#ازجهنم_تا_بهشت
#پارتاول
#پارتدوم
#پارتسوم
#پارتچهارم
#پارتپنجم
#پارتششم
#پارتهفتم
#پارتهشتم
#پارتنهم
#پارتدهم
#پارتیازدهم
#پارتدوازدهم
#پارتسیزدهم
#پارتچهاردهم
#پارتپانزدهم
#پارتشانزدهم
#پارتهفدهم
#پارتهجدهم
#پارتنوزدهم
#پارتبیستم
#پارتبیستویکم
#پارتبیستودوم
#پارتبیستوسوم
#پارتبیستوچهارم
#پارتبیستوپنجم
#پارتبیستوششم
#پارتبیستوهفتم
#پارتبیستوهشتم
#پارتبیستونهم
#پارتسیام
#پارتسیویکم
#پارتسیودوم
#پارتسیوسوم
#پارتسیوچهارم
#پارتسیوپنجم
#پارتسیوششم
#پارتسیوهفتم
#پارتسیوهشتم
#پارتسیونهم
#پارتچهلم
#پارتچهلویکم
#پارتچهلودوم
#پارتچهلوسوم
#پارتچهلوچهارم
#پارتچهلوپنجم
#پارتچهلوششم
#پارتچهلوهفتم
#پارتچهلوهشتم
#پارتچهلونهم
#پارتپنجاهم
#پارتپنجاهویکم
#پارتپنجاهودوم
#پارتپنجاهوسوم
#پارتپنجاهوچهارم
#پارتپنجاهوپنجم
#پارتپنجاهوششم
#پارتپنجاهوهفتم
#پارتپنجاهوهشتم
#پارتپنجاهونهم
#پارتشصتم
#پارتشصتویکم
#پارتشصتودوم
#پارتشصتوسوم
#پارتشصتوچهارم
#پارتشصتوپنجم
#پارتشصتوششم
#پارتشصتوهفتم
#پارتشصتوهشتم
#پارتشصتونهم
#پارتهفتادم
#پارتهفتادویکم
#پارتهفتادودوم
#پارتهفتادوسوم
#پارتهفتادوچهارم
#پارتهفتادوپنجم
#پارتهفتادوششم
#پارتهفتادوهفتم
#پارتهفتادهشتم
#پارتهفتادونهم
#پارتهفتادوششم
#ازجهنم_تا_بهشت
.
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری…..
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد………
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون…….
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون……