👼 #قند_عسل
🤱🏻 راههای افزایش بهره ی هوشی نوزاد: از شش تا ۹ ماهگی
🍃 _ به کودک اجازه ی آزادی حرکت داده شود؛ به طوری که وی بتواند همواره کنجکاوی غریزی خود را به کار برد.
_ با پرهیز از آموزش اجباری، فرصتی برای شکوفایی خلاقیت کودک فراهم شود.
_کودک بر حسب کنجکاوی به هر چیزی دست می زند و آن را به دهان خود نزدیک می کند. بنابراین نباید با تندی و پرخاش به حس کنجکاوی او لطمه زد.
_ هنگام خستگی کودک، آموزش را قطع کنید.
_ با پرسش و پاسخ، تشخیص و فرق گذاری بین اشیا به کودک آموزش داده شود.
📚 شیوه های تقویت هوش نوزاد؛ ۳_۶ ماهه، ۶_۹ ماهه، ۹_۱۲ ماهه، بئاتریس میلتر، ترجمه: طاهره ماسوله
#تربیت_فرزند
🆔 @asanezdevag
#سیاستهای_رفتاری
💢اگر همسرتون رو دوست دارید و میخواید رابطه #پایدار داشته باشید شنونده خوبی باشید تا آرامش بدید😍
شنونده خوبی باشید تا وضعیت رو خوب #کنترل کنید
❌اگه همسرتون چیزی گفت که باب میلتون نبود یهو نپرید بهش!
نزنید تو ذوقش!
فقط گوش بدید بعد با #آرامش نظرتون رو بگید
اونوقت #معجزه رو می بینید👌
🆔 @asanezdevag
❣️ #همسرانه
💑 همــسرتان را با نـوازش آرام کنــید!
🔸خانمها حساسیت لمسیشان، ده بـــرابــــر آقایان است. خانـــمها ده برابر برای نوازش شدن، بیشتر لذت می برند و درمقابل ده برابر فشار بیشتر اذیتشان میکند.
🔸مثلا مــردها وقتی به هم میرسند محکــم و با فشـــار دست میدهند. که این کار را در مواجه با همــسر نبایــد انجام داد.
🔸یا گاهی مرد، شانههـای رفیقش را محکــم فشــار میدهد و با این کار صمیمیت خــود را نشان می دهد ولی وقتی میخواهد این کار را با همسر خود هم انجام دهد، باید با ملایمت و آرامش این کار را انجــام دهـــد.
🔸خـــانمها محتاج نوازشاند، سعی کنــید همیشه آن ها را نوازش کنــید. خانمها وقتی در فشــار زندگی قرار میگیرنــد؛ نیازشان به نوازش، چندین بـــرابــــر مـــرد میشود.
🆔 @asanezdevag
💞 روزهای اول یه رابطه همیشه قشنگه؛
درست مثل روزهای اول خرید یه چیز نو.
اولش با مدارا باهاش برخورد میکنی،
مواظبی، بیش از حد
جوری که بهت میگن وسواسی!
ولی بعد از یه مدت، برات عادی میشه
جوری که انگار همیشه داشتیش!
باید خیلی عاشق باشی تا هر روز
مثل روز اول باهاش برخورد کنی.
ـ💬: Arash Jim
🆔 @asanezdevag
#خانواده_ی_شاد ۱۳
✴️ ارتباط با خانواده همسر
از دستاوردهای خانواده همسرتان
با افتخار و تحسین، یاد کنید!
انسانها کسی را میخواهند،
و به او دل میدهند که؛
❌چشم دیدن خوبی هایشان را دارد!
🆔 @asanezdevag
✅ توصیه آیت الله کشمیری در #توسل به #امام_جواد علیه السلام
بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور #مادی، مانند خرید خانه و ماشین و #رزق و #ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود:
«سوره #یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، #صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست .»
📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۴۳ 💥رویای مادری... #ناباروری #التماس_دعا 🆔 @asanezdevag
#تجربه_من ۴۴۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزند_خداخواسته
#قسمت_اول
به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با اینکه سنمون خیلی کم بود ولی همون جا هردومون مصمم شدیم که بچه زیاد بیاریم و یکی از حاجت های مشترکمون زیر ناودون طلا همین بود😊
اما تا یک سال و نیم بعد از ازدواجمون باردار نشدم و این بزرگترین ترسمون شده بود. هرچند هردومون به خواست خدا خیلی اعتقاد داشتیم...
متوسل به شهدای جنوب کشور شدیم... یه سفر همراه راهیان نور به جنوب رفتیم و اونجا شهدا رو واسطه ی خودمون و خدا قرار دادیم و به اونا التماس کردیم...
یک ماه بعد خدا حس زیبای مادری رو بهم هدیه داد... اون روز همسرم به قدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطور ندیده بودمش😊
دخترم تازه یک سالش شده بود که متوجه شدم دوباره باردارم. هم باورم نمیشد و هم کمی ناراحت بودم... ولی متاسفانه تو پنج ماه بودم که به خاطر ناشکری های خودم کوچولویی که هنوز دنیا رو تجربه نکرده بود رو از دست دادم. خیلی تو بیمارستان گریه کردم. میدونستم این گوشمالی خدا بوده.
