#تا_میتوانیم_برای_حوائج_مردم
#در_راه_خداوند_قدم_برداریم❗️
#آیت_الله_نخودکی
🌼در انجام #حوائج_مردم، هرقدر که میتوانی #بکوش و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست!
🍃زیرا اگر بنده خدا در #راه_حق، گامی بردارد، #خداوند نیز او را #یاری خواهد فرمود!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از لیست نمایندگی های محصولات تنهامسیری
🛍 نماینده رسمی فروش محصولات تنهامسیری در:
#شهریار
🏵 استان تهران - شهرستان شهریار - مرکز فرهنگی امامزاده اسماعیل علیه السلام
📲 شماره تماس:
09124680233
آقای قائمی
هدایت شده از علیرضا پناهیان
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دل نازکتر از مادر
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
دردونه🌹
یکی بود یکی نبود.
دردونه؛ اسم کبوتری بود که روی درختِ کاج زندگی می کرد.🌲🕊
ولی یک روزباد تندی وزید و لانه ی در دونه را خراب کرد. دردونه تصمیم گرفت. برای خودش یک جای دیگری لانه درست کند.
او شنیده بودکه کمی دورتر؛ شهری هست که پرنده ها باهم زندگی می کنند.
دردونه راه افتاد. پرواز کرد تا آن شهر را پیدا کند.🕊
رفت و رفت و رفت ؛ تا بالاخره به شهرِ پرنده ها رسید. خسته و گرسنه بود.
پیشِ طوطی بزرگ رفت که شهردار شهر پرنده ها بود.🐦
طوطی وقتی حرف های در دونه را شنید؛ گفت:
_خب تو الان تنهایی نمی تونی برای خودت لانه درست کنی. خیلی هم خسته هستی.
صبر کن تا بگم پرنده ها بهت کمک کنند.
طوطی بالای درختی رفت و همه پرنده هارا صدا زد و گفت:
_همه شما به دردونه کمک کنید تا برای خودش لانه درست کنه. تا هوا تاریک نشده؛ باید لانه آماده باشه.
بعضی پرنده ها قبول کردند و برای کمک آمدند. ولی بعضی پرنده هاگفتند:
_ما خودمان کار داریم. به ما ربطی نداره.
ونیامدند کمک کنند.
خلاصه؛ بعد از چند ساعت لانه ی دردونه آماده شد.🎍🌳
و او با خوشحالی به لانه ی جدید وارد شد.
واز همه پرنده هایی که کمکش کرده بودند تشکر کرد.
پرنده هایی که کمک نکرده بودند.وقتی دیدندکه لانه دردونه به این سرعت ساخته شده وطوطی و پرنده هایی که کمک کردند همه خوشحال هستند؛ از این که کمک نکرده بودند؛ پشیمان شدند.
جلو آمدند و از طوطی و دردونه معذرت خواهی کردند.
وگفتند:
_مارا ببخشید.
ماهم دلمون می خواد کاری کنیم.
طوطی خندید وگفت:🐦
_شماهم برید برای شام امشب فکری کنید.
چون همه ی ما خسته و گرسنه ایم.
پرنده ها با خوشحالی رفتند تا شام را آماده کنند.
آن شب در شهر پرنده ها جشنِ بزرگی بر پا شد. وهمه شاد و خوشحال کنارِ هم یک شام خوشمزه خوردند.💥
🎄🎍🌳🌴🎋✨⚡️💥💥
(محمد حسین)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_390
خیلی نگران شدم به خاطر خوابی که دیده بودم.
به ساعت نگاه کردم. نزدیک اذان صبح بود. به آشپزخانه رفتم.
وضو گرفتم ویک لیوان آب را جرعه جرعه خوردم.
بعد روبه قبله ایستادم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_السلام علیک یا ابا عبدالله.
دلم آرام گرفت.
آماده نماز شب شدم.
آخر نمازبودم؛ که حسین بیدار شد و گریه کرد. زود سلام دادم و رفتم برش دارم که تلفن زنگ زد.
صدای گریه ی حسین و زنگ تلفن در هم پیچید.
با شنیدن صدای زنگ تلفن؛ دلم به شور افتاد. حتما اتفاقی افتاده. سریع حسین را برداشتم و رفتم سمت گوشی تلفن که
قطع شد.
نشستم و اول به حسین شیر دادم که ساکت بشه.
و بعد گوشی را برداشتم. شماره نا شناس بود و من هر چه تماس می گرفتم؛ بوقِ اشغال می زد.
کلافه شده بودم.😩
صدای اذانِ صبح به گوشم رسید.
"خدایا کمکم کن "
حسین خوابش برد. توی رختخوابش گذاشتم.
دلم آشوب بود. ولی توکل به خدا کردم و نماز صبحم را خوندم.
دوباره شماره را گرفتم.
بعد از دوتا بوق یک خانم برداشت.
_الو سلام.
_سلام بفرمایید.
_ببخشید شما بامن تماس گرفتید.
_شما؟
_من؟... اینجا منزله قادر...
_آهان فهمیدم خانم. درسته
من باهاتون تماس گرفتم.
لطفا خودتون را برسونید بیمارستان.
_چی بیمارستان؟😳
چی شده؟ تورا خدا بهم بگید 😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_391
تلفن قطع شد و من با عجله شروع کردم به آماده شدن.
اشک می ریختم و لباس می پوشیدم.
خواستم با عجله بیرون برم که تازه یادِ بچه ها افتادم.
خودم هم تنهایی می ترسیدم توی تاریکی از خانه بیرون برم.
فقط مینا خانم به فکرم رسید.
به ناچار بهش زنگ زدم.
تا سلام گفتم.
پرسید:
_چی شده؟
از حالت صدام خودش فهمید که اتفاقی افتاده.
فقط گفتم:
_بایدبرم بیمارستان.😭
_باشه عزیزم الان میام نگران نباش.
زار زار اشک می ریختم.
مینا خانم فوری خودش را رساند و منم قضیه تلفن را تعریف کردم.
اول یه لیوان آب قند و گلاب به من داد و بعد گفت:
_ان شاءالله که طوری نیست.
من باهات میام.
زینب را می برم خانه خودمون می سپرم به مریم. حسین را با خودمون می بریم. چون شیر می خواد. فقط زود آماده اش کن. وبراش وسیله بردار.
بعد هم زینب را توی خواب بغل کرد و به خانه خودشون برد و برگشت.
منم حسین را آماده کردم و وسایلش را برداشتم.
باهم راه افتادیم.
همسرش توی ماشین منتظرمون بود.
بیمارستان زیاد دور نبود.
خیلی زود رسیدیم.
ولی برای من به اندازه ی یک عمر گذشت.
نمی دانستم الان قادر را در چه وضعیتی می بینم. اصلا زنده است یانه؟
حتی توی ماشین؛ جلوی آنها هم نمی تونستم جلوی گریه ام را بگیرم.😭
مینا خانم حسین را بغل کرده بود و مرتب دلداریم می داد.
یاسر ولی ساکت بود.
سکوتش من را بیشتر آزار می داد.
حتما یه چیزی می دانست و نمی گفت.
جرأت نداشتم بپرسم.
می ترسیدم از جوابی که خواهم شنید.
پس آرام برای خودم اشک می ریختم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون