eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶قالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْيَا تَعَلَّقَ مِنْهَا بِثَلاَثِ خِصَالٍ - هَمٍّ لاَ يَفْنَى وَ أَمَلٍ لاَ يُدْرَكُ وَ رَجَاءٍ لاَ يُنَالُ. ♦️هر كس دلبستگى به دنيا پيدا كند،به سه چيز چنگ زده: دائمى، برآورده نشدنى، نرسيدنى. 📌، ج2، ص319 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✨﷽✨ ✅»کسی که نمازهایش قضا می شود 1⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود ، به این معناست که شیرینی خواب را بر شیرینی صحبت کردن با خدا ترجیح داده است! 2⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید نمیداند که همخواب شیطان شده است و مورد لعن خدا! 3⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید نمیدونه که چقدر از نعمت های دنیا و آخرت رو از دست داده است! 4⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید نمیدونه که صحت و سلامتی را خدا در سحر خیزی قرار داده که بیدار شدن از خواب خیلی از بیماری های روانی از قبیل افسردگی و امراض جسمی را بوسیله آن دفع میکند! 5⃣»کسی که نمازش قضا می شود شاید نمی داند که خدا استجابت دعا را در اوقات ابتدایی نماز صبح قرار داده است! 6⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید نمیداند که خدا بوسیله نماز های اول وقت بر ملائکه خود مباهات می کند! 7⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید نمیداند که با قضا شدن نمازها ملائکه رحمت رو از خودش دور کرده و شیاطین جن و انس رو به سمت خودش دعوت کرده است! 8⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید به آیه قرآن غافل است که فرمود روز قیامت روز حسرتی است که به مقامات همدیگر حسرت میخورند! 9⃣»کسی که نمازهایش قضا می شود شاید به خدا و آخرت آنگونه که باید ایمان بیاورد ایمان نیاورده است! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
✨﷽✨ 💢گناه مانع طول عمر می شود: ✍اگر چه مرگ در اختیار انسان نیست، لیکن اعمال ما در طولانی شدن یا کوتاه شدن عمر ما دخالت دارند؛ یعنی اعمال و رفتار ما در زندگی ما تأثیر می گذارند. 💚حضرت علی (ع) می فرماید: «اعوذ باللّه من الذنوب الّتی تعجّل الفناء؛ از گناهانی که در نابودی شتاب می کنند به خدا پناه می برم». 📚:اصول کافی، ج ۲،ص۳۴۷ 💥بعضی کارها از قبیل: قطع رحم، قسم دروغ، سخنان دروغ، آزردن پدر و مادر و… عمر را کوتاه . و کارهایی از قبیل: صدقه پنهانی، نیکی به پدر و مادر و صله رحم و… عمر را طولانی می کند http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
‍ ▫️آیت الله سید جواد حیدری(ره): 💠دکمه پیراهنی که با دست خودت بستی ، چه بسا با دست غسّال گشوده شود! 💠اگر به "معراج السعاده" عمل کنی ، پرواز روح می یابی. کنج خانه می نشینی و با روح ، به زیارت معصومین می روی! 💠سفره نماز شب اگر گسترانده شود ، طعامش را خدا می نشاند. 💠دست را اگر به جای "زنگ" بر "دیوار" بگذاری ، دری به رویت گشوده نمی شود. "زنگ" منزلگه حقّ ، "اهل بیت" اند. 💠از خدا بخواهید فرج سیّد (امام عصر) را برساند. غیبتش طولانی شده!» http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نکنه شهید بشم! 👈 ماجرای رزمندگانی که نمی‌خواستند شهید شوند ولی جبهه را ترک نمی‌کردند ... ➕ خاطره‌‌ی شهید مفقودالاثر مدافع حرم @Panahian_ir
🌷شادی ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تا کنون وامام شهدا(ره) 🌹صلوات🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون❤️ تنهایی🔺 مامان گفت:بچه هاخاله زهراماروبرای ناهاردعوت کرده، زود اماده بشید ،که بریم خونه خاله اینا!! مهدی گفت : من نمیام ، خاله اینابازی کامپیوتری ندارن اونجاحوصله ام سرمیره !! مامان باتعجب به مهدی نگاه کردوگفت : اگه نیای خاله خیلی ناراحت میشه ،وهم اینکه شمامیتونی باحسین توحیاط فوتبال بازی کنید. . مهدی گفت :نه من نمیام توخونه بیشتربهم خوش میگذره. مهدیه گفت: مامان من حاضرم بیابریم .باباهم دم درمنتظره!!! مامان سفارش های لازم، روبه مهدی کرد وهمراه مهدیه رفتند. مهدی شروع کردبه بازی،بعدازیکساعت بازی کردن ، احساس گرسنگی کرد. دریخچال روبازکردوغذایی که ازدیشب مونده بودروگذاشت روی میز . اما میلی به خوردن غذانداشت، چون تنهاغذاخوردن اصلالطفی نداشت. کم کم مهدی حوصله اش سررفت،دیگه حوصله بازی کامپیوتری رو هم نداشت. عصرشد!!مهدی ازاینکه به مهمانی نرفته بود خیلی پشیمون بود. مامان وباباومهدیه ازمهمانی برگشتند. مهدیه گفت: داداش مهدی!!! جات خیلی خالی بود . حسابی باحسین وحنانه بازی کردیم . وخیلی بهمون خوش گذشت. باباگفت : پنج شنبه هم مادرجون دعوت کرده ، اقامهدی حتمااونجاهم حوصله ات سرمیره ونمیخوای بیای؟؟؟؟ مهدی گفت: نه!!!باباجون ازاین به بعدهرمهمانی که برید، من هم باشمامیام. امروزباخودم فکرکردم: بااقوام وفامیل بودن خیلی بیشتربهمون خوش میگذره تابازیهای کامپیوتری!!!! مامان وباباازاینکه مهدی تصمیم درستی گرفته بود خیلی خوشحال شدند. (خانم نصر آبادی) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند بار پلک زدم. چهره غمگین مامان را روبروی صورتم دیدم. دستهام را دور گردنش حلقه زدم و بوسیدمش. آهسته گفت: _بالاخره اومدی دخترم؟ یادِ بابا افتادم. به سمتش برگشتم. همان جور آرام و بی صدا روی تخت خوابیده بود. دوباره چشمهام را بستم. تازه فهمیدم که خواب دیدم. ولی چطوری؟ توی همان چند دقیقه که توی اتاق بودم، چطور خوابم برده بود؟ ولی نه این بار خواب نبود. واقعیت بود. همه چیز روشن و واقعی بود. گیج شده بودم که مامان دستم را گرفت و آرام از اتاق بیرون برد. از پشت شیشه به بابا خیره شدم هنوز توی فکرِ اون رؤیا بودم. مامان گفت: _گندم جان خسته ای ازراه اومدی بهتره بریم خونه تا شما استراحت کنید. گفتم: _نه مامان جان، من بِدون بابا جایی نمی رم. دیگه نمی خوام تنهاش بگذارم. همین جا می مونم. شما برید بچه ها و قادر را هم ببرید. همان موقع در به آرامی باز شد. باورم نمی شد. محمد با ویلچر قادر را آورد. گفتم: _بچه ها؟ قادر گفت: _نگران نباش. آبجی فاطمه هست. خیالم راحت شد و دوباره زل زدم به بابا. همیشه شنیده بودم، کسی را توی اتاق مراقبتهای ویژه راه نمی دن. ولی متعجب بودم که چرا امشب کسی به ما چیزی نمی گفت؟ با اجازه پرستار، من قادر را به کنار بابا بردم. تا رسیدیم کنارش خم شد ودست بابا را بوسید. لبخندی زدم و گفتم : _ان شاءاله زود خوب می شه می بریمش خونه. دوباره دور هم جمع می شیم.😊 الان دیدمش. خیلی سرِحال بود و خوشحال. قادرهمانطور که پشتش به من بود گفت: _خیره ان شاءالله. گندم جان می شه تنهایی با بابا صحبت کنم؟ _چرا تنهایی؟ چیزی نگفت. منم از اتاق خارج شدم. چند دقیقه از پشت شیشه بهشون نگاه کردم. مامان گفت: _حد اقل بیا بریم نماز خانه کمی استراحت کن. گفتم: _نه مامان جان، به اندازه کافی از بابا دور بودم. دلم نمی خواد تنهاش بگذارم. همین جا می مانم. نمی دانم قادر به بابا چی می گفت؟ سرش را خم کرد روی دستِ بابا و همان طوری ماند. دیگه داشتم نگران می شدم. می خواستم برم داخل اتاق که دیدم به سمتم برگشت و بهم اشاره کرد. سریع رفتم داخل. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون