eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای😭مادرحضرت علی اصغر (علیه‌السلام) آتش گرفته بود😭 که می‌دانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش می‌گذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (علیها‌السلام) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی‌ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم: _«مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟😢 یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟»😭 که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می‌گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک 💚حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام)💚 بود تا به شفاعت کریمانه‌اش، دامن مرا بار دیگر به قدم‌های کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه‌ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: _«ان‌شاءالله...»😭 و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمی‌توانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم. چیزی به اذان ظهر 🌇نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید📲 به صدا در آمد. از پاسخ سلام و احوالپرسی‌اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت می‌دادم، گوش می‌کشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته‌تر می‌شد و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم.😧 مجید کلافه دور اتاق می‌چرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبت‌های طولانی عبدالله را می‌داد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: _«چی شده؟»😨 به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لب‌هایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم: _«چی شده مجید؟ چرا حرف نمی‌زنی؟»😰 موبایلش را روی مبل انداخت و می‌خواست خونسردی‌اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد: _«چیزی نشده...»😒 در برابر نگاه وحشتزده‌ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد:😞 _«عبدالله بود، گفت یکی از بچه‌های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده...» و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد😰😳 و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : _«ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه می‌خواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.»😒 دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: _«ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار می‌کرده؟»😥 و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: _«نمی‌دونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره...»😕😒 و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: _«حالا چی میشه؟ زندانی‌اش می‌کنن؟»😨 از روی تأسف سری تکان داد و گفت: _«نمی‌دونم الهه جان! بلاخره می‌خواسته غیر قانونی وارد کشور بشه.»😐 و می‌دید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا می‌لرزد 😰که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:😒😠 _«آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان می‌دونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!» زبانم بند آمده و نمی‌توانستم چیزی بگویم که از آنچه می‌ترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی‌اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم: _«لعیا هم خبر داره؟»😯 و مجید با ناراحتی پاسخ داد: _«نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وششم هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کود
🌴 🌴 گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی‌آمد. نه می‌توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود،😓 نه می‌توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم.👀😥 در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر 👹خون‌آشام‌های تکفیری👹 قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران🇮🇷 و لبنان🇱🇧 و افغانستان🇦🇫 به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش💣🔪 و دیگر گروه‌های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشی‌اش رسیده و نه پدر بهره‌ای از این عشوه‌گری‌های 🔥نوریه🔥 برده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست‌ها قرار می‌داده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تن‌فروشی‌اش به ستوه آمده و اعتراض می‌کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی‌های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری‌ها می‌گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می‌کرده، اعدام می‌شده 😥و معجزه‌ای می‌شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می‌شود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. 😒حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی‌های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش 🌴نخلستان‌ها و 🏡خانه قدیمی‌مان را برای قتل عام مسلمانان بی‌گناه سوریه، در جیب تروریست‌ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی‌دفاع کرده است. دلم می‌سوخت که پدرم با همه کج خلقی‌ها و خودسری‌هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال‌ها زحمت که به همه داشته‌هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش می‌گرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایه‌های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی‌دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد که تازه باید مکافات جنایت‌هایش را پس می‌داد.😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غم‌هایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداری‌ام می‌داد: _«الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟»😟 و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلک‌های پژمرده‌ام یاری نمی‌کرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمی‌داد. دستان غریب و غمزده‌ام😣 را با هر دو دستش گرفته بود و می‌دانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: _«الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!»😒 حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم: _«مجید، بابام...»😞 و با همه ظلمی که در حق من و زندگی‌ام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی 👈باز هم پدرم بود👉 که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم: _«مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام...»😒 و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحه‌ای خوش می‌کردم که می‌دانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش می‌زد که باز در مرداب غم فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود😣 که اگر در آن شب‌های قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای 🔥نوریه🔥 هرگز به خانه ما باز نمی‌شد و شیرازه زندگی‌مان اینچنین از هم نمی‌پاشید، 😞هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیش‌تر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی می‌کردند تا کمی گریه می‌کردم و جانم قدری سبک می‌شد که نمی‌شد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم می‌لرزیدم. مجید پا به پای نفس‌های مصیبت زده‌ام، نفس می‌زد و هر چه می‌توانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم می‌کرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمی‌شد. انگار قرار نبود طومار غم‌هایم به پایان برسد که تا می‌خواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگی‌مان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که 😰برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریست‌های تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود،😰😭 صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم می‌افتاد.😣😖 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وهشتم با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و
🌴 🌴 حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانواده‌ام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی📛 به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه🇸🇾 کشانده، 👈جان یکی را گرفتند 👈و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگی‌اش متلاشی شد. حالا می‌فهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بوده که می‌خواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانواده‌ها کرده، را برای کمک به مصادره کرده و را به بهای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!😖😣 ساعتی از اذان مغرب می‌گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می‌زد🌩 که سرانجام بغضش ترکید🌧 و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده‌ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمی‌گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می‌زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی‌خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده‌ام به بهای شهوت و لذتی حرام، ♨️خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می‌توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه‌ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می‌توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می‌توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می‌شنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می‌گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می‌کرد.😊 یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (علیه‌السلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه‌هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می‌نشینم!😣😖 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 با سینی چای☕️☕️ قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم می‌لرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هاله‌ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد: _«الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟»😊 و ای کاش چیزی نمی‌پرسید و به رویم نمی‌آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: _«نه، خوبم! چیزی نیس.»😒 و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی‌خواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد: _«حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!»😄 صورت گرفته مجید به خنده‌ای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد: _«عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت می‌کنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!»😄 و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی‌رسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمی‌توانستم در پاسخ خوش‌زبانی‌های پدرانه‌اش، لبخندی بی‌رنگ تحویلش دهم😒 و باز به بهانه آوردن میوه🍉🍏 از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: _«دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!»😊 و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: _«آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمی‌خواد زحمت بکشی!» ولی خجالت می‌کشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم: _«دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیره‌ام👀 به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود😧😥 که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانه‌مان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: _«ببینید بچه‌ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه‌های خودم می‌کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که ان‌شاء‌الله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!»😊 نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه‌چینی می‌کند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد: _«خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می‌خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.»☺️ مجید مستقیم نگاهش می‌کرد و مثل من نمی‌دانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: _«حدود بیست روز تا 🌴🚶‍♂️اربعین🚶‍♂️🌴 مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم😳😧 که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: _«به لطف خدا و کرم امام حسین (علیه‌السلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی 🌴اربعین 🚶‍♂️شرکت می‌کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!»😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد 😍💗و چشم من مبهوت😧 صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره‌ام را داد: _«عزیزم! تو یه دخترِ سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه‌ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می‌مونی!»☺️ و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده😳 و نمی‌توانستم بفهمم از من چه می‌خواهند که تنها نگاهشان می‌کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا 😍به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: _«نمی‌دونم چی بگم...» و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته‌ای شده بودم که امام حسین (علیه‌السلام) برایم فرستاده💌 و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر زدم و از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) لبیک گفتم: _«حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...»😧🙁 و دیدم چشمان مجید پیش پاکبازی عاشقانه‌ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد: _«همین فردا برید دنبال گذرنامه‌هاتون تا ان‌شاء‌الله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی‌خواد. همه چی اونجا هست.»😊 و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می‌دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد: _«ما ان‌شاء‌الله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می‌کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می‌رسیم مرز 🌴شلمچه.»☺️ سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد: _«اگه خدا بخواد یکشنبه شب می‌رسیم نجف، خدمت حضرت علی (علیه‌السلام)!» و چه سفر دل‌انگیزی بود که می‌خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آغاز شود؛ همان کسی که در شب‌های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه‌اش تفرج می‌کردم 😇و حالا می‌خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا 😍بهت بهجت‌انگیز😍 این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می‌بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی‌دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه‌ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی‌قراری می‌کردم.💗☺️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی‌شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد:😧😳 _«الهه جان! مطمئنی می‌خوای بیای؟» و خودم هم نمی‌دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم💗🌊 به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: _«مجید! من می‌خوام بیام. نمی‌دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!»😊 شاید هنوز حلاوت بهشتی شب‌های قدر و مستی قدح محبت امام علی (علیه‌السلام) در مذاق جانم مانده و دلم نمی‌آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم😇 که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می‌زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه‌هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی‌هیچ درد سری گذرنامه📜 گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی‌دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاه‌مان می‌کرد. 😳😧حقیقتاً خودم هم نمی‌توانستم باور کنم بی‌آنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به 🌴کربلا🌴 به سرم زده باشد، به این سفر اعجاب‌انگیز دعوت شده و بی‌آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشق‌ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی‌خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: _«آسید احمد و خونواده‌اش هر سال برای 🌴اربعین🚶‍♂️ میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می‌خواست باهاشون برم...»☺️ مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا می‌کرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: _«خُب داریم میریم زیارت امام حسین (علیه‌السلام)!»😇 و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد: _«آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس!»😠 و دید مجید خیره نگاهش می‌کند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: _«شرمنده مجید جان! من می‌دونم زیارت امام حسین (علیه‌السلام) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریخته‌اس و داعش داره همه رو سر می‌بُره، تو می‌خوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! 💣داعش تهدید کرده که پیاده‌روی امسال رو به خاک و خون می‌کشه!»😨 مجید لبخندی زد و با متانت همیشگی‌اش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد: _«باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم که فکر می‌کنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که 🌹آیت الله سیستانی🌹 حکم جهاد داد و 🌸شیعه و سُنی🌺 وارد جنگ با 💣داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدین و نینوا و الانبار داره جون می‌کَنه! این چرت و پرت‌هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن‌ترین مناطق عراقه!»☺️☝️ و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: _«اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!»😉👌 ولی خیال عبدالله راحت نمی‌شد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستِ آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود😍😍 که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.😊☝️🚶‍♂️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_ودوازدهم همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مج
🌴 🌴 با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، 👥👥ازدحام غیر قابل تصور👥👥👥 عبور از مرز و پس از ساعت‌ها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگ‌های بدنم می‌دوید که هنوز مرقد امام علی (علیه‌السلام) را ندیده و نمی‌توانستم منظره رؤیایی‌اش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان می‌شدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم ✨نهج‌البلاغه‌اش،✨ بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهمان‌نواز و بی‌ریای عراق قدم می‌گذاشتیم که با ماشین‌های🚙 شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می‌کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاری‌مان را در مسیر زیارت امام حسین (علیه‌السلام) می‌ستودند و مدام خوش آمد می‌گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه‌ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی☕️ و خرما 🍠و یا هر چه در دسترس‌شان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می‌داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می‌کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند😍 تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب‌ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت‌مان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنمایی‌مان می‌کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباس‌هایمان را بشوید😳☺️ و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی‌توجه به تعارف‌های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان😋☺️ را آوردند و شاید خدا می‌خواست اوج خدمت‌گذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه🔦 بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب‌های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می‌گرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام می‌خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بی‌منت، از کنارشان عبور می‌کردیم.😇☺️ به علت محدودیت‌های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری می‌شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی‌های🎒🎒 به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می‌کردند و من و مامان خدیجه و زینب‌سادات پشت سرشان می‌رفتیم.😍😍😍 خیابان‌ها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب،🌃 همچنان با شیدایی به سمت حرم می‌رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می‌داد که با قدم‌هایی پُر توان و استوار پیش می‌رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می‌دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن هم 👈پس از چهارده قرن👉 به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می‌دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی‌شناختند.🚶‍♂️😇 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، 👥ازدحام جمعیت👥👥 بیشتر شده و حرکت‌مان کُندتر می‌شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت😍😢✋ و همچنانکه زیر لب چیزی می‌گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (علیه‌السلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می‌دیدم اشک از چشمانش فواره می‌زند😭 که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی‌پروا گریه می‌کرد. زینب‌سادات😭 با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و مامان خدیجه می‌دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کم آورده‌ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: _«الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیه‌السلام) می‌افته، واسه منم دعا کن!»😭🙏 از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می‌کرد، حیرت‌زده😧 نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده 🙏و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: _«دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می‌کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!»😭 و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: _«برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه‌اش نباشد😭 و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی‌اش پر کشیدم و نمی‌دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می‌کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می‌رفتیم و خدا می‌داند در هر گامی که به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، با تمام وجودم احساس می‌کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیه‌السلام) قرار گرفته‌ام.✨💖 هر چند وقتی مجید می‌گفت با تصویر گنبد ائمه (علیهم‌السلام) در تلویزیون دردِ دل می‌کند، من باور نمی‌کردم و وقتی می‌دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می‌نشیند، نمی‌توانستم درکش کنم، ❤️ولی حالا شده بود که امام علی (علیه‌السلام) مرا ، صدایم را و اگر سلام کنم، را می‌دهد❤️ که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می‌کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می‌دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: _«الهه...»😥 چشمان خودش از جوشش اشک‌هایش😭 به خون نشسته و گونه‌هایش از هیجان عشق می‌درخشید و باز می‌خواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی‌داشتم، زمزمه کردم: _«مجید! من الان چی بگم؟»😟 نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیه‌السلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: _«به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!»😍😭 و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، 😭ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی‌شد🙁 که بُهت این زیارت ناخواسته، 😟به این سادگی‌ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم.🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی🖲✋ ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت👥 ازدحام جمعیت، 👥👥امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری🌌💖 بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیه‌السلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می‌شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه‌ای پهن کرد و به ✨نماز شب✨ ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می‌کردیم که زینب‌سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: _«الهه جون! زیارت نامه می‌خونی؟»😊 تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی 🌟مؤدب به آدابش🌟 می‌شدم که با لبخندی پاسخ دادم: _«من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می‌خونم.»😊 و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می‌خواندم که همگی در امام علی (علیه‌السلام)🌹 و بیان حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان🗣 از مأذنه‌های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی‌دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.🙁😒 هوا رو به روشنی بود🏙 که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده‌ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته‌ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: _«ما هم نتونستیم بریم حرم!»😒 که آسید احمد دستی سرِ شانه‌اش زد و با مهربانی پاسخ داد: س«عیب نداره بابا جون! می‌شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیه‌السلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می‌خواد، نه اینکه دل خودمون چی می‌خواد!»☺️ سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: _«زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیه‌السلام) لبیک بگن! !»😊☝️ و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی‌توانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت 🌴کربلا🌴 آغاز می‌کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیه‌السلام) وداع کرده و با اراده‌ای عاشقانه، به سمت جاده 🌴نجف به کربلا🌴 به راه افتادیم.🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله‌ای به رهگذران خدمت می‌کردند.☺️ در مقابل اکثر موکب‌ها هم صندلی‌هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب‌ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان‌هایی از شیر داغ😋 و ظرفی پُر از نان شیرین 🍘به سمت‌مان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می‌کردند و با چه مِهر و محبتی استکان‌های شیر را به دستمان می‌دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می‌کردند😟 و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاق‌مان ته نشین می‌کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم.🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️ ساعتی تا اذان ظهر 🌇مانده و ما همچنان در 🌴جاده نجف به کربلا🌴 با پای پیاده پیش می‌رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می‌کشید که طول مسیر را حس نمی‌کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می‌جوشید، به سمت کربلا قدم می‌زدیم. سطح مسیر پُر از 👥👥جمعیت👥 بود و گاهی به حدی شلوغ می‌شد که حتی بین خودمان هم فاصله می‌افتاد و به زحمت به همدیگر می‌رسیدیم.😟 عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می‌کردند تا حتی خیال حرکتی هم به 💣تروریست‌های تکفیری💣 نرسد و با چشم خودم می‌دیدم با همه فتنه‌انگیزی‌های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. 😊 مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل‌ها🌴 و درخت‌هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، 🌴🌴نخلستان‌های🌴🌴 محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می‌کرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب‌هایی بود که غرق 🏴پرچم‌های سرخ❤️ و سبز💚وسیاه🏴 و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) از جان خود هزینه می‌کردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان 👦👧را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب🍶 مرحمت کرده یا دستمال کاغذی💎 به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی☕️ را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می‌کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می‌دادند💪 و حتی نیروهای نظامی و امنیتی👮‍♂️ که خم شده و قدم‌های زائران را نوازش می‌دادند و چه می‌کردند این شیعیان عراقی در اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیه‌السلام) مست شده😇 و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیه‌السلام) چیزی نمی‌دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند و هر کدام به زبانی اعلام می‌کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می‌کرد و همراه همسر و دخترش می‌شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم‌مان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی‌دید. نمی‌توانستم بفهمم امام حسین (علیه‌السلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می‌کنند😟 و می‌خواهند به هر وسیله‌ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: _«مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟»😟 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وپانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازر
سلام خدمت دوستان عزیز و زائران اربعین حسینی، از رمان زیبای 16قسمت بیشتر نمونده......... مجید و الهه هم راهی پیاده روی شدند....😊 !»😊☝️////// ما ها که مثل هرسال جا موندیم چ کنیم😔😔😔
بین تمام 🌷اهل بیت🌷 امان، امان از دل تو یه چادر خاکی ویه کوچه شده قاتل تو😭 ای وای ای وای یادت نمیره صورت نیلی😔 مدینه و غم چهل ساله🥺 مغیره و غلاف اون سیلی😡 میباره خون برای تو چشم 👀من الهییییییی که برات بمیرم حسن💚 یکی نبود بگه به اون بی حیا یه مادر و جلوی بچه اش نزن😭😭 ....... هفت صفر سالروز شهادت غریب مدینه امام حسن(ع) تسلیت باد. ⚫️هفتم صفر را زنده نگه بداریم 👇 ✅ @asheghaneruhollah
باید حـــــماسه ای دگر از نو به پا کنیم بیرق،علم،بســـــاط عــــــزا را بــــــنا کنیم باید مـــــــثال روز حسین،هفتم صـــــفر روز حسن،عزای دگر دست و پا کنیم 😔 👇 ✅ @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]Shab6-Moharam-1398[01].mp3
14.92M
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 😭 هرشب میگی حسین جاااان امشب بگووو 🎤حاج 😭 📌پیشنهاد دانلود امام حسنی ها مادری اند 💚 👇 🏴 @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]16-Ramazan[05].mp3
8.13M
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 😭 تنگه غررروبه ،تنگه غروووبه از تا خونه سینه میکوبه 😭😭 🎤حاج شور روضه ای 😭 📌پیشنهاد دانلود امام حسنی ها مادری اند 💚 👇 🏴 @asheghaneruhollah
shab panjom006.mp3
9.78M
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 😭 ای به فدایت پدر و مادرم.... 🎤حاج زمینه حماسی فوق العاده 💚 📌پیشنهاد دانلود امام حسنی ها مادری اند 💚 👇 🏴 @asheghaneruhollah
track 01 (2).mp3
5.11M
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 😭 من ایستاده بودم دیدم که را 😭 قاتل گاهی به کوچه گاهی به خانه 😭 گاهی به پشت و گاهی به دست و میزد😭😭 🎤کربلایی 🎤کربلایی زمینه روضه ای 😭 📌پیشنهاد دانلود امام حسنی ها مادری اند 💚 👇 🏴 @asheghaneruhollah
شور_احساسی_دوباره_اربعین_شد_گریم.mp3
14.29M
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 😭 دوباره شد و گریه ام میگیره تو این مسیر دلم شکسته ام میگیره دلم میگیره آقام ی دونه زائرهم نداره 😭 دلم میگیره😔حتی آقام شعر قدم قدم نداره 🎤کربلایی شوراحساسی فوق العاده زیبای امام حسن💚 📌پیشنهاد ویژه دانلود امام حسنی ها مادری اند 💚 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🏴هفت صفر را زنده نگه داریم 🔻 #عزادار_حسنم 😭 دوباره #اربعین شد و گریه ام میگیره تو این مسیر دلم شکس
قدم قدم با یه علم میریم آخر تو صحن زیبای 😍😭 بزودی تو صحن آقا میریم یه مشایه با کلی سینه زن✋ ——————— تا چشمت افتاد ورودی باب قبله تا اومدی سلام بدی یاد باش نه باب قبله ای داره نه حتی صحنی تموم بشه غریبی آقامون ای کااااش تصورش کن تو باب قبله ی حسن وایسی ایشالا تصورش کن آروم آروم اشک میریزی میری پائین پا تصورش کن دست ادب به سینه میگی که الان تو هستم دخیلم رو به باب القاسمت بستم
🔺 رهبر انقلاب: #ایران و #عراق دو ملتی هستند که تن‌ها و دل‌ها و جانهایشان به وسیله ایمان بِالله و محبّت به اهل‌بیت و حسین‌بن‌علی متصل به یک دیگرند؛ روزبه‌روز هم این اتصال زیاد خواهد شد. دشمنان سعی بر تفرقه دارند امّا نتوانسته‌اند و توطئه‌ آنان اثری نخواهد کرد. 🏷 #الحسين_يجمعنا #اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وشانزدهم موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های