همسرم خیلی باهام حرف زد و فقط وجود ایشون تو اون روزها بود که حالم خوب شد...
تازه چهار پنج ماه از اون موضوع نگذشته بود که دوباره باردار شدم، این بار خدارو شکر کردم و قول دادم یه مادر خوب باشم. همسرم روزایی که مکه بودیم رو یادم آورد و گفت که ما خودمون خواستیم، پس پای حرفمون هستیم.😊
یه پسر خوشگل وارد جمع خانواده ی ما شد و شدیم چهار نفر... پسرم یکسال و سه ماهه بود که فهمیدیم قراره سومین کوچولو هم به جمعمون اضافه بشه😄پسرم هنوز دوسالش کامل نشده بود که فاطمه خانوم چشماشو به این دنیا باز کرد☺️
یادمه اون روزا از همه حرف شنیدم. از دکتر و پرستار گرفته تا خانواده هامون... تنها کسی که خیلی خوشحال بود و بهم امیدواری میداد همسرم بود... البته خواهر شوهرم هم خیلی خوشحال بود و هیچ وقت تو جایی که ایشون بودن کسی ناراحتم نمیکرد.😊
این وسطا شرایط زندگیمون هم روز به روز تغییر میکرد و هر کوچولو با خودش کلی خیروبرکت وارد زندگیمون میکرد.. ولی پاقدم فاطمه خانوم یه چیز دیگه بود.😊 از یه خونه ی کوچیک مستاجری رفتیم خونه ی خودمون که بزرگ هم بود...
تو لحظه لحظه ی زندگی مون ردپای حمایت خدا رو ازمون میدیدیم... تازه تو خونه ی جدید ساکن شده بودیم، فاطمه تازه هشت ماهش بود که فهمیدم خدا دوباره داره برامون مهمون میفرسته...😁 از یه طرف شوکه شده بودم. از یه طرف از ناشکری میترسیدم...
وقتی خبر رو به همسرم دادم بدون حرف گوشی رو قطع کرد...
دو ساعت بعد با گل و کیک و برف شادی خونه بود😁 اون شب اینقد با بچه ها بالا پایین پریدن و شادی کردن که مثل اون شبی رو دیگه یادم نمیاد😄 بچه ها که همه کوچیک بودن و هیچی نمیفهمیدن، فقط حال باباشون اونا رو هم به وجد آورده بودو شادی میکردن😁
مهمون جدید ما یکم عجله داشت و زودتر پاشو تو این دنیا گذاشت. و همین موضوع باعث شد یه ماه تو دستگاه بمونه... بدترین روزای من و باباش همون یه ماه بود😔 تا اینکه بعد از یه ماه مهمون کوچولو وارد خونه شد... همه خوشحال بودیم به جز اطرافیانمون😁 البته بازم به غیر از خواهر شوهرم... بنده خدا مامانم هم دیگه حرفی نمی زد... ولی میدونستم داره غصه میخوره.. اصلا هم حرفای من و همسرم قانعش نمیکرد☺️
هنوز تو مشکلات درمان علی آقا بودیم که فکر کردم دوباره باردارم... این بار دیگه ترسیدم و باز هم دل خدا رو شکستم😔 همون روز با اینکه مطمئن از بارداری نبودم ولی خیلی گریه کردم.. بعد از ظهرش بود که دخترم دست بچه هارو گرفت که برن تو محوطه بازی کنن که متاسفانه آسانسور خراب شد و هر سه تاشون تو آسانسور گیر کردن... البته به غیر از آخری، چون اون موقع فقط چهار ماهش بود...
چه حال بدی بود اون روز... مثل مرغ پرکنده طبقه های ساختمون رو بالا پایین میدویدم... همه به حالم زار میزدن... تو تمام اون لحظه ها از خدا بچه هامو میخواستم ...
خداروشکر با کمک مردم هرسه تاشون سالم نجات پیدا کردن... ولی گریه هاشون دلم رو به درد آورد... فهمیدم خدا اگر نمیخواست این دسته گلا الان دستم نبودن... باز هم برای تقدیری که تو مسیرم قرار گرفته بود و خودم خواسته بودم سر تعظیم آوردم. ولی بعدش فهمیدم اصلا باردار نبودم.
جالب اینجا بود که ماه بعد با همه ی مراقبت هایی که داشتم فهمیدم باردارم😳 اصلا باورم نمیشد.. اصلا.. ولی از ناشکری خیلی میترسیدم... چون هنوز یک ماه از اون واقعه نگذشته بود...
همسرم هم همچنان خوشحال و سرخوش😁 هم باورش نمیشد و هم به تقدیر خدا خندش گرفته بود. واقعا اون روزها فهمیدم اگر خدا نخواد حتی برگی از درخت نمی افته....
همسرم میگفت به همون دلیلی که تا خدا نخواد هزار بار درمان هم فایده نمیکنه برای بچه دار شدن.... به همون دلیل هم هزار بار مراقبت فایده نمیکنه برا بچه دار نشدن.
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag