eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️قدرت فضایی ایران☀️ ⁉️آیا میدانستید ♨️ایران ششمین کشور دنیاست که توانسته است موجود زنده به فضا ارسال کند؟! ☑️ارسال موجود زنده به فضا، یکی از مراحل بسیار پیچیده و مهم فعالیت های فضایی به حساب می آید و موفقیت در این مرحله یعنی تسلط بسیار بالا در زمینه علوم فضایی !! 👌جالب است این را هم بدانید که در کل دنیا فقط 12 کشور دارای چرخه کامل فناوری فضایی هستند که ایران هم یکی از آنهاست. ⬅️چرخه کامل یعنی: توانایی ساخت ماهواره، پرتابگر ماهواره، ایستگاه زمینی مدیریت ماهواره و توانایی استفاده از شبکه ماهواره ای. ✅همه ی این پیشرفت در سالهای بعد از انقلاب و در شرایط تحریم و فشار حاصل شده تا شاهدی باشد بر اینکه این انقلاب همه ی موانع را پشت سر خواهد گذاشت و ایران را به اوج قله های عزت و افتخار خواهد رساند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻رهبر انقلاب: مهمترین هدف جنگ نرم دشمن، گرفتن امید و اعتماد به نفسِ ملت ایران است. 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
♨️یا لیتنا کنا معکم؛ اي كاش همراه شما بوديم.😢 من مرده ام مگر که شما غبطه می خورید؟!😢 ✍نائب الزیاره نائب المهدی امام خامنه ای باشیم. #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 🏴 @asheghaneruhollah
یک زائر اربعین در توییتر خودنوشت: اهل ترکیه بود،ازش پرسیدم آقای خامنه ای رو میشناسی؟ گفت مگه میشه صاحب حق رو نشناخت! #اللهم_احفظ_سیدنا_امام_خامنه_ای #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣9⃣1⃣ دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار دا
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣9⃣1⃣ پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد " بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمی دونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در.. وقتی دیدم کسی باز نمی کنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایل رو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین.. ولی خوب شد نکشتیماااا.. راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ " از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمی کند.. مدتی از هم صحبتی مان می گذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری می کرد این برادرِ از سفر رسیده. از جایش بلند شد " یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست می کنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ " از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم " نداریم.. چایی میارم.. " چشمانش درشت شد از فرط تعجب " چایی؟؟ تا جایی که یادمه وقتی بابا چایی درست می کرد از خوونه می زدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا می خوای چایی بریزی؟؟ " و او نمی دانست، چای، نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود.. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا می داد.. و این روزها عطرش مستم می کرد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣9⃣1⃣ بی تفاوت چای ریختم. در همان استکان هایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب می شد " اما حالا همه چیز برعکس شده.. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه.. " و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم. متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم " از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشت.. و اون وقت ها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکرد، برام تهوع آور بود.. " ابرو بالا داد " و الان چطور؟؟ " نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم " اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه می شه تو علی.. و علی حل می شه تو خدا.. خب من هم اون وقت ها نمی دیدم.. دچار نوعی کور فکری بودم.. اما حالا نه.. چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون.. " چه باید می گفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور می کند؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣0⃣2⃣ زیر لب زمزمه کرد " علی.. اسمی که لرزه به بدن بابا می انداخت.. " نگاهم کرد " این یعنی اینکه مثل یه شیعه علی رو دوست داری؟؟ " شانه ایی بالا انداختم " شیعه و سنیش رو نمی دونم.. اما علی رو به سبک خودم دوست دارم.." سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعدام برایم صادر نمی کرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی.. انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زد " آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی.. خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمی خوریش؟؟ " استکان را زیر بینی ام گرفتم.. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟؟ " اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما حالا دیگه از قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیام رو جلو چشمام ردیف می کنه و می رقصونه.. سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورم.." خندید " دیوونه ای به خداا.. خلاص.. " ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی می دانست؟؟ در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود. بدون لحظه ای درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمی خورد و اما مادر.. مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِ عکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم. اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند.. ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد. هم خوشحال بودم، هم ناراحت.. خوشحال از زبانِ باز شده اش.. ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️۹ روز تا قرار عاشقان 🔸دل به عشق یوسف زهرا نهاده میرویم از نجف تا کربلا پای پیاده میرویم 🔸مرغک روحم‌‌ پر زند در قتلگاه و علقمه تا گذارم‌ چهره بر خاک عزیز فاطمه😭😍 🏴 @asheghaneruhollah
💢نظر آیت الله بهجت در مورد پیاده روی اربعین ✅آيت الله العظمی بهجت رضوان الله تعالی علیه در کلاس درس خارج فقه فرمودند: در اتومبيلي بوديم بين کربلا و نجف، يک جواني هم همراه ما بود. ✅ديد عده‌اي دارند پياده براي کربلا مي آيند،کوچک بود، نمي‌دانست که اصل پياده روي خودش فضيلت دارد و گفت، اگر اين‌ها ندارند ماشين کرايه کنند، چرا خودشان را اذيت مي‌کنند. ✅در صورتي که نمي‌دانست اصل پياده رفتن خودش فضيلت دارد، «أفضل الأعمال أحمزها»؛ برترين اعمال سخت ترين آنهاست، اينجاست قضيه امام مجتبي سلام الله عليه در مسير مدينه به مکه تداعي مي‌کند، که در روايت آمده است «يساق المحامل بين يديه»؛ درحالي‌که محمل‌ها به همراهش بود، اما پياده‌ به‌ سوي حج مشرف مي‌شد. 📚درس خارج فقه، کتاب جهاد، جلسه۲۸ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👈کمپین بزرگ #منم_اربعین_کربلام 🚩هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله🚩 🔺پاس و ویزا و بلیط نجف و پیگیری
👈کمپین بزرگ #منم_اربعین_کربلام 🔺سلام میدهم از بام خانه سمت حرم 🔻چه میشود که بیایم منم قدم به قدم؟ 🔺یک اربعین طلبیدن برای تو سهل است 🔻حرم نرفته بمیرم برای من سخت است 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈دلتان شکست برای ما جاماندگان هم دعا کنید😭 در راه فرودگاه نجف تا حرم اميرالمؤمنين (ع) بـه درخـواسـت مـكــرّر راننده تاكســى عراقـى 🏴 @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]Shab5-Moharam[05].mp3
5.65M
عاقبت بخیری یعنی باشی عاقبت بخیری بین دسته ی زائرها باشی عاقبت بخیری یعنی 😭اللهم الرزقنا حرررررررررم 🎤حاج 🔺زمینه احساسی 📌پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
1392-10-07.mp3
5.55M
توی روضه باز دلم پر زده برا حرم اگه یه وقت آقا نرم 😭 🎤کربلایی 🔺شور احساسی 📌پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 7⃣ 💠دختروپسری که روز و شب بیکاره و هیچ برنامه ای واسه زندگیش نداره چطور میتونه قوه ی تخی
8⃣ به نظرم یکی از دلایل خودباختگی بعضی از ماها نداشتن نگاه عمیق به مسائل زندگی هست😊 یعنی وسعت دیدمون کمه مثلا هرچیزی رو که می بینیم اونو واسه داشتن در عرض یک ماه یا یکسال یا 5سال تصور می کنیم نه 20سال و 40سال😊 🔴یک مثال واضح تر بگم دخترخانم پیام میده من به فلان پسر علاقه داشتم و بودم باهاش خوشبخت میشم و بعدم خدا رو نعوذبالله متهم میکنه که اگر خدا خوبیه منو میخواد چرا منو بهش نرسوند؟☹️ من بهش میگم مشکل من و شما اینه که فقط یکسال آینده رو می بینیم که آره دیگه باهاش عقد کردین و رفتین بیرون و دوران عقد رو فرض می کنین اما 10سال یا 20سال آینده رو ندیدین شاید20سال آینده این شخص کافر شد شاید یک آدم معتادی شد شاید یک آدم بددهن و دست بزن دار شد و.... شما اینو نمی بینی اما خدا کاملا می بینه😊👌 خدا برنامه هاش واسه از همین الآن تا آخر زندگیمون هست اما ماها نگاهمون یکماهه و یکی دوساله س😊 لذا کسیکه واسه آینده با وسعت دید بالا برنامه نداره و فقط جلوپاشو می بینه و دنبال رفع نیازهای سطحی و یکماهه و یک سالش هست وقتی یک دهه از زندگیش گذشت می بینه عه خطا کرده و چیزی تو دستش نیست دستش خالی چون نگاهش سطحی بود به زندگی و همین باعث میشه خودشو بازنده بدونه😊 ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣0⃣2⃣ زیر لب زمزمه کرد " علی.. اسمی که لرزه به
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣0⃣2⃣ شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر می گذشت.. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.. باز هم خیره می شد و حرف نمی زد.. زبان می بست و روزه ی سکوت می گرفت.. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز می گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه می کرد . صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش می کرد و عصرها در خانه با شیطنت ها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد می آورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندن هایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمی شد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضاخانی..؟؟ حسام همیشه می خندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود .. اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمی شد. و به لطف تماس هایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع می شدم. زمان می دوید و من هر لحظه ترسم بیشتر می شد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگی ام. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣0⃣2⃣ آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمی دانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدن هایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا می کردم. کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاری اش گفت. اما امکان نداشت، چشم هایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمی آورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد " حسام گم شده.. " نفسم یخ زد. و او ادامه داد " دو روزه هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه می شم سارا.. " یعنی فاطمه خانم میدانست؟ " یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟" دستی به صورتش کشید " یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده.. " و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.. کاش شهید شده باشد.. آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاش هایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را می درید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✅۸ روز تا اربعین 🚩حسن حسن به لبم از نجف به کرببلا 🚩اگر که قسمت من اربعین حرم بشود #دوشنبه_ها_امام_حسنی_ام 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣0⃣2⃣ آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی ب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣0⃣2⃣ کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که می گذشت پریشانی ام هزار برابر می شد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر می کرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی می شد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش می آورند..؟؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟ هر چه بیشتر فکر می کردم، حالم بدتر و بدتر می شد.. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمی گذاشتم.. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش.. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگ هایی بزرگتر از آجر.. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی .. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.. حسام.. قهرمانِ زندگی ام در چه حال بود؟؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر می شد.. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من بی سلاح فقط دعا می کردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآب شدن بین خواهر و برادریمان می گذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣0⃣2⃣ که اگر بفهمد، گوش هایِ فاطمه خانم پر می شود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.. باید نفس می گرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم.. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. " یادم بده چجوری نماز بخوونم.. " با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا می زدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست " منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟ " و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.. محکم جواب دادم که " آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام می شود..؟؟ " و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. " فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه..صبر کن الان پروین رو صدا می زنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.." پروین آمد و دانیال تک تک سوال هایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است