#داستان_کودکانه
آش نذری🌹
بچه های توی کوچه بازی می کردند.
در خانه علی باز شد علی بیرون آمد.
و گفت:
_بچه ها بیایید مامانم آش نذری پخته .
بچه ها به خانه علی رفتند.
مامان علی؛ اش را در کاسه های چینی ریخته بود.
و برای بچه ها قاشق آورد .
همه روی زیر انداز نشستند و دور هم آش خوردند.
مریم ؛ خواهر علی ؛ سینی که پر از ظرف های آش بود برای همسایه ها برد.
رضا پرسید:
_علی مامانت برای چی آش نذری پخته؟
علی گفت:
_مامانم هر سال ؛ برای شهادت امام کاظم، آش نذری می پزه .
حسن.گفت:
_تو هم کمک می کنی؟
علی گفت:
_بله ؛ برای همسایه هایی که دور تر هستند من آش می برم.
حسن گفت:
_برای حمید هم می بری؟آخه تو با حمید قهری .
علی گفت:
_راستش از دستش ناراحتم . حرف بدی بهم زده. ولی مامانم می گه باید گذشت داشته باشیم.
منم از مامانم خواستم یه ظرف آش هم برای حمید بریزه تا ببرم.
مامان علی را صدا زد.
_علی جان بیا این ظرف آش آماده است.
بعد علی پاشد.
وظرف آش را برداشت و برای دوستش حمید برد.
حمید وقتی علی را با ظرف آش دید؛ تعجب کرد و از حرفی که زده بود خجالت کشید.
علی با لبخند بهش سلام داد و گفت:
_ما باهم دوست هستیم. من از دستت ناراحت نیستم.
بعد ظرف آش را به حمید داد.
حمید هم گفت:
_سلام علی جان من را ببخشش. من اشتباه کردم .از اون روز دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی روم نمی شد.
ممنونم که تو اومدی.
بعد با هم دست دادند و تصمیم.گرفتند هیچ وقت باهم قهر نکنند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_420
وقتی از اتاق بیرون رفتیم.
دستم را گرفت و گفت:
_بیا اینجا بشین.
روی نیمکتِ کناریش نشستم.
آهی کشید وگفت:
_گندم جان، من را حلال کن. من را ببخش.
به طرفش برگشتم. سرش پایین بود.
گفتم:
_چی می گی قادر جان؟
یعنی چی؟
_آخه همه اش تقصیره منه که ازبابات دور شدی. تورا خدا من را ببخش.
_الان چه وقتِ این حرفهاست. فعلا که اینجاییم.
_بله درسته. اینجایبم. ولی ...
از جام پاشدم و گفتم:
_من می رم پیشِ بابا.
_نه... یعنی ازت خواهش می کنم که نری.اصلا بیا بریم پیش بچه ها. بابا را هم میارن. بریم؟
تازه یاد بچه ها افتادم.
زینب، حسین. وای به حسین شیر نداده بودم.
_اصلا بچه ها کجایند؟ آبجی فاطمه که اینجاست.
_پیشِ مامانم.
_مامانت؟
_بله مامان وبابام بیرون هستند. اجازه ندادند داخل بیان.
بریم بیرون؟
_آخه بابا اینجاست.
_بابا هم میاد. الان دیگه حسین هم گرسنه شده.
نگاهی به در اتاق و پرده کشیده شده انداختم و گفتم:
_بریم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_421
زینب بغلِ پدر بزرگش، خواب بود. وحسین بغلِ لیلا بیتابی می کرد.
ویلچرِ قادر را نزدیکشون بردم و ایستادم.
سلام و احوالپرسی کردم.
حال عجیبی داشتم. یک بغض که نمی خواستم بترکه.
یک واقعیت که نمی خواستم بپذیرم.
لیلا بغلم کرد و دیده بوسی کرد.
ازم جدا شد. اشک چشمهاش را پاک کرد.
تا خواست حرفی بزنه، قادر بهش اشاره کرد که چیزی نگه.
با تعجب بهش نگاه کردم. "گریه اش حتما از سر دلتنگی بود!؟"
به پدرشوهرم دست دادم.
به گرمی حالم را پرسید.
حسین را از لیلا گرفتم.
زیر نورِ جراغی، کمی با فاصله روی نیمکتی نشستم و مشغول شیر دادنش شدم.
ولی فکرم پیشِ بابا بود. چقدر راحت خوابیده بود. "حتما بیدار می شه و حالش خوبِ خوب میشه."
قادر هم با پدر و مادرش مشغول صحبت بود که مامان و فاطمه گریه کنان آمدند.
کنارم روی نیمکت نشستند.
کمی بعد محمد آمد و با قادر صحبت کرد.
بعد هم به طرف ما آمد و گفت:
_بهتر بریم خانه. صبح دوباره برمی گردیم.
گفتم:
_نه. من همین جا می مونم.
مامان دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
_گندم جان موندنِ ما اینجا فایده ای نداره.
_نه... نه... شما برید من می مونم. بابا را تنها نمی ذارم. اگر بیداربشه و ما نباشیم؟
گریه مامان شدت گرفت.
قادر نزدیکم شد و گفت:
_نگران نباش گندم جان. شما برید. من می مونم. هم خودت هم بچه ها خسته اید. اینجا کاری از دستت نمیاد. من کنارش می مونم. مواظبش هستم. بهت قول می دم.
_آخه با این وضعیتت چطوری؟
محمد نگذاشت جمله ام تمام بشه و گفت:
_نه قادر جان شما هم برو من هستم.
بالاخره راضی ام کردند که بابا را تنها بگذارم و حتی اجازه ندادند دوباره برگردم و ببینمشِ.
وقتی رسیدیم روستا نیمه شب بود وهمه جا ساکت.
ولی گلین خانم و مش حیدر جلوی در نشسته بودند. البته با چندتا از همسایه ها.
با دیدنِ ما پاشدند و به استقبال آمدند.
گلین خانم دانه دانه مارا بغل می کرد و می بوسید و اشک می ریخت. مامان و فاطمه گریه می کردند.😭
ولی من چشمه اشکم خشکیده بود.
تازه از گریه کردنِ آنها هم ناراحت بودم.
"چرا گریه می کردند؟. بابا برمی گرده"
وارد خانه که شدیم، همه جا سوت و کور بود. حیاط خانه را غم گرفته بود.
انگارِ گردِ مرگ همه جا پاشیدند.
حس خفگی بهم دست داد. دلم نمی خواست وارد اتاق ها بشم.
خانه ای که بابا نباشه.
کاش اصلا نباشه.😩
بغض داشتم ولی نمی شکست.
اشک داشتم ولی نمی بارید.
"نه نباید گریه کنم. حتما بابا برمی گرده."
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
ندارم در خورِ یارم بجز یک جانِ ناقابل
که گر امضا کند نذرم؛وجودم هم شود شامل
الهی که پذیرا باشد این تحفه ز درویش
که رسم است بزرگان، پذیرند از دلِ ریش
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
دلتون ارام
خانه هاتون گرم
حاجاتتون روا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
به صد جان
میخرم گردی که
خیزد از سر راهت
#سلام_امام_زمانم
سلام بهانه ی خورشید برای طلوع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 18 #جلسه_نود_و_پنج 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