eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
933 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۸ #فرزندآوری #تربیت_فرزند فرزند آوری خیلی خوبه، خیلی مهمه و واقعا معتقدم ‌که بچه هر چه
۳۹ ۳ماه از ازدواجم نگذشته بود که متوجه شدم باردارم. خیلی ناراحت شدم، چون حرف دیگران خیلی برام مهم بود. هنوز اثر حرف ها و حدیث ها بود که چرا تو سن کم ازدواج کردی؟؟؟؟ هر کاری کردم سقط کنم، نشد... این در حالی بود که همسرم خیلی خوشحال شده بود از بارداریم... سختی های دوران بارداریم گذشت. اما پچ پچ ها و تمسخرها رو میشنیدم که بچه داری هم مسخره بازی شده ... خدا بهم یه فرشته داد. یه فرشته ای که تو فامیل به جرات میگم مثلش نیست، از لحاظ اخلاق و حجاب و ... دخترم خیلی عالی بود نه اذیت میکرد نه گریه میکرد. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خانم شد تو سن دوسالگی که بچه ها فقط سرگرم بازی هستن دخترم کمک حالم بود. دوسالش که بود، باردار شدم، اینقدر ناراحت شدم که دوست داشتم بمیرم، تازه حرف و حدیث ها تمام شده بود و کسی چیزی نمیگفت. جرات نداشتم بگم باردارم... تا ۴ماه به کسی چیزی نگفتم، ولی وقتی فهمیدن دوباره پچ پچ ها شروع شد. احساس تنفر میکردم از خودم... دوران سخت بارداری گذشت و پسرم به دنیا اومد. برخلاف بچه ی اول خیلی اذیت میکرد، سر همه چی اذیت شدم. هر کس یه نظری می داد. همه شده بودن معلم اخلاق... الحمدالله پسرم هر چه بزرگتر شد، عاقل تر میشد... از حرف هایی که میشنیدم خیلی ناراحت میشدم حتی دیگه جلوی خودمم میگفتن و میخندیدن... با یه نت گردی فهمیدم وازکتومی هست... با همسرم که صحبت کردم، برخلاف نظرشون و به خاطر آرامش من، موافقت کردن ولی در طول مراحل میگفتن که دلشون راضی نیست... جالبه بدونید کسایی که مسخره میکردن خودشون بعد از من، شروع کردن به فرزند آوری، با اختلاف دو سال... ولی دیگه هیچ کس اونا رو مسخره نمیکرد. ۲۶ سالم بود که متوجه شدم که شدیدا اشتباه کردم با همسرم صحبت کردم و عمل برگشت رو انجام دادن... اون همه ناشکری ها باعث شد بعد از عمل همسرم دچار مشکل بشن و الان ۷ساله منتظر بچه ام... در حسرت دو تا فرشته ی دیگه... شب و روز التماس کردم و دعا کردم ولی گناهم بزرگتر از تصورمه... اگر اون موقع به حسادت بازی های بقیه توجه نمیکردم الان حال و روزم این جوری نبود... فقط برام دعا کنید خدا دوتا دیگه فرشته نصیبم کنه... الان متوجه شدم که بچه ها اصلا مانع پیشرفت نیستند. متوجه شدم که نباید به حرف دیگران اهمیت داد. اونایی که اون موقع مسخره ام میکردن و میگفتن بچه آوردن بچه بازی شده، الان دوباره دارن میخندن که چرا بچه نمیارم و از چیش میترسم و دارم ناشکری میکنم... همه شون رو سپردم به خدا... عاجزانه استدعا دارم برام دعا کنید خدا بهم دوتا فرزند دیگه عطا کنه.... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۱۸۹ #فرزندآوری #عقیم_سازی من ۱۸ سالگی ازدواج کردم و پنج ماه بعد از ازدواجمون باردار شد
۱۹۰ من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم و بلافاصله به فضل خدا باردار شدم. پسر اولم که به دنیا اومد به خاطر حرف دیگران که میگفتن: حالا که این اومد، ولی مواظب باش که حالا حالاها حامله نشی. خیلی مراقب بودم. تا جایی که متاسفانه تمام راههای جلوگیری رو انجام دادم از آ یو دی گرفته تا تزریق آمپول سه ماهه و ... که الحمدلله هیچ کدومش بهم نساخت ولی کلی دردسر برام درست کرد. آخریش آ یو دی بود که بعد از شش ماه زجر کشیدن، تصمیم گرفتم به حرف مادرم و دیگران اهمیت ندم و با اشتیاق حامله بشم. الحمدلله شوهرم کلا این قضیه رو به خودم سپرده بودن. خلاصه پسر دومم با فاصله ی پنج سال از اولی، به جمعمون اضافه شد و من شاد و غرق در لذت مادری بودم. چقدر لذت بخش بود دیدن برادری داداش بزرگه برای برادر کوچولوش. سرخوش از این نعمتها بودم که فهمیدم حامله ام و سومی هم پسره با فاصله سه سال.... خدا منو ببخشه ... ناشکری میکردم و جاهل بودم. نمیفهمیدم خدایی که داره با وجود بیماری دیابت و صرع همسرم به من گل پسرای سالم عطا میکنه، خودش کفایتمون هم میکنه... سرتونو درد نیارم، هنوز زایمان نکرده بودم که شوهرمو راضی کردم به وازکتومی.... (روم سیاه) ایشونم مثل من دروغهای مرکز بهداشت رو باور کردن ( استفتائاتی که از مراجع داشتن و اینکه بدون جراحی و لمس و ...) پسر سومم که چهار ساله شد، خیلی عذاب وجدان گرفتم. همسرم میگفت یعنی ما دیگه تو خونه بچه کوچیک نداشته باشیم؟؟؟ مگه میشه؟! منم غصه میخوردم و البته ته دلم امید داشتم. یواش یواش پرس و جو رو شروع کردم از دوستان و ... تا اینکه یه روز تماس گرفتم با مرکز ناباروری و یه نوبت ویزیت بهمون دادن. حالا دیگه کارم شده بود اشک و التماس به خالق مهربون، که خدایا حالا که شوهرمو راضی کردم ناامیدمون نکن. چه حالی بودیم... سعی میکردم یه جایی بشینم که کسی ازم نپرسه که برای چی اومدم مرکز و ... چی باید میگفتم به کسی که برای بچه اول اومده مرکز ناباروری و شاید حتی چند مرحله هم پیش رفته و هنوز حامله نشده، باید میگفتم که چه بلایی سر خودم آوردم و بعد از سه تا بچه، اومدم برای چهارمی درمان کنم !؟ الحمد لله دکتر گفت که جراحی میکنیم و انشاالله جواب میده. بعد از چهار ساعت بیهوشی و سه میلیون هزینه حالا منتظر نتیجه بودیم. بالاخره بعد از دوازده مااااااه فهمیدم که حامله ام. الله اکبر ... اشکم بند نمی اومد. باورم نمیشد.. چند دقیقه میخندیدم و چند دقیقه گریه میکردم... چهارمی هم پسر شد، ولی اینبار فقط شکر خدا میکردم. همه زنگ میزدن که بهم روحیه بدن، ولی میدیدن که من بهشون روحیه میدادم و میگفتم: اون خدای مهربونی که از مادر هم به من مهربونتره خودش میدونه برای من چی بهتره... بین سومی و چهارمیم شش سال فاصله سنی شد ولی خدا میدونه که چه نشاطی و چه رحمتی اومد تو خونمون. پسر سومم میگفت منم داداش بزرگ شدم. اولی که نوجوون بود میگفت: مامان ما قبلا که این بچه رو نداشتیم، چیکار میکردیم؟؟؟ یعنی چقد جاش خالی بود!! حالا که پسر اولم شانزده سالشه و چهارمیم دو ونیم ساله هست، من یکساله که منتظر پنجمی هستم و به لطف خدا یقین دارم... محتاج دعاتونم مادرای جهادگر... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۳۶ #فرزندآوری #مادری #قسمت_سوم بچه دوم به دنیا اومد در حالی که با اولی متفاوت بود و ب
۳۳۷ تجربه من برمیگرده به سال ۸۶، اون سال من سومین فرزندم دنیا اومد تو سن ۲۴ سالگی، دوران بارداری بسیار سختی داشتم. از ماه شش بیمارستان بستری بودم تا ماه هشتم بارداری، پسرم اوایل ماه نهم بارداری دنیا اومد، بعد، یک هفته تو دستگاه بود چون ریه و معدش نارس بود، بعدش هم بخاطر مبتلا به آسم همش بیمارستان بود، خلاصه شوهرم حسابی خسته شده بود، به توصیه مرکز بهداشت، بدترین و وحشتناک ترین تصمیم زندگی مون رو گرفتیم و اون وازکتومی بود، بدون هیچ گونه تحقیق و بررسی، شوهرم میخواست فقط از استرس راحت بشه... خلاصه بچه ها بزرگ شدن و مدرسه رفتن و تنهایی های من شروع شد، دختر بزرگم رو تو سن ۱۴ سالگی عروس کردم و وقتی ۳۵ سالم بود، مامان بزرگ شدم. چون خودم هم ‌زود ازدواج کردم، شوهرم ۳۹ سالش بود، همه میگفتن مامان بزرگ و بابا بزرگ کوچولو، این خیلی خوب بود که زود ازدواج کردم، زود بچه دار شدم، زود داماد دار شدم، حس خیلی خوبیه ولی من تنها شدم اون دوتا بچه درگیر درس و مدرسه بودن تا اینکه شوهرم به خودش اومد دید چه قدر زود تنها شدیم. مسافرت، بیرون شهر، پارک، سینما همش تنهای تنها خیلی سوت و کور، دلم تنگ شده بود برای تکون خوردن بچه توی شکمم و به شوهرم با ذوق بگم داره تکون میخوره، حسرت اینو میخوردم بچه شیر بدم ، حتی برای پوشک کردن بچه دلم تنگ شده بود، هر کس رو باردار میدیدم آرزو میکردم کاش منم دوباره طعم مادر شدن رو دوباره بچشم و بهترین تصمیم عمرمون رو گرفتیم، شوهرم عمل بازگشت رو انجام داد برای بچه دار شدن، چند سال دوره درمان طول کشید و پزشک تشخیص داد دوباره باید عمل کنه، اون هم بخاطر اینکه خیلی پیگیر بودیم. خلاصه بعد از شش سال و دو بار عمل کردن بالاخره جواب گرفتیم، وقتی جواب آزمایش رو دیدیم مستقیم برای عرض تشکر رفتیم پیش امام رضا جون، بعد از اون شوهرم میگفت رو زمین پا نذار پاهاتو بذار کف دست من که خدایی نکرده برات مشکلی پیش نیاد. دوران بارداری سخت اما بسیار شیرین، اونقدر شوهرم نازمو میکشید که اطرافیان صداشون در اومده بود. میگفتن مگه دفعه اول تونه بچه دار می شین! شوهرم میگفت نه ولی سختی ها و پشیمونی هایی که ما کشیدیم هیچکس تو خواب نبینه، تازه خیلی ها میگفتن از اینکه با داشتن نوه دارین بچه دار میشین خجالت نمیکشین؟ شوهرم میگفت نه کسیکه نیتش برای بچه دار شدن ولایتی باشه و ازدیاد نسل شیعه، خجالت نداره بلکه بسیار هم افتخار داره... به شوهرم میگفتم یک گناه بزرگ کردیم (وازکتومی) حدود شش سال طول کشید تا خدا توبه مون رو قبول کرد، این بارداریم از قبلی سخت تر بود ولی خیلی شیرین، اینکه خدا دوباره توفیق مادری رو بهم داده خدا رو شکر میکردیم، ولی بچه سقط شد چون قلبش تشکیل نشد، روحیه شوهرم از من خرابتر انگار اون افسردگی بعد زایمان گرفته بود، لباس مشکی پوشید تا چند وقت تو خودش بود ولی من روحیه مو از دست ندادم و پیگیر درمان دوباره، به شوهرم گفتم مهم اینه که من باردار شدم، امیدتو از دست نده ... بالاخره بعد از یکسال دوباره باردار شدم اونم چی؟ بارداری سه قلو، الان که اینارو مینوسم استرسم زیاده ولی همچنان امیدواریم که بچه ها(سید حسن، سید حسین، زینب سادات) به سلامتی دنیا بیان، شوهرم یک کارمند ساده است ولی از زمانیکه شوهرم تصمیم به عمل جراحی برای بارداری گرفت، زندگیم از این رو به اون رو شده، تازه حرفش شده بود، خونه ویلایی خریدیم، الان هم که باردارم از در و دیوار برکت می باره، اصلا نگران هزینه های بچه ها نیستیم چون خدا روزی رسونه و به قول قدیمی ها "هر آن کس که دندان دهد، نان دهد" از همه اعضا میخوام برامون دعا کنن، تازه ما سه تا داشتیم پشیمون شدیم، سوم بی گدار به آب نزنین و تصمیم عجولانه نگیرین، همونطور که مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند توی سختی وخوشحالی تصمیم نگیرین، در آخر اینکه دعا بفرمایین من بارم رو به سلامتی زمین بذارم. 🆔 @asanezdevag