مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🔰 کنترل عصبانیت 🔸راهکارهای طبی درمان و کنترل عصبانیت در بیان استاد #ضیائی http://eitaa.com/joincha
عزیزان این کلیپ را دیدید⁉️⁉️
قرار بود
نکته هایش را برامون بنویسید و بفرستید👌
🔸مهم ترین نکته ای که در این کلیپ بود،
اینه که هر چه خداوند به ما عطا کرده، حتما و حتما
برای بقای ما لازم بوده و هست✅
🔺خشم، یکی از خصلت هایی که خداوند
به ما عطا کرده و باید به جای خودش
و در برابر دشمن از ان استفاده کرد.
"اشداء علی الکفار، رحماء بینهم"
از صفات مومنان است👆
با دشمن سخت گیر و با مومنان مهربان
🔸پس دقت کردید
مهم ترین وظیفه انسان، #مدیریت_تمایلات است✅
تمایلات گوناگون در وجود ما هست
اما باید مدیریت کنیم و در جای خود استفاده کنیم✅
درباره خشم و دیگر تمایلات
که دانستنش
در زندگی زناشویی
بسیار بسیار لازمه
ان شاءالله صحبت خواهیم کرد✅
و چند نکته بسیار کلیدی را خدمتتان خواهیم گفت👌
احسنت به شما خانم های عزیز👏👏👏
مطمئن باشید اینجا هستم
تا کمک تون کنم
و هر چه در توان دارم
البته به شرط حیات و فرصت
برای کمک به شما خوبان انجام خواهم داد✅
خیلی خیلی برام دعا کنید
که بتونم به بهترین نحو خدمت کنم
عاقبت بخیر باشید🌺
رمان جدید را قبلا کانال گذاشته بودم
با یک نام دیگه
که تصمیم گرفتم نام بهتری براش بذارم
حتی اگر شما اسم بهتری به نظرتان می رسه
حتما بگید
ان شاءالله با کمک شما بازنویسی بشه و
شما هم در ثوابش شریک باشید🌺
دقیقا همینطوره که در موقع عصبانیت
هیچ تصمیمی نگیریم❌
هیچ حرفی نزنیم❌
سعی کنیم با ذکر گفتن، نفس عمیق کشیدن
و ترک محل،
به خودمان مسلط بشیم و بعد در ارامش تصمیم بگیریم که چه کنیم؟
در مورد خانم هایی که در جمع خانوادگی رعایت حیا و حجاب را ندارند،
بهتر صبور باشید و حساسیت نشان ندید.
اما سعی کنید بعدا و در فزصتی مناسب خواهرانه باهاشون صحبت کنید
و اگر نپذیرفتند، رفت و آمد را کمتر کنید
حد اقل نفس خودتان پاک بماند.
یادتان باشه خدای مهربان می فرماید
"علیکم انفسکم"
مواظب ایمان خودتان باشید✅
این وظیفه اصلی ماست👆
موفق باشید التماس دعا
#دستان_سرد
#قسمت_7
امید با گوشی در دستش بازی می کرد و سرش پایین بود.
کلافگی از سرو رویش می بارید.
محسن نفسِ عمیقی کشید و دست بر شانه امید زد و گفت:"داداش زیاد خودت را خسته نکن. همه چیز درست می شه"
امید پوزخندی زد و سرش را به تمسخر تکان داد.
دوباره صدای زنگِ گوشی اش بلند شد.
باز مادرش بود. از محسن عذر خواهی کرد و از جایش بلند شد.
کمی دورتر با مادرش صحبت کرد.
محسن در فکرِ این بود که چگونه می تواند به امید کمک کند. که مرستاری صدایش کرد.
از جا بلند شد و برای امید که هنوز داشت با مادرش صحبت می کرد، دست تکان داد و به پرستار اشاره کرد و رفت.
امید تماسش را قطع کرد و گفت:
_ببخشید امروز باید برم. حتما دوباره به دیدنت میام.
خداحافظی کرد و رفت.
محسن همچنان در فکر صحبت های امید بود.
او می دانست که امید جوان خوبی است.
ولی عقایدش....
مادر امید از او خواسته بود که زودتر به منزل برود و در آماده سازی جشن شرکت داشته باشد.
برنامه ای عجیبی نبود.
بیشتر اوقات پدرش در سفرهای کاری بود و مادرش هم به هر بهانه ای جشنی راه می انداخت و اقوام و دوستان را جمع می کرد و فخر فروشی می کرد.
این بار هم بهانه، این قرارداد بود.
امید همیشه از این مهمانی ها بیزار بود. ولی چاره ای نداشت. به خاطرِ دلِ مادرش مجبور بود که باشد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490