eitaa logo
اشعار استاد امیر حسین هدایتی
186 دنبال‌کننده
138 عکس
15 ویدیو
1 فایل
در خون زد و بر پوستم با استخوانم وا داشت بنویسم که ننویسم...بخوانم ادمین👇 شعری از استاد دارید یا نکته‌ای هست بفرمایید @Benvic
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سنگ بردار و بزن اين شب آويزان را  تا كه بر هم بزنی خواب خوش شيطان را  سنگ «قانون» دهان كوب زمين است بزن! آه! موسيقی خشم تو همين است، بزن زندگی زير لگدهای هيولا سخت است  رقص شيطان وسط مسجد الاقصی سخت است  باز كن دفتر اين پنجره‌ی نارس را  خط بزن فصل كبوترکشی كركس را  چيست در كار هيولا؟ قطرات خونت طعم والتّينت يا شاخه‌ی والزّيتونت بازهم صاعقه افتاده به گيسوهايت تيز برّان شده آواز پرستوهايت ناگهان راه بر اين نغمه‌ی جاری بستند  ناگهان پنجره‌ای را كه نداری بستند  پنجه اندخته اين بار هيولا در تو  تا كه خاموش شود ليله الاسری در تو  وای گر نور تو بر روزنه‌ی شب نزند اين تبر نيست اگر بر تنه‌ی شب نزند  يا كه خالی كند از دغدغه شب‌هايش را  شب درانداخته با پنجه‌ی گرگت ای شهر! شانه خالی نكن از بار بزرگت ای شهر معجزات تو همين بود، رهايت كردند  شب مضاعف شد و فانوس حياتت می سوخت زير شلاق، ستون فقراتت می‌سوخت چند وقت است كه ويران شده‌ای اما من طعمه‌ی گردنه گيران شده‌ای اما من… پای اين قبله كه در آتش و دود افتاده‌ست  چند وقت است كه شيطان به سجود افتاده‌ست آب در كاسه‌ی خشم است كه خون خواهد شد  چشم اگر باز كنی «كن فيكون» خواهد شد  با فقط آه تو افلاك تكان خواهد خورد  كوه در حافظه‌ای خاك تكان خواهد خورد  نفس ويران شده در حنجره‌ی من ای قدس! اولين خانه‌ی بیپنجره‌ی من ای قدس! شب آواره از آغوش تو بالا نرود خون پاك تو به حلقوم يهودا نرود قوم نمرود در مصر كه غوغا نكنند  استخوانهای تو را طعمه‌ی سگ‌ها نكنند چنگ در گيسوی افروخته‌ی باد بزن! درد آوارگی‌ات را همه جا داد بزن كوچه‌هايت اگر از ابرهه و نيل پر است آسمانت ولی از خشم ابابيل پر است  شهر من! سنگ تو خاصيت باران دارد  سنگ، خون جگر توست كه حريان دارد  آخرين بار كه گيسوی تو پر پر می‌شد  سنگ در مشت تو ای شهر كبوتر می‌شد  تيغ در دست خطرناك‌ترين دژخيم است  نوبتی باشد اگر، نوبت ابراهيم است @ashareamirhosienhedayati
🌹 میان تاج و سر و صاحبش مصاف نبود ملازم خفه‌سازی در این شکاف نبود اگر بنای توافق گذاشت می‌دانست سرِ قلمرو مخروبه اختلاف نبود سرش به حجم خیالات او بزرگ نشد حَشَم درید و غَنم قورت داد و گرگ نشد بگو کتابِ شکم داده را ورق نزند که این و آن عظمت معنی سِترگ نشد به سنگ می‌خوری ای تیغ استخاره نکن ولی اگر رگِ دیوانگی‌ست پاره نکن بلایی و سرِ خود را به ابتلا نسپار بر این سند خود تاریخ را شماره نکن @ashareamirhosienhedayati
🌹 چه مانده زیر سرِ ما جز حکایت ما کهن نوشته‌ی کم‌رنگ بد روایت ما حروف میخی این خودنویس خورده به سنگ مذکّرات وفاداری و خیانت ما کتاب سق زدن نانِ دود داده به آه که یادمان نرود کیست در حقیقت ما قلم دوات فروشان شهر بسم‌الله به حق جوهر سنگ و به خط خفّت ما درون سرخرگ ما چقدر خون سیاه دوید و باز نشد بندیِ جراحت ما که گفته است که ما مرده‌ها نمی‌دانیم کجاست مملکت ما و کیست ملت ما قبیله‌های زیادی نرفته برگشتند که زنده‌اند در اقصای خود به نیت ما به خاطرات پس از مرگ مؤمنیم و نپرس بدون ما چه می‌آید سرِ هویت ما کجا نشسته‌ای و غصه می‌خوری که کجاست بنایِ بی‌خطرِ بی‌خیالِ راحت ما اگر هنوز بنا بر فرو نریختن است چراغ قوه بیانداز بر مساحت ما نگو کجا به زمین خورد و کی بلند کند غبار قدرت ما را نسیم قوّت ما اگر کسی پدر ما و جدّ ماست هموست که مُهره ساخت به وسواس و حسّ و همت ما چه دید در بن و بن‌مایه‌ی قیافه‌ی خویش که رفت تا ته و ته‌چهره‌ی اصالت ما مرا که خسته نخواهم شد از فلاکت او ادامه می‌دهی ای وارث فلاکت ما به هر لطیفه‌ای و هر لطایف‌الحیلی شبی گذشت به تاریخ استراحت ما به سقّ کوه که شفاف گفت و سرفه نکرد نوشته‌اند به شیرین؛ خوشا به غیرت ما @ashareamirhosienhedayati
🌹 از جنس زخم‌های تن خود شمردمش برداشتم به سختی و بر شانه بردمش در کاسه‌های شیشه‌ایش چشم داشتم می‌دیدم این دوتاست ولی می‌شمردمش دستِ خدا سپردنی من خراب کرد وقتی که دست خلق خدا هم سپردمش پا روی حرف‌های ته حلق من گذاشت آن بادِ قلعه‌گیر که بر خاک مُردمش کرمی به سیبِ آدمم افتاد و باز هم از نصفه سهم من زد و تا خورد خوردمش ابلیس این تجاوز اگر آشنا نبود بیگانگی نکرده تحمل نکردمش سرگیجه‌اش به خاطر چشم سیاه کیست هم‌پایه‌ی قمار بزرگان که بردمش انگشت کم می‌آورم از هر کسی مرا چیزی شمرد و گفت و به خاطر سپردمش جادوی من نبود که بی‌ابر می‌گریست این سر که بی‌هوا به گریبان فشردمش این لقمه نان سق‌زده‌ی مثل سنگ را در چاه خشک حلق نغلتانده خوردمش آرام و دانه دانه بیا سمت من که برف کولاک کرده بود که از رخ سِتُردمش سی‌بند پنجه بسته به یک بازداشت بود حکم ابد گرفته به یک دست و بردمش از حدّ این دو چشم مراقب که بگذرد در دل خدا خدا نکند تا نگردمش از حبّ تاکِ قصر تو شیرین‌تر است زهر اما به تلخی غم فرهاد خوردمش @ashareamirhosienhedayati
🌹 میدان برایش باز شد چابکسواری کرد معبر گشود و غلت خورد و مین‌گذاری کرد ای کاش اعضای تنم راهش نمی‌دادند تقصیر قلبم بود از بس پافشاری کرد من در خودم بودم ولی کاری نمی‌کردم روحم که بیرون زد به جایم سوگواری کرد در هر خفایی منجی تن‌پروری می‌زیست با تک تک اعضا قرار و بی‌قراری کرد مانند سدّی در میان جسم و جان من هر کس مرا می‌یافت را از من فراری کرد گفتم که اعضای تنِ من لال می‌میرند تا عاقبت این زخم‌ حالی داد و هاری کرد چاکِ دهانش وا شد و هر جا دلش می‌خواست در من بُرید و دوخت و جر داد و جاری کرد در هر شکافش روز و شب میخانه‌‌ای وا بود هر بار پشت میز چرکی میگساری کرد هر دم لبی تر کرد باغی ریز می‌خندید هر جا لبی لیسید رودی گریه زاری کرد بیرون نزد تا ریشه‌هایم‌ را به چنگ آورد باغ مرا آباد و روزم را بهاری کرد هر شاخه‌ام را در هوا لرزاندم و فهمید تف کرد و خاک مرده‌ام را آبیاری کرد بی‌کهنه و بی‌چسب زخمِ بد دهانم را انگشت دست جنگ و پای صلح یاری کرد هم خورد و هم زد بی‌حیای مست و ای فریاد کاری که چشم لامروّت در خماری کرد @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بنویس وقتی زیرِ دستت کاغذی هست پیمانه را پر کن اگر لبریزی ای مست این گوی و این میدان اگر باید سواران در تنگنا با هم بیاویزند و بن‌بست بنشین و شرحم را بده با داد و بیداد برخیز و دادم را بگیر از اصل و پیوست با نقش دیوان می‌کند دیوانه بازی قاضی نیفتد در قفایش سنگ در دست باید برای آن‌که دارد می‌گریزد راهابِ زیر قلعه را هم یافت هم بست از هر چه می‌خواهید ای خورشید و دریا پس کی به آتش می‌زند آب از فرودست با رگ رگِ اندام خود غلتید و برگشت رود خروشانم به دریایش نپیوست این پا و آن پا کرده در آغوش اگر باز این‌جا و آن‌جا رفته بر درگاه اگر بست بشکن اگر افتاده بود از دست ساقی جایی که از هفت آسمان افتاد و نشکست نشکن اگر پیدا نبود از بام و کوچه نقش نگارم ساده و چشمش سیاه است بشکن اگر دستم گرفت از طارم کج یک کاسه آب از چشم پنهان تو ای مست نوباوه در چشمت خراب آمد به دنیا سرها پراند از حلق این نوزاد تر دست با پای او برخیز اگر خوش رقصی ای خام! با چرخ او بنواز اگر پُر سنگی ای مست! @ashareamirhosienhedayati
🥀🥀🥀 شعر امام حسن(ع) كه چشم وصال را بينا كرد میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به «وصال شیرازی» متوفّی سال 1262 هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینکه 67 قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب می آورد و به پزشک مراجعه می کند، دکتر می گوید: من چشمت را درمان می کنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن می کند تا این که به کلّی نابینا می شود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به حضرت محمّد(ص) و آل او (صلوات‌الله علیهم) می شود. شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم (ص) را در خواب می بیند، حضرت به او می فرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمی گویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا (س) حاضر گردیده می فرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است. صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن: از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد: خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهی زخون دل چند ساله کرد نبود عجب که خون جگر گر شدش بجام عمریش روزگار همین در پیاله کرد نتوان نوشت قصه درد و مصیبتش ور می توان ز غصه هزاران رساله کرد زینب درید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد هر خواهری که بود روان کرد سیل خون هر دختری که بود پریشان کُلاله کرد یا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشت آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا