارهای خون الله ،الله،الله. ⚪️همه وسایلشان را آماده کرده اند و آماده رزم می باشند و گروه گروه و دسته دسته به محل های ازپیش تعیین شده حرکت میکنند و هرگروه ماموریت خاص خود را آماده انجام دادن هستند. ماهم از ماموریت به مهندسی یافته ایم تامعبرمیان میدانهای مین بزنیم و یا احیانا معبر را گشادکنیم. آرامشی عجیب سراسرقلبها رافراگرفته است، گویی که آرامتر از این ممکن نیست. همانا یادخدا قلبها را آرام میکند. سبحان الله، الله اکبر، لااله الا الله. گهگاهی درمیان اینهمه هیاهو یادخانه می افتم، یادخانواده عزیزم،یاد مادر ،مادری که همیشه برایم زحمت می کشید و من هرگز جبران زحمت هایش رانتوانستم بکنم. وقتی که به یادرنج های زندگی اش می افتم ابرهای قلبم شروع به باریدن میکند.که همه دریاهای قلبم راپرمیکند.نه،نه،هرگز ازیادم نمی روی مادر. ای پدر،ای خواهر،ای برادرم حتی هحرت ازاین دنیای فانی هم نمیتواند فاصله بین من وشما عزیزان ایجادکند . اما با وجود این همه درد و رنج ها و این همه گرفتاری ها وقتی که به اسلام فکری می کنم می بینم که درد اسلام بالاتر از اینهاست. بنابراین بار دیگرعاجزانه از شماعزیزانم و همه فامیل های عزیزم میخواهم که در شهادت من گریه نکنید.وغمگین نشوید. گریه برای اسلام باشد.گریه برای گرفتاری مسلمین باشد.و می گویم که اگر برای من اشک بریزید. قلبم را شکسته خواهیدکرد. 🌷حسن جدی 1/11/66 🕊🕊 شهادت: عملیات بیت المقدس 2...شهادت 1/11/66 🌴 دوران
🌺🍃🍃حسن مرد خدا بود شهادت 1 بهمن 1366 توی بالاتفاق بچه ها اهل معنویت بودند اما بعضی ها یه سر و گردن از بقیه بلند تر بودند. شهید یکی از اونها بود. بعضی ها به اشتباه اهل معنویت وآخرت بودن رو با گوشه گیری و دوری از اجتماعات اشتباهی میگیرند. شهید حسن جدی الگوی تمام وکمال یک رزمنده تخریبچی عارف بود. حسن بود یک آن از یاد خدا غافل نبود و این گره خوردن با خدا رو هرکس که کنارش بود احسای میکرد حسن بود. حسن همیشه عطر زده و خوش بود بود حسن همیشه منظم ومرتب بود حسن مبادی آداب بود حسن میان بچه ها بود حسن اهل نیمه شب بود حسن اهل تبسم بود و در یک کلام بود هروقت مراسمی توی گردان بود برای برپایی هرچه باشکوه تر مراسمات کمک میکرد اگر مسابقه ورزشی بود سعی میکرد زودتر از همه اعلام آمادگی کنه. اگر مسابقه حفظ سوره های قرآن بود اسم حسن هم توی لیست بود برای نظافت چادر و شستن ظروف به قول بچه های جبهه(شهردارچادر) اسم حسن همیشه اول لوح بود در آموزش های تخریب هم حسن از بهترین و سخت کوش ترین ها بود. و در عملیات هم حسن شیر بود. روز عملیات نصر4 از نزدیک نترسی و دلاوری حسن رو دیدم. دشمن با گلوله های کاتیوشا خط مقدم رو زیر آتش گرفته بود. از شدت انفجارهای پشت سر هم همه کلافه بودند و سینه ها به زمین چسبیده بود یکعده شهید شده بودند و مجروحان هم کمک میخواستند.کسی جرات از زمین کندن را نداشت منتظر یک نفر بودن که سینه از خاک بلند کند. حسن از جا کنده شد و تجهیزات خود را رها کرد و به سمت مجروحین دوید و دیگران هم پشت سر او جلو رفتند. حسن اهل شهادت بود و ما اهل ماندن... و حسن شهید شد و ما اسیر.. اسیر دنیا خدا به ما رحم کند. خدا از تقصیرات این حقیر بگذرد من با حسن خیلی شوخی میکردم و او هم به من محبت داشت من میخواستم با این کارها حسن رو از آسمون واز ملکوت روی زمین بکشم اما حسن اصلا اهل زمین نبود. اگر روی زمین بود توی آسمون سیر میکرد... یادش بخیر...خیلی عزیز بود. (راوی: جعفرطهماسبی) 🌴 دوران
تبریک سال 1366 سردار حاج علی فضلی فرمانده لشگر10 سیدالشهداء(ع) به رزمندگان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهادت 6 فروردین 67 ✍️✍️✍️راوی: این شهید هم چند روزی اومد من توی چند تا صبحگاه و رزم دیدمش بود توی صبحگاه همیشه ته ستون میومد. معمولا جا میموند عرق میکرد و نفس نفس میزد لباس خاکی هم اندازه اش نبود وقتی پیرهن خاکی میپوشید دکمه هاش به زور بسته میشد نتونست توی دوام بیاره و از گردان رفت فکر کنم سلام الله علیها. صبح داشتم میومدم لب اسکله لشگر10 که دیدم نفس زنان داره سربالایی رو بالا میره. لباسش خیس شده بود..به شدت عرق کرده بود. تا منو دید خیلی خوشحال شد.. سلام و علیک کردیم. خودش خنده اش گرفت. بهش گفتم صبحگاه ها رو سخت میگرفتند برای اینکه اینجا به هن و هن نیفتی. خیلی با محبت گفت: میرم بالا خدا بزرگه. روبوسی کردیم و رفت. دیگه همدیگه رو ندیدیم تا اینکه کنار مزار در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها داشتم فاتحه میخوندم که یهو از لابلای نگاهم به عکسش افتاد. دیدم همون نوجوون به رفته و ما مدعیان موندیم یادش کنیم با صلوات 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
تاریخ عملیات 18فروردین66 سمت راست ما و سمت چپ ما عملیات میکرد . چون محدوده عملیات گسترده نبود و حجم بالایی از نفرات و امکانات باید از معابر عبور میکرد. با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاکریز دشمن به کندی صورت میگرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیربارهای سنگین وسبک دشمن روی معابر کار میکرد وتلفات میگرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند ، یک مقدار نا هماهنگی به چشم میخورد. 🍃🍂🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍂🌷🌷 @alvaresinchannel
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مولودی خوانی عید مبعث به سبک شهید مجید رضایی به روایت حاج ابراهیم قاسمی 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
دکتر دلدار !!! دکتر گردان تخریب مرحوم حاج شعیب میر ابوطالبی ✍راوی: جعفر طهماسبی 🌿 مقر قلاجه بودیم و تازه از منطقه عملیات کربلای ۱ اومده بودیم. نزدیک یک ماه بچه های تخریب شب و روز مشغول بودند تا منطقه عملیات تثبیت بشه. بعد از عملیات گردان نیرو گرفته بود و بچه های آموزش هم مشغول یاد دادن به نیروهای جدید بودند غروب دیدم بچه ها توی چادر پچ وپچ می کنند مثل اینکه بو برده بودن که رزم شبانه در کاره. نماز مغرب و عشا رو توی حسینیه گردان خوندم.. اومد سمتم و گفت: جعفر بی حالی... گفتم جای بخیه های پام درد میکنه و سردرد شدید هم دارم. گفت بیا بریم شام پیش من حالت میارم ما هم از خدا خواسته. چون سابقه میهمان نوازی حاج شعیب رو داشتم. حقا مثل یک مادر دلسوز به بچه هایی که ناخوش بودن میرسید. با حاجی رفتم چادر بهداری. گفت تا شام بیارن و تقسیم کنند برو بخواب روی تخت... ما هم بدون چون و چرا گوش کردیم و حاجی هم یه سرم به سقف چادر آویزون کرد و شلنگ رو با سوزن توی رگ ما فرو کرد. هنوز ثانیه ها به دقیقه نرسیده بود که چند تا آمپول زد توی سرم و سرم سفید به زعفرونی تبدیل شد. من هم زود زیر سروم خوابم برد و وقتی بیدار شدم که حاج شعیب سفره رو انداخته بود و دوتا بشقاب عدس پلو با ماست یکی برای خودش و یکی هم برای من دو طرف سفره چیده بود. این محبت های این پیرمرد بود که همه رو شیفته خودش کرده بود. شام که خوردیم یه چایی خوش رنگ هم توی شیشه مربا بهم داد و با محبت پرسید سر و حال اومدی.. گفتم آره حاجی.. اگه اجازه بدهی برم چادرمون و بخوابم. گفت نه اجازه نمیدم. امشب اینجا بخواب تا خوب خوب بشی. خلاصه اون شب مهمون دکتر گردان توی چادر بهداری بودم تازه چشمامون گرم خواب شده بود که با صدای ¬_مهیبی از خواب پریدم. یکی دو نفر از بچه های آموزش وسط مقر داد می زدند بدو ..بدو...بدو بیرون به خط شو.. من آمادگی برای رزم شبانه داشتم اما حاج شعیب با صدای انفجار یه کم بهم ریخت... و قرقر رو شروع کرد. صدای انفجارهای پی در پی نشون میداد که دارن اطراف چادرها نارنجک صوتی می اندازن. چند دقیقه ای نگذشت که صدای انفجاری از وسط صبحگاه مقر شنیده شد و داد و فریاد آخ...پام.. آخ کمرم شروع شد.. به حاج شعیب گفتم حاجی کارت در اومد. دیدم چند تا بچه ها رو زیر بغلشون رو گرفتن و آوردن در چادر بهداری. سه چهار تا بچه ها ترکش پوسته نارنجک صوتی به کمر و پاهاشون خورده بود.. به شعیب گفتم حاجی با آمبولانس ببریم بهداری لشگر...گفت نیازی نیست همین جا مداوا می کنیم فی الفور بچه ها رو روی تخت و کف چادر درازکش کرد و مشغول شد. من هم اون شب دستیارش شده بودم چون اون خودش چشمش ضعیف بود و جای ترکش وزخم رو به درستی نمیدید یه پنس به من داده بود که ترکش های ریز رو بیرون بیارم. و خودش هم آمپول سری میزد و بخیه میکرد. بچه ها موقع بخیه زدن خیلی سرو صدا می کردند و حاجی هم سرشون داد میزد و من هم سعی میکردم هر دو طرف رو آروم کنم خلاصه حکایتی بود اون شب.. زخم بچه ها رو پانسمان کرد و این قضیه گذشت. این خبر به گوش رسید که حاج شعیب خودش بچه ها رو جراحی کرده.فرداش اومدن دنبالش و چادر بهداری رو وارسی کردند و هرچی ما براش وسایل پزشکی از توی خط غنیمت آورده بودیم با خودشون بردند.و اونجا تازه ما فهمیدیم که آمپول های سری تاریخ مصرفش گذشته بود و به همین خاطر دیشب اثر نمی کرد و بچه ها از درد هوار می زدند. چند بار بهداری خواست حاج شعیب رو از جایی دیگه بفرسته اما هربار با با وساطت فرمانده مون و رو برو شد و حاج شعیب حضورش توی گردان تثبیت شد. و تا روزهای آخر جنگ چراغ بهداری گردان رو روشن داشت. البته با توجه به اینکه بهداری لشکر چند بار توصیه و حتی توبیخ کرده بود که حاج شعیب دست به تیغ جراحی نزنه.. اما شعیب گوشش بدهکار نبود و کما فی السابق دکتر گردان بود و کارش رو می کرد. یادش بخیر یاد محبتهاش و یاد اخم هاش یاد صبحگاه ها که وقت دویدن با صلابت؛ پرچم به دست میگرفت و جلوی گردان می دوید بخیر -- روحش شاد و همنشین شهدا باد