🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مرد هایی که زنان محجبه دارند،
گاه
🔹 یادشان میرود که از همسرانشان
بابت حجاب تشکر کنند!
🔹یادشان میرود که پذیرایی از مهمان
با حجاب سخت تر است!
🔹یادشان میرود که
مسافرت با حجاب سخت تر است!
🔹یادشان میرود که بچه داری با حجاب سخت تر است!
🔹یادشان میرود که خرید با حجاب سخت تر است!
🔹یادشان میرود که در گرمای تابستان چه جهادی است چادری بودن!
🔹یادشان میرود اگر خیالشان از همسرشان راحت است؛
بخاطر سختی حجابی است که آنها تحمل میکنند!✅
گاهی با شاخه ای گل 🌷
از همسرانتان بابت حجابشان تشکر کنید،
تا بدانند که جهادی که امروز با حجابشان میکنند ،
برایتان ارزشمند است.💐👌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨مگس و عنکبوت✨
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. مگس اي مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او میخواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل مگس گذاشت، مگس از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به توجه مگس را زیر نظر داشته باشند.
مگس بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده اي نزد مگس نهاد، مگس روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد….
در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، مگس برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره هست. روزها ممکن هست به دلیل یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند
و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن بهره گیری کند. حریص و شکم پرور نیست.
اما مگس را دیدید، هم طمعکار هست و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد.
وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر میخواست و دوباره سریع میخواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود میکند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃 حضرت آیت الله بهجت «قدسسره»:
💎 انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواستههای خود میرسد.
🔺کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است.
✖️اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای #همسر و #همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت.
📗در محضر بهجت، ج۲
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
@Panahian_irPanahian-Clip-JeneKhoob.mp3
زمان:
حجم:
2.36M
🎵ژِن خوب، ژِن بد!
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
نذری 🌹
اسکناس ها را یکی یکی از قلکش بیرون آورد.
با دقت آنها را باز کرد و روی هم گذاشت.
با ذوق و شوق آنها را شمرد.
خیلی بیشتر از آنچه فکر می کرد بودند.
با خوشحالی آنها را برداشت و به آشپزخانه رفت.
مادرش را صدا زدو گفت:
_مامان جان ببینین چقدر پول دارم.
مادرش خم شد. دستهای کوچکِ امین را در دست گرفت و بوسه ای به گونه اش زد و گفت:
_آفرین پسرم. این نتیجه پس انداز کردنه. حالا می خوای باهاشون چه کار کنی؟
چشمانِ امین از خوشحالی برق می زد.
زدو گفت:
_باهم بریم بیرون من می خوام اسباب بازی بخرم.
مادرش گفت:
_صبر کن فردا می ریم جمکران؛ می تونی آنجا خرید کنی.
امین منتظر فردا بود.
صبح زود به طرف جمکران حرکت کردند.
امین مرتب اسکناس هایش را از جیبش بیرون می آورد و می شمرد.
با خودش فکر می کرد که چه بخرد؟
وقتی رسیدند. اول برای نماز به مسجد جمکران رفتند.
بعد به بازار رفتند.
امین مغازه های اسباب بازی فروشی را نگاه می کرد. صدایِ سرود به گوشش رسید.
به طرفِ صدا رفت و با پدر و مادرش وارد فروشگاه کتاب شدند.
سرود قشنگی در باره امام زمان پخش می شد.
امین به پدرش گفت:
_بابا جان من می خوام سی دی وکتاب بخرم.
پدر ش لبخند زد و گفت:
_آفرین خوبه.
یک دفعه امین فکری کرد.
یادِ همکلاسی هایش افتاد.
آنها باید برای نیمه شعبان سرود تمرین می کردند.
اسکناس هایش را بیرون آورد. به آنها نگاه کرد. با خودش گفت:"اگر سی دی بخرم؛ پس اسباب بازی چی؟"
از فروشگاه کتاب بیرون آمد. نگاهی به اسباب بازی ها کرد. دلش می خواست همه را بخرد.
مادرش اورا صدا زد وگفت:
_پسرم تو یه عالمه اسباب بازی داری.
نیمه شعبان نزدیکه. من هر سال نذری شربت درست می کنم. تو هم می تونی نذری برای دوستانت سی دی وکتاب بخری.
تازه بچه ها با این کار تو امام زمان را بهتر می شناسند.
امین لبخند زد. به فروشگاه برگشت و تمام اسکناس هایش را داد و سی دی و کتاب خرید.
در راه برگشت؛ امین خیلی خوشحال بود. تا خانه ِکتابش را خواند.
(فرجام.پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_402
با صدای آرام لیلا به خودم آمدم.
_گندم جان پاشو مادر نمازت قضا نشه.
باورم نمی شد. خوابم برده بود. اون هم چه خوابی.
چند وقت بود که خواب راحت نکرده بودم.
یک دفعه یاد حسین افتادم. از جا پریدم.
_وای حسین...
_نگران نباش. شیشه شیر بهش دادم خوابیده.
باورم نمی شد. حسین گریه کرده بود و من نفهمیده بودم.
با لبخند نگاهم کردو گفت:
_بیدار شدو گریه کرد. آمدم دیدم خوابی دلم نیامد بیدارت کنم.
بالاخره ما هم بچه داری بلدیم.😊
شرمنده شدم از این همه محبتش.
دلم شور قادر را زد. چند شبی که از بیمارستان آمده بود؛ تا صبح مواظبش بودم.
گاهی از زور درد بیدار می شد.
می دونستم اگر خواب باشم بیدارم نمی کنه. برای همین سعی می کردم، بیدار باشم. ولی آن شب به دور از قادر و بچه ها، مثلا رفتم توی اتاق درس بخونم و مزاحم خوابشون نباشم. ولی کتاب به دست خوابم برده بود.😔
قادر داشت نشسته نماز می خوند.
حتی با آن وضعیت و آن دردی که می کشید، حاضر نبود، در حالت دراز کش نماز بخونه. خوب می فهمیدم که برای هر خم و راست شدن، حتی نشسته چه دردی می کشه.
جز دعا کردن و یاری خواستن از خدا کاری از دستم نمی آمد.
قصد داشتم به بابا تلفن بزنم و حالش را بپرسم. اما بابا پیشدستی کرد و اول صبح تماس گرفت.
کار هر روزش بود وگاهی روزی چند بار تماس می گرفت و حال مارا می پرسید و با قادر صحبت می کرد.
اما صدای سرفه هاش آزارم می داد.
هر بار می پرسیدم:
_باباجان خوبی؟
و در جوابم می گفت:
_نگران نباش دخترم. خوبم. مواظب همسرت باش.
بعد هم کلی برام دعا می کرد، به خاطر پرستاری از یک جانباز.
چقدر احتیاج داشتم به شنیدن دعای خیرش و نفس گرمش. فقط کاش سرفه نمی کرد.😔
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w