14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر جدید علی فانی-
دعای فرج (الهی عظم البلا)
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پند_قرآنی
🔹به خدا گِله نکن!
🌺فأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ ﴿١٥﴾ وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِ ﴿١٦﴾
🌸اما انسان هنگامی که پروردگارش او را برای آزمایش، اکرام میکند و نعمت میبخشد (مغرور میشود و) میگوید «پروردگارم مرا گرامی داشته است!» و اما هنگامی که برای امتحان روزیاش را بر او تنگ میگیرد (مأیوس میشود و) میگوید «پروردگارم مرا خوار کرده است!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم که خدا،مرا مرادی بفرست......
#گیف 🎬
یا حسن! ای بنده ی رب عظیم
ای که باشی برهمه عالم،رحیم
امشبی دستم بگیر از روی جود
یا کریم ابن کریم ابن کریم...
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
Karimi-Milad-Emam-Hasan-95-02.mp3
5.25M
#میلاد_امام_حسن_مجتبی (ع)
خونه علی آیینه بندونه
از نور ستاره ها چراغونه
🎤#محمودکریمی
#ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#داستان-کودکانه
تولد🌹
مادر سفره را پهن کرد. پدر با نان تازه وارد شد.
امین دست و رویش را شست و کنار سفره نشست.
زینب ظرف عسل را در سفره گذاشت.
مادر استکان های چای را به دستشان داد و گفت:"امروز که همه خانه هستیم، بهتره که به کوه برویم."
پدر لقمه نان را در دهان گذاشت و بعد از خوردن گفت:" فکر خوبیه. کوهنوردی خستگی یک هفته را از تن مان در می آورد."
زینب خندید و گفت:" من عروسکم را هم می آورم."
امین چایش را خورد و گفت:" پس من می روم حاضر بشوم."
مادر برای جمع کردن وسایل به آشپزخانه رفت. زینب سفره را جمع کرد و به کمک مادر رفت.
پدر به پارکینگ رفت تا اتومبیل را آماده کند.
امین در کمد را باز کرد. لباس ها خوشحال شدند و خندیدند. هر کدام خودش را جلوتر می کشید تا او را انتخاب کنید.
اما امین فقط نگاه می کرد.
بعد از چند دقیقه در کمد را بست و کشو را باز کرد.
لباس های کشو خوشحال شدند. یکی یکی خودشان را تکان می دادند. تا امین انتخابشان کند.
امین تیشرت را برداشت. تیشرت خوشحال شد. به بقیه لباس ها نگاه کرد و با خوشحالی برایشان دست تکان داد.
امین تیشرت را جلوی خودش گرفت و در آینه نگاه کرد. کمی مکث کرد و گفت:
" نه تو خوب نیستی. به درد امروزم نمی خوری."
بعد آن را در کشو گذاشت. تیشرت با ناراحتی سر جایش ماند.
امین دوباره در کمد را باز کرد. به لباس ها نگاه کرد. باز لباس ها خوشحال شدند و خودشان را تکان دادند. امین پیرهن آستین بلندش را برداشت.
پیرهن با خوشحالی از بقیه لباس ها خدا حافطی کرد. امین آن را هم جلوی آینه نگاه کرد و گفت:" نه تو هم مناسب امروز نیستی می خواهم ورزش کنم. "
پیرهن را سر جایش گذاشت و گفت:
" وای خدا چه کار کنم. چی بپوشم که راحت و خوب باشد و بتوانم کوهنوردی کنم."
لباس ها به یکدیگر نگاه کردند. هیچ کدام مناسب نبود.
مادر امین را صدا زد:" پسرم حاضری؟"
امین با ناراحتی گفت:" نه، حاضر نیستم. نمی دانم کدام لباس مناسب است."
مادر وارد اتاق شد و گفت:" ولی من می دانم."
و با لبخند بسته ای را به امین داد.
او با خوشحالی بسته را گرفت و باز کرد.
یک دفعه با صدای بلند گفت:
"لباس ورزشی؟!"
مادر خندید و گفت:" جای این لباس در کمدت خالی بود. مبارک باشد"
امین تشکر کرد.
پدر امین را صدا زد و گفت:"
پسرم فعلا بیا به من کمک کن."
امین یک رگال خالی برداشت.
لباس ورزشی را در کمد آویزان کرد.
از اتاق بیرون رفت تا به پدر کمک کند.
لباس های داخل کمد، به لباس ورزشی نگاه کردند.
همه با هم گفتند:" خوش آمدی، تولدت مبارک."
لباس ورزشی لبخند زد و تشکر کرد.
( فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#تینا
#قسمت-۲۲۵
با ورود خانم محمدی و آقا محمد، جو عوض شد. چشم دوختم به گونه های سرخش و چشمان براقش که سعی در مخفی کردن نگاهش از ما داشت. بسته ای در دست داشت. یکراست به اتاقش رفت. دایی رضا از جا بلند شد. نگاهی به ما کرد. هنوز سر به زیر و شرمگین ایستاده بودم.
دستش را بلند کرد و گفت:
-نگران نباش دخترم. توکلت به خدا باشه. فعلا یاعلی.
فقط سر تکان دادم. از دیگران هم خداحافظی کرد و با صدای بلند گفت:
-فاطمه جان بابا، کاری نداری، ما رفتیم.
خانم محمدی با عجله از اتاق بیرون آمد:
-خیلی ممنون، شما لطف دارید. سلام برسونید.
آقا محمد، دست عمه اش را فشرد و خداحافظی کرد. بدون اینکه نگاهی به من و ریحانه کند، زیر لب گفت:
-خانم ها خدانگهدار.
زیر لب خداحافظی گفتیم.
به خانم محمدی که رسید، مکثی کرد و بعد آرام گفت:
-دختر عمه امری نداری؟
خانم محمدی با همان حالت شرم گفت:
-ممنونم، در پناه خدا.
به محض خارج شدن آن ها، سریع به اتاقش رفت و در را بست. با تعجب به ریحانه نگاه کردم.
مرضیه خانم تعارفمان کرد که بنشینیم.
به آشپزخانه رفت و ظرف میوه را آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به در بسته اتاق کرد:
-بهتره یه کم تنها باشه.
لبخند زد:
- بفرمایید خانم خوشگلا. راستی شام چی دوست دارید درست کنم؟
ریحانه گفت:
-هیچی، یعنی اصلا راضی به زحمتتون نیستیم.
بدون توجه به صحبت های آن ها، حواسم پِیِ خانم محمدی بود. حالتی که امروز از او می دیدم، هیچ وقت ندیده بودم. یعنی او هم عاشق شده؟
ولی چرا اینطور حالش دگرگون شد؟ یعنی چه اتفاقی بینشان افتاده؟ دلم می خواست پای درد دلش بنشینم. دلم می خواست بدانم، عاشق شدن او با عاشق شدن من چه تفاوتی دارد؟
اصلا این حس زیبای عشق، چقدر قدرتمند است که حتی او را هم دگرگون کرده؟
قدرت این زلزله، وجود او را هم لرزانده. حتی نتوانست جلوی ما خویشتنداری کند.
از به یاد آوردن حسی که از عاشق شدن داشتم، لبخندی به لبم نشست.
که باز آرنج ریحانه مهمانِ پهلویم شد.
(فرجامپور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون