#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#راضِبابا
خاطراتِ #شهیدهراضیهکشاورز
نویسنده:طاهرهکوهکن
قسمتیازکتاب↯
روایت دختر نوجوانیست کھ تمام تلاشش
را میکند بهترین باشد
ولی در شانزدهمین بهار عمرش حادثها؎ رخ میدهد و او را در رسیدن بھ خواستهاش کمك میکند. انفجار؎ کھ در سال ¹³⁸⁷ در حسینیھ سیدالشهدا؎ شیراز رخ داد،
نقطه اوج زندگی او را رقم زد. شهیده راضیه کشاورز¹¹ شهریور ¹³⁷¹ در مرودشت شیراز
به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی کھ بھ خانم فاطمه زهراۜ داشتند نامش را راضیھ گذاشتند. سرانجام در سن¹⁶ سالگی در فروردین ¹³⁸⁷ بعد از آنکھ از زیارت بارگاه امام رئوف
بھ شهرش بازمیگشت
بر اثر انفجار تروریستی شهید شد...
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#قراردربهشت
عاشقانههایهمسر #شهیدمدافعحرممحمداستحکامی
نویسنده:رضاآبیار
قسمتیازکتاب↯
روز؎ کھ برا؎ آزمایش خون میرفتیم مادرش بھ زور من را فرستاد صندلی جلو
کنار محمد تمام بدنم داشت میلرزید بھ محض اینکه در را بستم انگار رادیو ضبط تنظیم شده باشد شروع کرد بھ خواندن:
'دنیا دیگه مثل تو نداره..'
با این شروع خوب من هم جرأت کردم تو؎ آزمایشگاهی حرکتی بزنم رفتم
نشستم کنارش آرام گفتم:
'حالا اگر جواب منفی شد چھ کار میکنی؟'
پیش خود گفتم الان یك جواب عاشقانھ میده محمد گفت: 'هیچی راضی هستم بھ رضا؎ خدا' تا چند روز حوصلهاش رو نداشتم
حکایت محمد و طاهره قصه؎ عاشقانه تمام شده نیست قرار؎ کھ با ازدواج
آغاز شد و تا بهشت هم ادامه دارد...
@aseman_del مرواریدهایخاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#چنیندیدم..
نویسنده:فرشتهامیر؎
قسمتیازکتاب↯
قهرمان داستان «چنین دیدم» مادر؎ است
کھ بدون اطلاع از وضعیت پدر و مادر خود در یك پرورشگاه بزرگ شده است و
همسرش نیز فرزند پدر و مادر؎ست کھ
هر دو را در جنگ از دست داده است و
این واقعیتهاییست کھ این دو از فرزند خود مخفی نگاه داشتهاند و در مقابل شخصیتی متفاوت از خود را برا؎ او بھ تصویر کشیدهاند کھ رفته رفته حس میکنند باید تغییر کند...
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#سربلند
#شهیدمحسنحججی
نویسنده:محمدعلیجعفری
قسمتیازکتاب↯
«برگشتم بھ حاج سعید گفتم:
«آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو
شناسایی کنم؟»
خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی...
یك متر عقب و اسلحهاش را کشیدم.
سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟»
بھ کاور اشاره کردم کھ آیا او مسلمان نبود؟
پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟
حاج سعید تند تند حرفهایم را ترجمه میکرد.
آن داعشی خودش را تبرئه کرد کھ کارِ ما نبوده و باید از کسانی کھ او را بردهاند ، بپرسید. فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم کھ کجای اسلام میگوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟
نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم بھ چھ جرمی؟ بریدهبریده جواب میداد و حاج سعید ترجمه میکرد:
«از بس حرصمون رو درآورد. نھ اطلاعاتی بھ
ما داد ، نھ اظهار پشیمونی کرد، نھ التماس کرد! تقصیر خودش بود...!»
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#تنهاگریهکن
نوشته مادر #شهیدمحمدمعماریان
نویسنده:اشرفالساداتمنتظری
قسمتیازکتاب↯
یکبار برای نماز صبح خواب ماند.
نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود
توی صورتش ، و چشمهایش را باز کرده بود.
با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق!
نشسته بود میان رختخوابش و با گریه،
پشت سر هم میگفت: چرا بیدارم نکردید؟!
نمازم قضا شد ، خوب شد؟
حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز
نماز برای تو واجب نیست.
فقط قول دادم از آن به بعد یادم
نرود صدایش بزنم!
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دیدمکهجانممیرود
خاطراتی از #شهیدمصطفیکاظمزاده
نویسنده:حمیدداودآبادی
قسمتیازکتاب↯
چھ کار باید میکردم، اصلا چھ کار
میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت:
تنها؎ تنها. اما من نمیخواستم بروم.
اصلا من اهل رفتن نبودم. نھ می خواستم
خودم بروم نھ مصطفی. تازه او را
کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برا؎
فرداها؎ دوستیمان. حالا او داشت میرفت.
او داشت میشد رفیقِ نیمه راھ..
من کھ ماندم! من کھ اصلا اهل رفتن نبودم.
ماندن مصطفی ، برا؎ من خیلی مهم و
با ارزش تر بود تا رفتنش...
حالا باید او را چھ طور؎ از رفتن منصرف
میکردم. بدون شك خودش بود.
مگر نھ اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟!
پس اگر او هم از تھ دل بھ خدا التماس
میکرد کھ نرود ، حتما می توانست دل خدا را
بھ دست بیاورد. پس باید کاری میکردم کھ
نگاه و خواست مصطفی عوض شود..
باید با خواست و تمایل او ، نظر خدا را
هم برمی گرداندم!
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#پاییزِپنجاهسالگی🍁
خاطرات مریمجمالی همسر شهید پدافع حرم
#شهیدمحمدجمالی
نویسنده:فاطمهبهبودی
قسمتیازکتاب↯
هنوز جاگیر نشده بودیم کھ سوز اواخر آبان،
هوایِ کرمان را سرد و خشك کرد.
خانه ، بزرگ و سرد بود.
²²⁰متر بنا داشت! هیچ یك از اتاقها ، هنوز
در نداشت. کف ، موزاییك بود و پایت کھ
بھ زمین میخورد ، یخ میکردی..
یکی از اتاق هارا فرش کرده بودم و تویِ همان
زندگی میکردیم.آنجا ، بچه هارا سرگرم میکردم
تا بیرون نیایند و سرما نخورند.
بخاری نفتے را در همان اتاق گذاشتیم
و بھ جایِ در ، پردهی کلفتی کشیدیم.
با این حال ، سرد بود و علاءالدین هم
روشن میکردیم...
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#برایِزینب
خاطرات زندگی #شهیدمحمدبلباسی
از کودکے تا شهادت
نوسینده:سمیهاسلامی
قسمتیازکتاب↯
بعضی شبها در حیاطِ روبهروی حرم
مینشستیم و باهم درسهای کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. بھ من میگفت:
«از امام چیزهای دنیایی نخواه!
کم هم نخواه! بگو آقاجان ، معرفت خودِت
رو بھ من بده»
آنقدر دوستش داشتم کھ هرچھ میگفت
برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همینها را تکرار کردم. یك دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای
خودشون کفن خریدن.ما هم بگیریم و بیاریم
حرم برای طواف!»
طفره رفت و گفت:
«ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم ، یھ کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش»
اصرار کردم کھ این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و
بھ حرم دوخت. گفت:
«دو تا کفن ببریم ، پیش یه بیکفن؟»
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#کفِخیابون
نویسنده:محمدرضاحدادپورجهرمی
این کتاب دوجلدی اتفاقات مربوط بھ
سال ۸۸ و ۹۶ را بھ هم پیوند میزند و
از زبان و دیدگاه یك جاسوس غربی کھ
وظیفه دارد اوضاع سیاسی خاورمیانھ
را بھ هم بریزد روایت میشود.
قسمتیازکتاب↯
پیمان از سر دستههای مهم یك گروهك تروریستی در ایران است کھ مدت هفت سال ،
بھ صورت متمرکز و غیر متمرکز در انگلستان
و ترکیه ، در رشتھ مدیریت جنگهای شهری با رویکرد استفاده از فضای مجازی ،
آموزش دیده است. آموزشهایی کھ او دیده است برای مدیریت و جریانسازی و هدایت نیروهای فریبخورده ، بسیار کارآمد و کاربردی است و بھ دلیل مطالعات گسترده ،
تمرین و تجربههای شخصی او ، کم کم در حال تبدیل شدن بھ یکی از عناصر صاحب سبك گروهك وابسته بھ جریان سلطنت طلب
و وابسته بھ پهلوی خائن است..
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#دخترانهمشهیدمیشوند
شرح حال #شهیدهمهریزارع
نویسنده:آزادهفرزامنیا
قسمتیازکتاب↯
وقتی تانكهای رژیم شاهنشاهی بھ
جمعیت بانوان در چهارراه لشکر مشهد
یورش برده بودند ، مهری زارع عباسآبادی
در سیزدهسالگی در حال تلاش بود تا
دوستش ، الهه زینالپور،
دختر نوجوان دیگری را از
زیر تانك نجات دهد.
سر مهری در این حادثه بهشدت آسیب دید.
او در اثر این جراحت ، نتوانست بیشتر از
سه ماه دوام بیاورد و در بیمارستان شهید شد. الهه هم در همان روز کھ مهری میکوشید
او را نجات دهد، شهید شد.
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#فرشتههاهمعاشقمیشوند
نویسنده:نعیمهاسلاملو
قسمتیازکتاب↯
هیچ وقت فکر نمیکردم و انتظارش را نداشتم کھ امیر حسین علوی جدی و به قول بچهها خشن آنقدر مهربان و بامحبت باشد و این قدر
به من علاقه داشته باشد و با تمام وجودش بھ من علاقه کند.
امیر برایم بعد ها تعریف کرد و گفت :
- تو با این چهره خانمها را نگاه نمیکنم و درست نمیشناسم ولی همیشه میبینم دخترایی کھ در اطراف خانم افتخاری با بقیه فرق میکنن ، چون خانم افتخاری با بقیه فرق میکنه.
چند بار هم که پیش آمد شما سراغش رو از من گرفتین متوجه شدم که از شما دو نفر
(من و مریم ) یکیتون چادریه ، چادری بودنت برام مهم بود. خانم افتخاری هم چند بار اسم خانم حقجو رو جلوی من میآورد، نمیدونم شاید اول هم برای ما نقشهای داشته باشم.
@aseman_del مرواریدهای خاکی
#جمعههاییبهرنگکتاب📚
#همسایهآقا
زندگی نامه داستانی مدافع حرم
جاویدالاثر #علیآقاعبداللهی
نویسنده:شهلاپناهیلادانی
قسمتیازکتاب↯
جلوی در انباری کھ رسیدم با ضرب انگشت بھ
در زدم تا مطمئن شوم تنهاست و بعد در
را باز کردم. علی سر صبر و حوصله پتوها رو
تا میزد و کنار میگذاشت. از گوشۀ چشم
نگاهی بهم کرد و گفت:
«چیشده چرا اینجوری براندازم میکنی؟»
سرم را بھ در تکیھ دادم و گفتم:
«روی حساب خواهر برادری نمیگم کھ
لوس بشی! روی حساب عاشقی و سربازیت میگم. داداش ، گاهی خیلی بهت
حسودیم میشه.» علی خندید و گفت:
«چرا؟» یك قدم جلوتر آمدم.
کنار پتو و بالشتها نشستم و گفتم:
«این روزها همراه دوستات از دانشگاه میای
اینجا تا خودت رو بھ مراسم بیت رهبری برسونی ، بعدش هم میری
هیئت حاجمحمد طاهری ، مطمئنم کھ آخر شب هم برای کمك بھ بچههای آشپزخونھ
سری هم بھ مسجد محل میزنی.
فکر کنم نهایت یکی-دو ساعت میخوابی و صبحها همین موقعها برمیگردی دانشگاه.»
@aseman_del مرواریدهای خاکی