🌴 🌴 مجید کوله پشتی‌اش🎒 را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد: _«اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کِیف دنیا رو می‌کنن!😇 ببین دارن چه لذتی می‌برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (علیه‌السلام) حال می‌کنن! آسید احمد می‌گفت بعضی‌هاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می‌کنن و اربعین که می‌رسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می‌کنن!👌 یعنی در طول سال فقط کار می‌کنن و پس‌انداز می‌کنن به !»😍 و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی‌اش، اینچنین خاصه خرجی می‌کنند😟 و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی‌آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می‌کردم.🙁👀 نه می‌فهمیدم چرا اینهمه پَر و بال می‌زنند و نه می‌توانستم شیدایی‌شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده‌روی برای رسیدن به کربلا می‌شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی‌رود که برای معشوق‌شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد👀 و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد: _«الهه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟» به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم،😳😧 خیره شد و باز سؤال کرد: _«الهه جان! تو این جاده اینهمه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟😍 تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از 29 سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟»😇😍 در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی‌های عراقی که از بلندگو‌های📢 موکب‌ها پخش می‌شد، صدایش را به سختی می‌شنیدم و به دقت نگاهش می‌کردم تا بفهمم چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی‌ریایم، صادقانه اعتراف کرد: _«من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کِی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟»😍😌 در برابر نجابت مؤمنانه‌اش زبانم بند آمده و او همچنان می‌گفت: _«الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه‌های شب قدر امامزاده‌اس! من و تو پارسال تو امامزاده اونهمه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه‌ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه‌اش اونهمه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی‌گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!»😔 از حجم مصیبت‌هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده‌ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی‌قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می‌رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه‌ای زمزمه کرد: _«شاید قرار بود همه این بدبختی‌ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب‌های امامزاده نمی‌تونست این سرنوشت رو عوض کنه! 😇ولی... ولی در عوضِ اون گریه‌ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!»😍 سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد: _«الهه! من احساس می‌کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت‌ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!»😊 که صدای اذان ظهر🌇📢 از بلندگوهای موکب‌ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف‌هایی که از مجید می‌شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی‌توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا 😔و شاید معجزه‌ای که برای شفای مادرم از شب‌های قدر امامزاده انتظار می‌کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان اینهمه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (علیه‌السلام) قدم می‌زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می‌خواست که مادرم زنده می‌ماند و هرگز پای 🔥نوریه🔥 به خانه ما باز نمی‌شد!😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه‌ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی‌توانستم گریه کنم😣 که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده😞 و شاید ✨اقامه نماز،✨ خوبی برای آرامش قلب بی‌قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار😋 آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می‌کردند. غذایی که هرگز گمان نمی‌کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت.😋☺️ حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه‌ها از سرانگشتان آب می‌خورَد که به امام حسین (علیه‌السلام) از خود می کنند تا سهمی در به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده‌اش در گوشه‌ای دیگر استراحت می‌کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم: _«مجید! این غذاهایی که اینجا می‌خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونه‌مون!»😋☺️ از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده‌ای شیرین😁 گشوده شد و مثل اینکه نکته‌ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت: _«الهه! اون روز هم اربعین بود!»😍 و نمی‌دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: _«اون روز با اینکه دلم برات می‌لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی‌شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!»😇😍 سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد💓☺️ و با من که نه، با معشوقش حسین (علیه‌السلام) نجوا کرد: _«من تو رو هم از امام حسین (علیه‌السلام) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (علیه‌السلام) دردِ دل می‌کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش می‌گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می‌کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!»😍 و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله🎒 را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیم‌رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته‌ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: _«پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می‌داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!»☺️🙈 از هوشمندی‌ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی‌شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه‌ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: _«مجید! باورت میشه؟!!!»😊 و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته‌تر شهادت داد:😍😢 _«به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می‌دیدم همه دارن میرن، با خودم می‌گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!»😭 و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری 🌴🚶‍♂️نجف تا کربلا🌴🚶‍♂️ را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می‌ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می‌دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می‌کشند و حسین (علیه‌السلام) پیش می‌روند، دلم گرم می‌شد و تازه اینهمه غیر از خیل کثیری از زن✨ و کودک✨ و پیر✨ و جوان‌هایی✨ بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه پیاده می‌آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این !🌟💖 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah